- سینما یهجای بزرگه. تاریکه. یه تلویزیون داره اندازهی این دیوار. نه! نه! اندازهی... اندازهی... آها، اندازهی کامیون!
گفت: «کامیون؟ کامیون چیه؟»
- کامیون ندیدی؟ اون ماشین گندهها که باهاشون وسایل و اینجور چیزها اینور اونور میبرن...
سرش را تکان داد و گفت: «آها... فکر کنم دیدم!»
پرسیدم: «زمان شما سینما نبود؟»
گفت: «سینما؟ سینما چیه؟»
گفتم: «آآآآقاجون، اذیت نکن. سینما دیگه!»
گیج و گنگ گفت: «سینما... سینما؟!»
گفتم: «همونجایی که یه تلویزیون گنده داره.»
پرسید: «امروز چند شنبه است؟»
- دوشنبه.
- فردا میخوایم «مادر» رو اکران کنیم.
غر زدم.
- آقا جوووون... چی میگی؟!
گیج و گنگ نگاهم کرد.
- آقاجون فردا باید یه انشا بنویسم دربارهي اینکه شما قبلاً شغلتون چی بوده و چی کار کردین. کمکم میکنین؟ شغل شما چی بوده؟
آقاجون انگار چیزی نشنید. پرسید: «فردا چند شنبه است؟»
- چندبار میپرسین؟ دوشنبه. فردا دوشنبه است.
مامان از خرید برگشت. دویدم سمتش و گفتم: «مامان، چی خریدی؟»
- داروهای آقا جون رو.
کیسهی پر از داروها را نگاه کردم. از آن قرصهای صورتی خوشم آمد. نگاهم را از آنها گرفتم و به مامان دوختم. دستهايش را کنار بخاری گرم میکرد.
- مامان؟
- بله؟
- آقاجون چی کاره بوده؟
- میخوای چی کار؟
- باید دربارهاش انشا بنویسم.
- بنویس آقا جونت آلزایمر داره.
- آلزایمر یه شغله؟
- نه! آلزایمر یه نوع مریضیه. یعنی فراموشی گرفته! هیچی یادش نمیآد. یادش نمیآد قدیم عاشق سینما بوده. تو سینما کار میکرده و بلیت میفروخته.
آقا جون زیرلب زمزمه کرد: «فردا میخوایم «مادر» رو اکران کنیم.»
مهسا منافی، 17 ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
تصويرگري: دلارامسادات باقري، 16 ساله
خبرنگار افتخاري از شهرري
نظر شما