بيسيمچي خطشكن تيپ 82 از لشكر 8 نجف و يكي از شهداي شاخص عمليات كربلاي 4 كه تا آخرين روزها كسي از پاي مصنوعي او خبر نداشت و تنها نشانه از پيكر او كه بعد از گذشت 3دهه شناسايي شد همان پاي مصنوعي بود. او قبل از شهادت مدال افتخار جانبازي را به گردن انداخت اما اين، همه آن چيزي نبود كه براي بهدست آوردن آن، لباس رزم به تن كرد. او مدال پرافتخار شهادت را ميخواست و سرانجام نيز به آرزويش رسيد. از خدا خواسته بود تا پيكرش در سرزمين داغ نينوا باقي بماند ولي دعاي مادر بر خواسته قلبي او غلبه كرد و چشمان منتظر مادر كه هر روز به در خانه دوخته ميشد سرانجام به پيكر مطهر او روشن شد. اما داستان صبر اين مادر به همين جا ختم نميشود. مادر شهيد «علي محمدرضايي» از 2 سال قبل، وقتي فرزند دومش براي دفاع از حرم راهي سوريه شد هنوز چشم انتظار بازگشت اين فرمانده شجاع است. «حميد محمدرضايي» كه در روزهاي آخر قبل از مفقودياش تنها آرزويش را پيدا شدن نشاني از برادر گمشدهاش براي پايان چشمانتظاري مادر عنوان كرده بود اين روزها جاي خالياش همزمان با بازگشت پيكر علي بيشتر از هميشه حس ميشود، و مادر در معراج شهدا و در كنار پيكر علي و در ميان زمزمههاي لالايي، اين بار نام حميد گمشدهاش را صدا ميزد. داستان اين 2 برادر و صبر و چشمانتظاري مادر را اين روزها همه مردم شهر شال ميدانند. حسين، فرزند آخر خانواده، از رشادتهاي برادرانش و نحوه شهادت و مفقودالاثري علي و پرچم او كه هيچگاه بر زمين نيفتاد و حميد آن را در دست گرفت ميگويد.
- * پايي كه جا ماند
روزهاي جنگ، روزهاي عاشقي بود؛ روزهايي كه وقتي امام(ره) از مردم خواست تا جبههها را خالي نگذارند ديگر كسي توان ماندن در خانه نداشت و همه براي رفتن به جبهه و شهادت لحظهشماري ميكردند. علي با وجود آنكه 15سال بيشتر نداشت با دست بردن در شناسنامه و تغيير تاريخ تولد، مجوز حضور در جبههها را پيدا كرد و به اين ترتيب مشق ايثار و شهادت را در مدرسه جبهه و جنگ آموخت. روزهايي كه پدر و مادر، برادربزرگترمان را راهي جبهه كردند، تنها خواسته علي هنگام خداحافظي از ما اين بود كه پدر را تنها نگذاريم و در كشاورزي به او كمك كنيم. ما 5برادر بوديم كه در شهر شال از توابع استان قزوين و در 15كيلومتري تاكستان به دنيا آمديم. پدرم كشاورز بود و باغ انگور داشت و ما هم به او كمك ميكرديم. مادر را هميشه پاي سجاده نماز ميديدم و همه تلاش پدر و مادرمان اين بود كه ما با لقمه حلال بزرگ شويم. علي سال 1349 به دنيا آمد و ما او را در خانه امير صدا ميزديم. بسياري از اهالي شال، تاتزبان هستند و اين زبان بسيار سخت و دشوار است و به همين دليل بسياري از بيسيمچيها در زمان جنگ از ميان كساني كه تاتزبان بودند انتخاب ميشدند تا دشمن نتواند از مكالمات بيسيمچيها چيزي سردربياورد. علي تا كلاس پنجم ابتدايي تحصيل كرد و سال 60 همزمان با روزهاي آغازين جنگ ديگر تاب ماندن نداشت. 15سال بيشتر نداشت و به همين دليل اجازه رفتن به جبهه را به او نميدادند. دور از چشم همه، تاريخ تولد شناسنامهاش را تغيير داد و رقم آخر را از 9به 5 عوض كرد. به اين ترتيب مجوز حضور در جبهه را پيدا كرد و در سال 60 عازم جبهه شد. آن سالها تحت عنوان بسيجي در جبههها حضور داشت و بعد از يك سال بهخاطر شجاعتها و رشادتهايي كه از خود نشان داد به او پيشنهاد دادند تا به سپاه ملحق شود. به اين ترتيب او با گذراندن آموزشهاي لازم در رشته تخصصي اطلاعات و عمليات، لباس سپاه را به تن كرد و در جبهه