تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۱

داستان > صدیقه حسینی: مساحت دایره را حساب می‌کردم که آقای ربیعی آمد بالای سرم و گفت: «آفرین! معلومه که استعداد ریاضیت خوبه...» استعداد ریاضی! این اولین‌بار نبود که این ترکیب را می‌شنیدم.

نمي‌دانم چرا هميشه پشت اسم رياضي، کلمه‌ي استعداد مي‌آمد اما هيچ‌کس دنبال استعداد تاريخ و جغرافي و تعليمات اجتماعي نبود...

اين‌ها را که به بغل‌دستي‌ام سهيل گفتم، خنديد و گفت: «پسر اينا که استعداد نمي‌خواد. همه توش خوبن... اين رياضيه که بايد توش استعداد داشته باشي. خوش به حالت که داري!»

بعد هم زل زد به مثلث متساوي‌الاضلاع توي دفترش و با مداد هر چند ثانيه يک‌بار ضربه‌اي به پيشاني‌اش مي‌زد که يعني دارد فکر مي‌کند.

آقاي ربيعي حميد را صدا کرد كه برود پاي تخته و مساحت قسمت هاشور خورده را حساب کند. نگاهش که کردم، ديدم رو‌به‌روي مسئله ايستاده و دارد با گچ روي تخته ضربه‌هاي آرام و کوتاه مي‌زند. حتماً اين هم يعني فکر‌کردن.

نمي‌دانم، توي کلاس فقط من و محسن بوديم که مسئله‌هاي رياضي را بدون ضربه‌زدن‌هاي مداد به کله‌مان حل مي‌کرديم. اصلاً نمي‌توانستم درک کنم کجاي اين سؤال احتياج به فکرکردن دارد؟ آن هم وقتي تمام فرمول‌ها توي کتاب هست و فقط کافي است عددها را جا‌گذاري کني و با يک جمع و ضرب ساده جواب را به‌دست بياوري.

توي راه مدرسه به سهيل مي‌گويم: «وقتي مداد رو مي‌زني به سرت، به چي فکر مي‌کني؟» سهيل مي‌گويد: «پسر اون لحظه انگار مخم خاليِ خاليه... انگار هيچ‌چي تو کله‌م نيست... ضربه مي‌زنم که شايد اطلاعاتش برگرده...» مي‌پرسم: «تأثيري هم داره؟» سنگ‌ريزه‌ي جلوي پايش را شوت مي‌کند و مي‌گويد: «بالأخره از هيچ‌‌چي که بهتره.» ديگر چيزي نمي‌گويم.

به خيابان اصلي که مي‌رسيم، مسيرمان جدا مي‌شود. تمام راه را پياده مي‌روم و کرايه‌ي تاکسي امروزم را پس‌انداز مي‌کنم که دوباره فردا نخواهم از بابا پول بگيرم.

به خانه که مي‌رسم، مامان تا در را باز مي‌کند مي‌گويد: «قربون پسر مهندسم برم. چرا اين‌قدر دير کردي؟»

مي‌گويم: «سلام، پياده اومدم.»

مامان دوست دارد من مهندس شوم. مي‌گويد از همان دو، سه‌سالگي شبيه مهندس‌ها بودم. بابا هم مهندس است و هميشه مي‌گويد توي اين شغل پول نيست. من هم هنوز خيلي نمي‌دانم مهندسي چيست. اين است که وقتي توي مهماني‌ها مي‌پرسند مي‌خواهي چه کاره شوي، چيزي نمي‌گويم.

ديگر بچه‌هاي فاميل جواب اين سؤال را خيلي راحت مي‌دهند. يا مي‌گويند مهندس يا پزشک و بعد هم چند تا آفرين و ان‌شاءالله مي‌شنوند و تمام مي‌شود مي‌رود پي کارش!

به من هم مي‌گويند: «تو که نمره‌هات خوبه، حتماً مثل بابات مهندس مي‌شي.» تنها چيزي که فهميده‌ام اين است که براي مهندس‌شدن بايد استعداد رياضي داشته باشي و استعداد رياضي داشتن هم يعني بتواني مسئله‌ها را يک ضرب حل کني...

مي‌روم توي اتاق برادرم که حالا دارد براي کنکور درس مي‌خواند. مي‌گويم: «چه‌طوري مهندس؟» خنده‌اش مي‌گيرد و مي‌گويد: «به تو هم سرايت کرد؟» مي‌پرسم: «مگه بده؟»

مي‌گويد: «وقتي جاي من باشي و يه کوه کتاب سرت ريخته باشه و همه هم انتظار داشته باشن مهندس بشي، بله بده!»
مي‌پرسم: «يعني خيلي سخته؟»

- خب اولش که نه... چهار تا جمع و تفريقه و يه اسم مهندس که خيلي هم کيف داره، اما کم‌کم مي‌فهمي که اون کيف‌کردن‌ها ارزش اين سختي‌ها رو نداره. براي مهندس‌شدن هم بايد توي خيلي چيزاي ديگه جز رياضي استعداد داشته باشي. تازه اگه استعداد رياضيت تا اون موقع نمرده باشه!

بعد يک کاغذ نشانم مي‌دهد که تمامش پر از فرمول و شکل‌هاي عجيب و غريب و نمادهايي است که من هيچ‌چيزي درباره‌شان نمي‌دانم. مي‌پرسم: «اين چيه ديگه؟» مي‌گويد: «انتگرال، حد، سينوس و کسينوس، هذلولي. مي‌دوني يعني چي؟»

- يعني همه‌ي اينا رياضيه؟

- بله! يه زمان يه عدد رو سه‌رقم سه‌رقم از سمت راست جدا مي‌کني و مي‌خوني و همه مي‌گن به‌به، چه با استعداد. يه زماني هم مي‌رسي به اين‌جا و هيچ‌چي سر در نمي‌آري و اون وقت هرچي بگي من استعداد ندارم، کسي باور نمي‌کنه...

مي‌گويم: «پس خوش‌به‌حال سهيل و همه‌ي اونايي که از اولش حتي يه جمع ساده رو نمي‌تونن انجام بدن.»

مي‌خندد و مي‌گويد: «آره واقعاً خوش به حالشون. چون ديگه کسي ازشون انتظار نداره. البته شايد تو واقعاً با استعداد باشي و بعدها از پس همه‌ي اينا هم بربياي؛ اما من استعدادش رو ندارم. استعداد من توي نقاشيه. از من مي‌شنوي نذار از الآن کسي بهت بگه مهندس. ارزشش ‌رو نداره!»

اين را مي‌گويد و خم مي‌شود روي ميز تحريرش و زل مي‌زند به همان کاغذ پر از فرمول و مسئله. وقتي از اتاقش بيرون مي‌آيم، از لاي در مي‌بينم که هرچند ثانيه يک‌بار با مداد به سرش ضربه مي‌زند. اين يعني فکرکردن!

 

تصويرگري: ليدا معتمد