من تو هستم. تو منی. اصلاً کی به کی است؟ کی من است و کی تویی؟ اوضاع پیچیده شد، نه؟ اما نتیجه‌ی مسابقه پیچیده نبود.

قرار بود در تعطيلات نوروزي دوتا بشويد. از خودتان بيرون بياييد و به «تو» نگاه كنيد و بعد نتيجه‌ي مشاهده‌هايتان را به ما نشان بدهيد. خب، حالا اين كار انجام شده. اين هم نتيجه‌اش! حالا مي‌توانيد برگرديد و با خودتان يكي شويد!

 

 رتبه‌ي اول:

زهرا خورشيدي از تهران براي تصويرگري و متن

آناهيتا لساني از نجف‌آباد براي تصويرگري

 

رتبه‌ي دوم:

زينب علي‌سرلك از پاكدشت براي تصويرگري و متن

فرشته محمودنژاد از اسلامشهر براي متن

سارا نجفي از سروستان براي عكس

 

رتبه‌ي سوم:

وجيهه جوادي از نجف‌آباد براي متن

پرستو فيضي از همدان براي متن

مهسا منافي از اسلامشهر براي متن

مليكا نادري از تهران براي عكس

فاطمه نريمان مسجل از كرج براي متن

 

با تشكر از :

كيانا حجتي از تهران، سارا حيدري‌پور از رشت، زينب خرم‌آبادي از آران و بيدگل، زهرا رمضاني‌راد از كاشان، پريسا شادكام  از نجف‌آباد، سارا كلامي از تهران، طاها گلزار از بندرانزلي، مارال لطفي از تهران، پريسا مناجاتي از كرج

 

 

  • خودشناسي من

از بچگي به اين موضوع که فاميلي‌اش به نظر ديگران عجيبه يا نه فکر مي‌کنه. داراي چشماني درشت، لباني درشت‌تر و دماغي درشت‌ترتر است و نصف قامتش رو موهاي سرش فرا گرفته!

به اعتقاد خودش کل زندگي‌اش به فلاکت تلف مي‌شه، جز يه ساعت و نيمش که مشغول ديدن بازي بايرنه!

از رنگ صورتي بدش مي‌آد و عاشق رنگ ليمويي و بنفشه.

به‌نظر مي‌آد يه فرد اجتماعي و خون‌گرمه و وانمود مي‌کنه از مصاحبت با ديگران لذت مي‌بره، اما در حقيقت يه آدم درون‌گراست و از هر فرصتي براي رفتن تو پيله‌ي تنهايي خودش استفاده مي‌کنه.

بسيار کمال‌گراست و به اعتقاد او يا کاري نبايد انجام بشه يا بايد به بهترين شکل انجام بشه، يعني اگه يه روز چهار تا امتحان داشته باشه، دو تا از درس‌ها رو بي‌خيال مي‌شه و براي دو‌تاي ديگه تا سر حد مرگ مي‌خونه!

از نوشتن جزوه‌هاي رنگي بدش مي‌آد و سعي مي‌کنه دوست‌‌هاش رو متقاعد کنه از اين کار مسخره دست بردارن!

عاشق گربه‌هاست، اما پدر گرامي با نگه‌داري حيوانات خونگي مخالفه و تو کل زندگي‌اش فقط تونسته يه همستر نگه داره.

 

تصويرگري و متن: زهرا خورشيدي، 16 ساله از تهران

 

  • دختر بچه

در من دختربچه‌اي است که

گاهي قهر مي‌کند

گاهي لج مي‌کند

گاهي گريه مي‌کند

و تا به عروسک موردعلاقه‌اش نرسد

آرام نمي‌شود.

مثل تمام بچه‌ها

زود ناراحت مي‌شود

ولي زود مي‌بخشد

و گاهي

آن‌قدر مي‌خندد که

صداي خنده‌اش ساعت‌ها

درگوشم مي‌پيچد!

