نقل است كه در عنفوان جواني، بيسوداي آب و نان، چندان خاك صحنه بخورد كه سرفهزنان بر زمين افتاد. طبيبي به بالينش بيامد سخت استاد و حاذق. به معاينه چنين نسخه بپيچيد كه «بخند و بخندان كه خنده بر هر درد بيدرمان دواست.»
گويند كه به ساعت، علاقتي وافر داشت. پس در معيت معاشران، «ساعت خوش» بساخت و پاورچينپاورچين به جعبه جادو پاي بنهاد و خندهسازي و خندهپردازي هميكرد. جماعت چندان خندان شدند كه ناظران را گران آمد؛ آشفته بانگ بر وي زدند كه «آن حركات و سكنات چه بود؟ اين جملات و كلمات چه گفت؟» مهران، عاقل اندر سفيه، نگاه هميكرد. پس بپرسيد: «ببخشيد، شما؟» ناگهان از نهانگاهِ اتاق فرمان، فرمان برسيد كه «كات!» پس بهجاي كلمات، «نقطهچين» بنشست و اردلان پشندي- كثرالله امثاله- بر سر كار بماند و «جايزه بزرگ» بدو رسيد.
نقل است كه مهران، خسته و رنجور، يكچندي به روستاي «برره» برفت تا مگر به بيل اعتراض، بر سر بلاهت كوبد و روزگاري در «باغ مظفر» مسكن گرفت هم مگر به تير انتقاد، چشم دنائت را نشانه رود. معاندانش برتافتن نتوانستند و مهران با سعايت ايشان، به بايگاني ثبت احوال تبعيد بشد. يكي مهران را بپرسيد: «احوالت چون است؟» ظريفي پاسخ بگفت: «حالش ببين و احوالش مپرس!» ديگري مهران را بپرسيد: «ببخشيد، شما؟» مهران گفت: «شصتچي، مسعود شصتچي!» و ديگر هيچ نگفت.
گويند كه چون تمييز مميزان و انذار ناظران، وي را گران آمد، يك فنجان «قهوه تلخ» بنوشيد و از جعبه جادو برفت.
نقل است كه سالياني بر همين طريق بگذشت كه ناگهان صدايي در فضايي بپيچيد كه: «چند سال بعد...»؛ پس به مفاجات، جعبه جادو روشن بشد و اين عنوان تدريجا پديدار بگشت: «در حاشيه». زان سپس، به طريقت ديزالو، مهران در قاب تصوير پديد آمد.
با او گفتند كه «اين چه حالت است؟ آن، چه رفتن بود و اين، چه آمدن؟» مهران زيرلب گفت: «شوخي كردم» و «عطسه»زنان از كادر خارج شد.
گويند كه چون 50سال از عمر وي بگذشت، با سيامك- ايدهُالله- و ديگر نديمان در جعبه جادو نشسته بودند به ياد ايام ماضيه و مرور خاطرات و مخاطرات. يكي از مريدان بپرسيد: «استاد! اين چه باشد؟» مهران درنگي كرده، بفرمود: «دورهمي». پس مريدان را سخت خوش آمد.
نقل است كه چون به صدوبيستوشش سالگي رسيد، در «ساعت پنج عصر» وفات كرد-غفرالله له- پس كنار مزار او ديدند نوشته به خطي خوش: «سيگار كشيدن ممنوع!».