مسئوليت نفوذ به خاك دشمن و شناسايي مواضع آنها را بر عهده گرفت. زمستان 1363 همراه با 2همرزم خود به يك عمليات شناسايي در منطقه مريوان رفت. آنها براي شناسايي وارد خاك و سنگر عراقيها شدند. پس از كسب آمار از تعداد نيروها و تجهيزات، قصد بازگشت داشتند كه در تيررس دشمن قرار گرفتند. در حال بازگشت بودند كه پاي علي و همرزمش در معبر روي مين رفت. علي از ناحيه پاي چپ و همرزمش از ناحيه پاي راست مجروح شد. براي جلوگيري از خونريزي، پايشان را با چفيه بستند و حدود 3 تا4كيلومتر سينهخيز حركت كردند و خود را به نيروهاي خودي رساندند. نيروها با برانكارد علي و همرزمش را با ماشين به بيمارستان اعزام كردند. از آنجا كه طي 4ساعت خون زيادي را از دست داده بودند، به بيمارستان سوم شعبان تهران منتقل شدند. علي و همرزمش در بيمارستان تهران تحت معالجه قرار گرفتند اما بهعلت خونريزي و آلودهشدن خون، پزشكان مجبور شدند كه پايشان را قطع كنند؛ پاي چپ علي و پاي راست همرزمش قطع شد.
- رازي كه پنهان بود
علي بيشتر از همه نگران مادر بود. ميدانست قلب او تاب ديدن پاي قطع شده او را ندارد. او پس از چند روز به خانواده اطلاع داد كه در بيمارستان بستري شده است. پدر و مادرم سراسيمه خود را از قزوين به تهران رساندند. همراهان علي قبل از ورود مادرم به داخل اتاق گفتند كه علي از ماشين به بيرون پرت شده و فقط بدنش خراش برداشته است. زماني كه پدر و مادرم وارد اتاق شدند، علي پاي راستش را نشان داد و گفت كه كمي خراش برداشته است. سپس پاي راست را روي پاي چپ قطع شدهاش قرار داد و گفت اين پاي من هم سالم است. پس از رفتن آنها علي ماجرا را براي عمويم تعريف كرد و از او خواست تا ماجراي قطع شدن پايش را به پدر و مادرش بگويد. به اين ترتيب علي تا يك سال و نيم تحت درمان بود و در اين مدت يك پاي مصنوعي تهيه كرد. طبق دستور فرمانده ارشد، علي بايد در پشت جبهه يا كادر اداري فعاليت ميكرد. او در معاونت انساني سپاه بود اما از اين وضعيت رضايت نداشت و به جهت علاقهاش به فعاليت رزمي، با اصرار از فرماندهاش خواست تا همراه با گروهان رزم وارد عمليات شود. از آنجا كه او يك پاي خود را در جنگ از دست داده بود فرماندهان براي حضور مجدد او در خط مقدم مخالفت ميكردند اما سرانجام تسليم اصرارهاي او شدند. علي مدتي را مجددا به آموزشي رفت و اوايل سال 65 دوباره به جبهه بازگشت. ملاقات او و برادر ديگرم حميد در جبهه جالب بود. حميد بعد از رفتن علي به جبهه همراه ديگر بسيجيان به جبهه رفت و در آنجا وقتي اين 2 برادر همديگر را ملاقات كردند علي با اصرار از حميد خواست تا به خانه بازگردد. او به حميد گفته بود هردو پاي تو سالم هستند و به همين دليل ميتواني در كشاورزي به پدر كمك كني، پس به خانه بازگرد و به پدر كمك كن. علي قول داد كه بعد از پايان مرحله اول عمليات به خانه بازگردد تا حميد براي شركت در مرحله دوم عمليات به جبهه برود. به اين ترتيب او حميد را راضي كرد تا به خانه بازگردد. علي قبل از آغاز عمليات كربلاي 4 در نوار ويدئويي خطاب به پدر و مادرم گفته بود: «در دفاع از اسلام امكان شهادت هست. درصورت شهادت من منتظر پيكرم نباشيد. با افتخار سرتان را بالا بگيريد و بگوييد كه فرزندمان در راه اسلام به شهادت رسيد.» ديماه سال 65 با شروع عمليات كربلاي4 از آنجا كه علي با زبان تات آشنايي داشت بهعنوان بيسيمچي همراه با نيروهاي خطشكن وارد امالرصاص در خاك عراق شد. هيچيك از رزمندهها از مصنوعي بودن پاي علي باخبر