 

فرشته محمودنژاد 16 ساله از تهران

 

  • من در آينه

هنوز هم نفهميدم کي هستي. کسي که توي آينه‌ي دست‌شويي با چشم‌هاي عسلي به من نگاه مي‌کند يا هماني که در سلفي‌هاي يه‌هويي دماغش شبيه گوشت‌کوب چوبي مي‌افتد و کک‌مک‌هاي صورتش سه‌بعدي مي‌شوند؟

خودت چه‌طور مي‌تواني اين تفاوت شخصيت را درک کني؟ جلوي پدر و مادرِ دوستانت شبيه مرحوم شکسپير حرف مي‌زني و با دوستانت كه هستي كاري مي‌كني كه تصميم مي‌گيرند در نزديک‌ترين تيمارستان براي خودشان تختي نزديک پنجره رزرو کنند!

اما مهم نيست كه يک روز فاز حمايت از حيوانات بگيري و چيزي جز چهار ساقه‌ي کرفس و اسفناج آب‌پز نخوري و روز ديگر رکورد خوردن يک جعبه کيک خامه‌اي را بزني.

وقت‌هايي که دوستانت را مي‌پيچاني تا چند ساعتي در روز فقط خودت باشي و چمن‌هاي پارک يا وقت‌هايي که لذت دويدن روي جدول کنار خيابان را بر خودت حرام نمي‌کني، خوشحالم كه شبيه تو هستم.

تا به حال به ذهنت رسيده کسي هست که وقتي به تو نگاه مي‌کند حس مي‌کند جلوي آيينه ايستاده؟

 

وجيهه جوادي 15 ساله از نجف آباد

 

 

  • اعجوبه !

اين دختر اصلاً اعجوبه است! از يك طرف با رفقايش با نوشابه و قرص نعنا در مدرسه انفجار راه مي‌اندازد، از طرف ديگر چنان مشاعره مي‌كند كه نگو و نپرس! بعد هم هفته‌اي يك‌بار روزنامه‌اي مي‌زند زير بغلش و مي‌آيد مدرسه و از شاهكارش كه چاپ شده رونمايي مي‌كند.

يك‌بار با همين گوش‌هايم شنيدم كه مي‌گفت آرزو دارد يك بچه‌پانداي واقعي داشته باشد. يك‌بار هم كتابي را بغل كرده و چشم‌هايش پر از اشك شده بود. مي‌گفت كه در صفحه‌ي 126 كتابي كه از كتاب‌خانه گرفته يك پفك كپك زده. مي‌گفت دلش براي كتاب‌هاي كتاب‌خانه مي‌سوزد.

يك‌بار هم گفت خيلي دوست دارد از آن پيكسل‌هاي دوچرخه داشته باشد، اما تو زياد تحويلش نمي‌گيري!

 

تصويرگري و متن: زينب علي‌سرلك

 14 ساله از پاكدشت

 

عكس: سارا نجفي، 15 ساله از سروستان

 

  • جلسـه

دست خودم را مي‌کشم و مي‌نشانم جلوي آينه. کمي براي خودم شکلک درمي‌آورم. بعد زل مي‌زنم به چشمان خودم.

- اين‌جا جلسه‌ي نقد و بررسيه. تو خيلي خوابالويي! يک‌كم زياد حرف مي‌زني. آدم هرچيزي که اومد توي ذهنش نبايد بگه. يک‌كم هم غرغرو تشريف داري.

مهساي توي آينه چشمانش را مي‌چرخاند: «ديگه چي؟»

- چيزهاي مثبت هم داري. مثلاً دَرست رو خوب مي‌خوني. براي خودت هدف داري و براش تلاش مي‌کني. کلي فکرهاي خوب توي سرت هست و داري تلاش مي‌کني اون‌ها رو عملي کني و از همه مهم‌تر...

مهساي توي آينه گوش‌هايش را تيز مي‌کند.

