تنهايي بزرگ را فقط معجزه پر ميكند؛ چيزي شبيه نخستين لحظههايي كه بعد از يك مريضي سخت، اشتها داري.
روزهاي سختي بود. سختتر از نفسهايي كه فراموش ميكردم بكشم. دشوارتر از تحمل خوابهاي آشفته و اشكهايي كه جلوي ديدم را گرفته بودند. ضربه سختي از جايي كه انتظارش را نداشتم خورده بودم؛ از رفيق امين. ويران شده بودم؛ نه چيزي شبيه فروريختن ساختمان كه شبيه كشيدن دندان، بلند كردن درخت و ريشهاش از خاك. مشكل فقط خرابي و فرو ريختن نبود، جايي از قلبم خالي شده بود عميق، هوا ميكشيد. چيزي از من رفته بود كه براي بازگرداندنش وسيلهاي سراغ نداشتم؛ و براي همين، اول با آينهها قهر كردم و بعد آدمها. ميترسيدم از ديدن خودم بدون آن اميد و از تنها شدن با مردم. ديگر حتي آن اتفاق مهم نبود، همين كه چيزي از من رفته بود براي شكستگيام كافي بود؛ اعتمادي كه آجر به آجر، خنده به خنده و گرهبهگره محكمش كرده بودم. سخت از آدمها دلشكسته و بريده بودم و كمترين حرفها براي برقراري ارتباط برايم كافي بود. شده بودم ماهي موجهاي خروشان سكوت كه قلاب هيچ گفتوگويي به دهانم گير نميكرد. هم از آدمها گريزان بودم و هم تنهايي امانم را بريده بود. در همان ايام، مناجات شعبانيه را شناختم و همان، تمام چيزي بود كه در آن زمين سست اميدواري به آن نياز داشتم.
كلمات از زبان من با او ميگفتند: «فقد هربت اليك و وقفت بين يديك». ترجمه فارسي اين جملهها را نياز نداشتم. همين كه سرِ سوزن عربي ميفهميدم و دلم از عالم و آدم شكسته بود، ميتوانستم مزهاش را زير زبانم حس كنم و براي نفس كشيدن سر بلند كنم. تصوير اين جمله را در خودم ديده بودم؛ آدمي لرزان و غيراميدوار از هرچه بوده و هست، در تاريكي دويده و خستگي امانش را بريده، صدايي گرم و اميدوار نگهش ميدارد و ميگويد: «نگران چه هستي؟ اگر بقيه رفتهاند، من كه هستم. اصلا بقيه را خودم فرستادم بروند كه خودم باشم!» در برابر آنچه من از فرار ميان آدمها با تمام هستيام چشيده بودم ترجمه «پس به سوي تو گريختم و در پيشگاهت ايستادهام»، چه تخت و الكن بود. پيش او بودن را حس ميكردم؛ مثل كودكي كه بعد از تنبيهي سخت از غريبهها، به پناهي بينهايت مهربانتر و دلسوزتر از مادرش رسيده باشد. مناجات شعبانيه انگار مخصوص آدمهاي تنهاست؛ آدمهايي كه تنهاييشان را باور كردهاند.