اما خبر آمده بود كه در نقطهاي از اين بهشت كوچك جهنمي است كه اهالياش ميسوزند و ميسازند و دردهايشان چارهاي نميشود. در شمال غربيترين نقطه ايران در منطقه مرزي سرو، آنجا كه گويي دنيا به آخر ميرسد، آنجا كه سكوت مطلق حاكم است، خانوادهاي زندگي ميكنند كه هزاران فرياد را فروخوردهاند؛ گاراژي كوچك در انتهاي كوچهاي كه هيچگاه بوي آسفالت و تميزي را بهخود نديده بود. گاراژ در فلزي بزرگي داشت. ديوار كناري اين در نشان از اتاقي نيمهساخته دارد؛ حفره مربعي كوچكي كه گويي در آينده قرار است پنجره باشد و ديوارهايي كه آجر روي آجر جاخوش كردهاند و نم نم باران لابهلاي آجرها به كف اين چهارديواري رسوخ كرده. صداي ناله و گريه خيلي نزديك است؛ درست از پشت همان در فلزي. سنگ كوچك، نقش زنگ در را بازي ميكند. 10دقيقهاي معطلي دارد تا در باز شود.
مردي خميده كه حادثهها در اوج جواني او را پير كرده، در گوشه اتاق روي موكتي همچون لحاف چهل تكه دراز كشيده. خود را جابهجا ميكند، بچهها رنگ به رخ ندارند و خواب چشمانشان را مهمان خود كرده است و چادر نماز مادر محافظشان در برابر باد و سرماست. مادر رفته تا گاز پيك نيك كنار گاراژ را روشن كند تا مهمانها سردشان نشود، حمام و آشپزخانه يكي هستند و بوي نم و كثيفي تمام فضا را احاطه كرده است.
- در آرزوي خانهدارشدن
امين 32سال سن دارد و 5سال پيش ازدواج كرده و اكنون صاحب يك دختر و پسر 4و 3ساله است. از درد بهخود ميپيچد اما غرور مردانهاش نالههايش را به محض ديدن ما قطع ميكند، ميگويد: «از بچگي كنار برادر و پدرم كار ميكردم. پدرم كشاورز بود و روي زمينهاي مردم كار ميكرد تااينكه سوي چشمهايش به دليل بيماري مغزي از بين رفت و بيماريهاي پوكي استخوان و آرتروز نيز او را از پا درآورد و زمينگير شد و ادامه كار خانوادگي برايمان مقدور نبود. فقر و نداري مانع از آن شده بود كه درس بخوانيم و آدم بيسواد هم جز كارگري، كار ديگري از دستش برنميآيد. هرروز احساس ضعف و بيحالي داشتم، دستهايم كرخت ميشد اما بها نميدادم. آنقدر كار كردم تا از مستأجري خلاص شوم. زمين كوچكي در پايينترين نقطه روستايمان خريدم تا با ساختن يك چهارديواري من نيز طعم خانهدار شدن را بچشم اما گويي همهچيز دست بهدست هم داده بود تا مانع برآورده شدن اين آرزوي من شود و تاكنون جز يك ويرانه چيزي عايدمان نشده است».
- اي كاش ميمردم
3سال با اين وضعيت سر كرده است. رفتن به شهر و آزمايش و دكتر، بدون پول امكان نداشت و زماني كه جيب يك مرد خالي باشد بايد با سيلي صورت را سرخ كرد؛ «خودم را قانع كرده بودم كه خستگي باعث دردهاي تنم و سياهي رفتن چشمهايم شده است. چطور ميتوانستم در شرايطي كه بچههايم نان خالي ميخوردند و لباس بچههاي همسايه را به تن ميكردند به فكر خودم باشم؟! اما يكروز ديگر نتوانستم روي پاهاي خودم بايستم و بيهوش شدم. به اجبار خواهرم و برادرم به بيمارستان رفتم. دكتر بلافاصله دستور داد تا بستري شوم و بعد از 15روز و انجام آزمايشات مختلف مشخص شد سرطان خون دارم. همان لحظه آرزو كردم تا بهجاي بيماري، مرگ نصيبم ميشد.