نبودند و او با وجود سنگيني بيسيم، آن را به تنهايي بر دوش ميكشيد. متأسفانه نيروهاي عراقي از عمليات كربلاي 4 مطلع شده بودند و از آسمان، خمپاره و گلوله بر سر رزمندهها شروع به باريدن گرفت. يكي از همرزمان علي به ما گفت: تيربارهاي دشمن و ضدهوايي آنها كه لولههايشان را به طرف بچهها گرفته بودند از همه جهت شليك ميكردند و منور هم آسمان را مثل روز روشن كرده بود. علي كه بيسيمچي بود به داخل يك سنگر رفت و همان لحظه خمپارهاي داخل سنگر افتاد و منفجر شد. آنها از اروندرود عبور كرده بودند و به همين دليل نتوانسته بودند پيكرهاي شهدا را به عقب بازگردانند. پيكر علي 31سال در ميان باتلاقهاي جزيره امالرصاص باقي ماند و اوايل خرداد سال جاري بود كه به ما خبر دادند پيكر برادرم در جريان تفحص در جزيره امالرصاص پيدا شده است. با توجه به نشانههايي كه برادرم داشت ازجمله وجود پاي مصنوعي و همچنين عكس حضرت امام(ره) در جيب لباس و تقويم سال 65 و كارت شناسايي، پيكر او شناسايي شد. او تنها يك پوتين به پا داشت و براي پاي مصنوعياش از كتاني استفاده ميكرد.
- اسلحهاي كه بر زمين نيفتاد
علي در وصيتنامهاش نوشته بود كه پدر يا برادرم اجازه ندهند كه اسلحه من در جبهه روي زمين بماند و سنگر جبهه را خالي نگذارند. پس از شهادت علي، برادرم حميد عازم جبهه شد و تا پايان جنگ تحميلي در عملياتهاي مختلف شركت داشت. حميد در دوران دفاعمقدس به درجه رفيع جانبازي نايل آمد ولي سرنوشت اينگونه برايش رقم خورده بود كه رسالتش را در سالهاي بعد نيز ادامه دهد و براي دفاع از حرم اهلبيت(ع) عازم سوريه شود. او تاب ماندن نداشت و تأكيد داشت كه بايد براي دفاع از حرم خانم زينبكبري(س) از همهچيز بگذريم. او به عنوان مستشار نظامي، سال 93 عازم سوريه شد. قبل از اعزام به سوريه در مصاحبهاي گفته بود آرزويم اين است كه نشاني از برادرم علي پيدا شود تا مادرم از چشمانتظاري در بيايد. او هميشه در حسرت شنيدن خبري از برادر بود. ميدانست كه مادر بيشتر از همه چشمانتظار است. يكبار 45روز در سوريه بود و بازگشت و بعد از مدتي دوباره به سوريه بازگشت. ماجراي مفقودشدن حاجحميد به روزي بازميگردد كه داعش تلاش داشت از مسير «سخنه» وارد شهر پالميرا شود. شهر پالميرا يكي از شهرهاي تاريخي سوريه است. آن روز به گفته همرزمان حاجحميد، او همراه يك مترجم كه از بچههاي اهواز بود و يك نفر ديگر تصميم ميگيرند با كمك نيروهاي بومي در سخنه، جلوي پيشروي نيروهاي داعش را بگيرند. سخنه در زبان عربي بهمعناي سرزمين داغ است و 4 نقطه در زمين وجود دارند كه به سرزمينهاي داغ معروف هستند. اطراف سخنه، بياباني است و بسيار گرم و خشك. ارديبهشتماه سال 94 شهر پالميرا با حضور نيروهاي داعش سقوط كرد. حاجحميد و همرزمانش كه در برابر نيروهاي دشمن مقاومت ميكردند، در محاصره قرار ميگيرند. او در تماس بسيار كوتاه با همسرش از او ميخواهد كه به مادرمان بگويد او را دعا كند. او به دعاي مادرمان بسيار اعتقاد داشت و ميگفت: اگر دعاي مادر نبود شايد تا به امروز زنده نبودم. او با بيسيم به نيروهاي خودي اعلام ميكند كه در محاصره قرار گرفته است و درخواست نيرويهوايي ميكند اما اين امكان وجود نداشت. از آن لحظه به بعد حاجحميد ناپديد شد و البته گفته ميشود او در يك تماس بيسيم بسيار كوتاه گفته بود كه از محاصره داعش فرار كرده است. حاجحميد محمدرضايي، مفقودالاثر شد و جاي او اين روزها كه برادر بزرگترمان بعد از 31سال به آغوش مادر بازگشته است، خالي است.
