بلند سلام و احوالپرسي ميكند و صبح بهخير ميگويد. هميشه لبخندي روي لبهايش دارد كه انگار دائمي است؛ حتي سرِ صبح كه من را با يك من عسل نميشود خورد، او لبخند ميزند و انرژي ميدهد.
تا ظهر همين جا، كنارِ من، كمي آنطرفتر از قفسه كتابها، پشت سيستم مينشيند و كتاب ميخواند. امروز صبح كه سيستم را برايش روشن ميكنم، يكراست ميرود سراغ همان كتاب هنري كه چند روز پيش به او پيشنهاد كردم، بخواند.
وقتي از كتابي خوشاش ميآيد، غرق در مطالعه ميشود و سكوت ميكند. فقط گاهي صداي انگشتانش را روي صفحه برجسته نگار ميشنوم. ولي خدا نكند كتابي برايش جذاب نباشد يا از مطالعه خسته شود و سؤالي برايش پيش بيايد. مگر ول كن است. همينطور پشت سر هم سؤال ميكند. من هم مثل يك كتاب مرجع بايد به همه سؤالهايش جواب بدهم؛ از انتخابات ميپرسد، از فضاي كتابخانه ميپرسد؛ اينكه گلهاي رز كدام طرفِ محوطه كتابخانه قرار دارند كه بويش همهجا پيچيده، اينكه چه كتابي ميخوانم، بخش كودكان كجاست، كتب ادبي را كدام بخش چيدهايم.
از باغچه پشت ساختمان كتابخانه كه آنجا سبزي كاشتهايم و من براي چيدن سبزي ميروم، ميپرسد. از بوي سبزيهاي توي دستم، متوجه برگشتنم ميشود. به اعضاي كتابخانه، كتاب معرفي ميكند. به زهرا «چشمهايش» بزرگ علوي و «يك عاشقانه آرام» نادر ابراهيمي را كه خودش از طريق همين نرمافزار كتابخانه خوانده، معرفي ميكند.
امروز ولي ساكت است. حرف نميزند. با مراجعان كتابخانه كه او را ميشناسند، كوتاه احوالپرسي ميكند و دوباره ميرود سراغ كتابش. دستهايش تندتند روي برجستهنگار اينطرف و آنطرف ميروند. كنجكاو ميشوم. دلم ميخواهد بدانم چه چيزي او را اينقدر جذب كرده. علت سكوت طولاني و غرق در خواندنش را ميپرسم. ميگويد: «دارم درباره سبكهاي نقاشي ميخوانم.
چقدر اين نقاشيها زيبا هستند. چه خوب توصيف كرده». از من ميخواهد بروم پيشاش و تصوير نقاشي روي صفحه مانيتور را ببينم. تصويري نيست. نميخواهم حسش را خراب كنم. كتاب سبكهاي نقاشي را از قفسه هنر بر ميدارم و از روي آن برايش نقاشيها را توصيف ميكنم. از رنگها، از نور افتاده روي تابلوي نقاشي و از طبيعت بيجان ميگويم. از مزارع گندم و گلهاي آفتابگردان برايش ميگويم. همه را در خيال خودش تصور ميكند و لذت ميبرد.
خيلي سعي كرد اين حروف بريل و كار با برجستهنگار را به من ياد بدهد ولي دريغ از يك حرف. فقط ميم اول اسمم، مريم را ياد گرفته بودم كه آن را هم فراموش كردم.
كتابخانه ما را بهخاطر اينكه دوستان زيادي پيدا كرده، خيلي دوست دارد. ميگويد: اينجا تنها جايي است كه ما قاطي بقيه مردم شدهايم.