در و ديوار شهر و حتي درختان هم حال و هواي انتخاباتي بهخود گرفتهاند. چند روزي بود كه با مترو به محل كار ميرفتم و به قول معروف «سرم توي لاك خودم بود». با خودم ميگفتم كه انتخابات امسال چقدر بيروح است، تا اينكه چند روز پيش به ناچار با تاكسي، مسيري را طي كردم. باوركردني نبود. شور و شوق عجيبي در خيابانها موج ميزد؛ مخصوصا خيابانهايي كه داخل خود يكي، دو تا ستاد انتخاباتي را هم جا داده بودند. اتفاقا مسيرم طوري بود كه از چنين خياباني بايد عبور ميكردم. يك طرف خيابان، ستاد يك نامزد و طرف ديگر آن، ستاد نامزدي ديگر بود. تجمع هواداران هركدام از اين نامزدها، ترافيك سنگيني ايجاد كرده بود.
اينقدر حركت ما كند شده بود كه حوصلهام سررفت. به ناچار از تاكسي پياده شدم. از همه سني بين هواداران اين دو نامزد انتخابات بودند اما تعداد جوانان بر بقيه ميچربيد. برخي با تمام اعضاي خانواده خود آمده بودند و حتي مادري را ديدم كه فرزند شيرخوارهاش را به آغوش گرفته و آمده بود كف خيابان تا از عقيده خود دفاع كند و در انتخاب دومين مقام بلندپايه كشور سهيم باشد. با خودم گفتم: «چقدر اينها جدي گرفتهاند! خودشان را از كار و زندگي انداختهاند». بحث خياباني هواداران 2 نامزد خيلي بالا گرفته بود. يكي اين ميگفت و دوتا ديگري. با اعتقاد خاصي، هركدام از نامزد مورد علاقهشان دفاع ميكردند. از طرفي اين مشاركت بزرگ مردمي را ميديدم كه تا كف خيابانها آمده بودند و با دل و جان از نامزد مورد علاقهشان تبليغ ميكردند تا بيشتر شناخته شوند و از طرفي ديگر بهخودم ميگفتم: «اينا جوون هستن و هنوز طعم سختيهاي زندگي رو نچشيدن!» رفتم خانه مادرجان (مادربزرگ)! ديروز تماس گرفته بود كه الا و بلا بايد فردا بيايي اينجا. با خودم فكر ميكردم كه دلش بدجور هواي مرا كرده.
از چايهاي مخصوصش در استكانهاي كمرباريك جهيزيهاش آورد. هنوز گلويي تازه نكرده بودم كه گفت: «مصطفي! من اين مناظرهها رو كه ديدم نظرم روي فلانيه. تو باز اطلاعاتت بيشتره. هر چي از اين نامزدها ميدوني بريز رو دايره». هيچوقت مادرجان را اينطور نديده بودم! حالا برايم مثل روز روشن شده بود كه همه ميخواهند از حق قانوني خود در انتخاب رئيسجمهور آيندهشان، بهترين بهره را ببرند و اين قضيه سن و سال نميشناسد!