- مي‌خواي دکتر خوبي بشي. از اون هم مهم‌تر... خبرنگار افتخاري دوچرخه هستي.

چشمان مهساي توي آينه برق مي‌زند.

- در مجموع من ازت راضي‌ام!

مهسا خجالت مي‌کشد و لپ‌هايش گل مي‌اندازد.

- خب حالا لوس نشو. جلسه تموم شد. پاشو بيا که فردا امتحان زيست داريم!

دست  خودم را مي‌گيرم و سراغ زيست مي‌رويم.

 

مهسا منافي، 17 ساله از اسلامشهر

 

تصويرگري: آناهيتا لساني از نجف‌آباد

 

  • من رو  به رو

براي شرکت در اين مسابقه نشستم و يک «من» ساختم و روبه‌رويم گذاشتم. نتيجه اين شد که:

من، معتاد به نوشتن است. تا بيکار مي‌شود کاغذ و خودکار و زيردستي مي‌خواهد.

کتاب زياد مي‌خواند؛ آن هم از آن کتاب‌هايي که هر جمله‌شان را بايد01 بار بخواني تا بفهمي چه مي‌گويد!

خريد‌كردن دوست ندارد. جنون تفاوت دارد و هرچيزي را که با چيزهاي هميشگي تفاوت داشته باشد دوست دارد.

در شنيدن درددل و مشاوره‌دادن به كساني که درکشان کرده بود بي‌نظير است.

دوست دارد جراح مغز و اعصاب شود، باورتان نمي‌شود.

هميشه براي خوردن يک پيتزاي مخصوص جا دارد.

سرش براي سر و کله زدن با بچه‌ها درد مي‌كند.

خانواده‌اش را شديداً دوست دارد.

زياد آهنگ گوش نمي‌كند.

به نظر من «من» کمي عجيب است؛ کسي که با خودکار و کاغذهايش حرف مي‌زند!

 

فاطمه نريمان، 14 ساله از کرج

 

  • عجيب و غريب

خيلي سردرگم بود و هي از اين‌طرف به آن‌طرف مي‌رفت. انگار دنبال چيزي بود. شايد هم دنبال خودش بود. هرجا مي‌رفت پشت سرش مي‌رفتم. از در خانه بيرون رفت و توي ظرف جلوي در کمي غذا ريخت و با لذت به غذا‌خوردن گربه‌ها نگاه کرد.

بعد به اتاقش رفت و شروع کرد به نوشتن.

بعد از خوردن ناهار سراغ كتاب‌هايش رفت. گاهي از خنده کف زمين بود و گاهي از اشک. بعد رفت و با توپ واليبال بازي کرد. برايم عجيب بود که چرا توي خانه تمرين مي‌کند، اما چيزي نپرسيدم.

رفتارهاي عجيبي داشت؛ هم مهربان بود، هم سنگ‌دل. هم شاد بود، هم غمگين.

شب شده بود. جلوي آيينه ايستادم تا موهايم را باز کنم. يك‌دفعه مرا کنار زد و خودش جلوي آيينه ايستاد. حسابي از دستش تعجب كردم. داد زدم: «آهاي تو! خيلي عجيب و غريبي. از کجا اومدي؟!»

 

پرستو فيضي، 16 ساله از همدان

 

 

  • مرا بشناس

گفتي عکس‌هايي بگيرم که مرا به بقيه بشناساند.

من عاشق رمانم و رمان «طولاني‌ترين آواز نهنگ» بهترين است. سه سال پيش اين عروسک بافتني را درست کردم. ساعتم تنها چيزي است كه هرروز به آن نگاه مي‌كنم. زمان‌بندي‌ام به ساعتم وابسته است. عاشق رنگ و تنوعم و از کودکي با موسيقي بزرگ شده‌ام. 

 

عكس‌ها و متن: مليكا نادري

14 ساله از تهران