هوا باراني و سرد است، دخترش هم كمي سرما خورده، نميتواند بيايد كتاب امانت بگيرد. از من ميخواهد با پيك برايش كتاب بفرستم. شماره عضويتش را كه همان شماره ملي است، ميپرسم و يادداشت ميكنم. ميگويم به پيك خبر بدهد 20دقيقه بعد بيايد، كتابها را ببرد.
ميروم داخل مخزنِ كتاب، برايش كتاب انتخاب ميكنم. از اعضاي قديمي و فعال كتابخانه است و تا حدودي سليقه كتاب خواندنش را ميدانم. اول ميروم كتاب «بامزه در فارسي» كه خودش سفارش داده را از قفسه برميدارم. بعد، به سليقه خودم، البته با توجه به سليقه كتاب خواندنش و نياز مطالعاتياش كه الان يك دختر 3ساله و پسر نوجوان دارد، كتابهايي را انتخاب ميكنم. كتاب «پنج زبان عشق نوجوانان»، «بچهها به ما چه ميآموزند؟»، «بارون درختنشين» و يك شماره از مجله «داستان همشهري» را برايش انتخاب ميكنم چون مثل من به خواندن داستان كوتاه، زندگي نگاره و روايت داستاني علاقه دارد، . «قصههاي مجيد» را براي پسرش انتخاب ميكنم كه كتابهاي طنز دوست دارد. كتابها را توي كيسه دستهدار كه روي آن نوشته شده «با كتاب زندگي شيرين ميشود»، «كتاب ستون فرهنگ است»، ميگذارم.
از حياط كتابخانه، 2شاخه گل رز ميچينم و روي كتابها ميگذارم. اين كار را از مادرم ياد گرفتهام. وقتي ميخواهد ماست، شير و پنير، سبزي و گوجهسبز و چيزهاي ديگر از روستا، برايم بفرستد، آنها را مرتب توي سبد ميچيند، رويشان را پر از گل محمدي ميكند و ميدهد به يك آشنا يا رانندههاي روستا تا برايم بياورند. درِ سبد را كه باز ميكنم، ديگر نميتوانم جلوي ذوق كردنم را بگيرم. بوي گل محمدي همه فضاي خانه را تسخير ميكند؛ حسي ناب و خوشايند.
هنوز نيمساعتي از رفتن پيك نگذشته كه دوباره با يك بسته برميگردد. ميگويم: «چي شد برگشتين» ميگويد: «كتابها رو تحويل دادم، و خانم... يه بسته براي شما داد، بيارم».
بسته را باز ميكنم، نان سبزي و چريش (گياه كوهي) خانگي است. هنوز داغ است. خانم... زنگ ميزند، ميگويد: «مادرم داشت نون چريش درست ميكرد، 2 تا براي شما فرستادم.»
روز بهاري باراني همديگر را پر از عطر خوش دوست داشتن، عشق، قدرداني، نان، گل، مهرباني، سبزي و چريش ميكنيم.