در مناطق ما كار كم است و كارگر زياد. با وجود اين، چند روز در ميان كاري پيدا ميشد كه بتوانيم براي 3 يا 4 روز نان سر سفره داشته باشيم اما با اين وضعيت ديگر همان نان خالي هم پيدا نميشد. به دكتر گفتم خوبم و با يك مسكن من را مرخص كن اما با عصبانيت او مواجه شدم و براي من شيميدرماني سريع تجويز شد. 12جلسه شيميدرماني كردم و تمام هزينهها با كمك مردم و خواهر و برادرم تأمين شد. به قدري در اين مدت دستمان جلوي اين و آن دراز بود كه ديگر براي دارو و درمان نميتوانم از كسي كمك بگيرم. از طرفي دكتر، كار كردن را برايم ممنوع كرده است. به دليل شيميدرماني در رگهايم لختههاي خوني ايجاد شده است كه درصورت فعاليت، من را خواهد كشت اما من از مرگ هراسي ندارم. تمام نگرانيام سرنوشت بچهها و اتاقي است كه نصفه كاره مانده است.
در زمينم يك اتاق براي زندگي ساختم و يك گاراژ بهعنوان انبار و حياط اما نتوانستم كار ساختوساز آن را تمام كنم. اتاقمان نه در و پنجره دارد و نه ديوارهايش گچكاري و سفيدكاري شده است. گاراژ هم كه نمور است و به همين دليل همسرم نيز دچار بيماري رماتيسم شده و توان كار كردن ندارد. دست و پاهايش باد ميكند و مثل هيزم خشك ميشود. نميتوانيم داروهايش را بخريم و او هم بياعتراض تحمل ميكند.»
- غذايي كه نيست
امين نگاهي بهصورت بچهها ميكند كه از سر خستگي و گرسنگي خواب را به بيدار بودن ترجيح دادهاند. ادامه ميدهد: «هر دو سوءتغذيه و كمخوني دارند. بارها از مركز بهداشت هشدار دادهاند كه بايد مراقب تغذيه و سلامتيشان باشيم اما چارهاي ندارم. از طرفي دكترها گفتهاند براي اينكه بيماري من عود نكند بايد در محيطي تميز و خشك زندگي كنم. گذشته از من، سردي هوا و رطوبت براي بيماري همسرم نيز همچون سم است اما ميسوزيم و ميسازيم و اميدمان به خداست. اگر بتوانم كارهاي ساختوساز خانه را تمام كنم مشكلاتم كمتر ميشود و راحتتر ميتوانم سرم را روي زمين بگذارم».
همه آرزوي اين پدر، شفاي بيماري و كار كردن است؛ «بچهها دوست دارند بازي كنند و لباس تازه بپوشند اما تاكنون نتوانستهام دستشان را بگيرم و به بازار ببرم. تاكنون نتوانستهام تغذيه موردعلاقه آنها را برايشان بخرم. كمتر اجازه ميدهم تا با بچههاي همسايهها بازي كنند تا كمتر ياد غذاهاي رنگارنگ و خوراكيهاي متنوع و لباسهاي زيبا بيفتند. دوست دارم زودتر خوب شوم.»
- ثانيههاي آخر
هنوز از در خانه آقا امين بيرون نيامدهايم كه شماره غريبهاي گوشي تلفن همراهم را به صدا درميآورد. خود را خواهر امين آقا معرفي ميكند و ميگويد:« برادرم نميداند كه فرصتي ندارد. دكترها از او قطع اميد كردهاند و گفتهاند 6 ماه بيشتر زنده نميماند و تاكنون نيز معجزه رخ داده است. زماني بيماري برادرم را فهميديم كه ديگر كار از كار گذشته بود. بيش از 70درصد از خون برادرم آلوده به سرطان شده است. ميترسم كه آرزو بهدل بماند و تمامشدن كارهاي ساختوساز خانهاش را نبيند.»
گريه مجال گفتوگوي بيشتر را به او نميدهد. بريده بريده ادامه ميدهد: «ما هم به زور روزگار ميگذرانيم. با بافتن جوراب و كلاه و دستفروشي پساندازي جمع كرده بودم كه براي شيميدرماني برادرم هزينه كردم. به خدا ندارم. شوهرم هم ديگر بيشتر از اين اجازه نميدهد از مردم كمك جمع كنم. برادرم فداي بيپولي شد. هيچ وقت دكتر نميرفت. جلوي چشمانمان آب شده است.
شرايطش را به او و همسرش نگفتهام، نميخواهم خودشان را ببازند. خدا كند پول در و پنجره و سفيدكاري خانه و ساخت يك آشپزخانه كوچك تأمين شود تا اين چندروز باقيمانده از زندگي برادرم بدون استرس و ناراحتي سپري شود». هرچند غم نان هم درد كمي نيست ولي نداشتن سقف بالاي سر و آوارگي سختتر است؛ بهخصوص زماني كه اميدي براي زنده ماندن مردشان نباشد.
- شما چه ميكنيد؟
امين به بيماري سرطان دچار شده و توان تامين هزينههاي درمان و معيشت خانواده خود را ندارد. شما براي همراهي با او چه ميكنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.