- 25سال زندگي با عشق
نجمه رمضاني همسر حميد محمدرضايي كه در راه دفاع از حرم در سوريه مفقود شده است هنوز هم از آخرين تماس او و حرفهايي كه بوي جدايي ميداد، ميگويد: من در خانوادهاي بزرگ شدهام كه از همان كودكي معناي مبارزه و جنگ را لمس كردهام. پدرم از مبارزين عليه شاه بود و در زمان جنگ نيز بارها به جبهه رفت. روزهايي را بهخاطر دارم كه مادرم باردار بود و پدر ما را به خدا ميسپرد و به جبهه ميرفت. من با وجود سن كم به مادرم دلداري ميدادم و ميگفتم خدا ما را امتحان ميكند و بايد صبور باشيم. پدرم بعد از جنگ در بسيج فعاليت ميكرد و حاج حميد هم در سپاه بود. همين امر باعث آشنايي آنها با يكديگر و خواستگاري حميد از من شد. مدتي بعد از ارتحال حضرت امام(ره) ازدواج كرديم. قبل از ازدواج از جانبازياش و روزهايي كه در جبهه بود براي من گفت و براي من افتخار بزرگي بود كه در كنار يك جانباز يك زندگي عاشقانه داشتم. زندگي من سراسر عشق بود و زيبايي را با همه وجود حس ميكردم. بارها از برادرش ميگفت و اينكه بزرگترين آرزويش شنيدن خبري از او بود. هربار از علي حرف ميزد چشمانش پر از اشك ميشد. از شجاعت او و اينكه با سن كمي كه داشت به جبهه رفت و با وجود آنكه پاي چپ او قطع شد بازهم به جبهه رفت و سرانجام به آرزويش رسيد. حميد از من ميخواست كه در نماز برايش دعا كنم و تنها خواستهاش عاقبت به خيري بود. خدا يك دختر و 2 پسر به ما داد و آنها رابطه بسيار خوبي با پدرشان داشتند. دختر بزرگمان ازدواج كرده است و ما صاحب نوه 3سالهاي هستيم. روزي كه حميد به سوريه رفت محمد صدرا 8 ماهه بود. ميگفت نوه نمك زندگي است و او را خيلي دوست داشت. روزي كه تصميم گرفت به سوريه برود گفت بايد بروم از حرم دفاع كنم و اگر امثال ما نباشيم دوباره به حضرتزينب(س) اسارت و سختي ميدهند. لحظه خداحافظي از من خواست مراقب بچهها باشم.
روزي كه مفقودالاثر شد من در دانشگاه بودم. حافظ قرآن هستم و در دانشگاه رشته قرآن تحصيل ميكنم. روز پدر بود و من دلتنگ حميد. تلفنم زنگ خورد. حميد بود. به او روز پدر را تبريك گفتم. از صدايش بوي جدايي را حسكردم. از من خواست حرف بزنم. ميگفت فقط حرف بزن تا صداي تو را بشنوم. 3 بار تأكيد كرد به مادرم بگو براي من دعا كند. اعتقاد عجيبي به دعاي مادر داشت. در آخر از من خواست تا مراقب بچهها باشم و سپس تماس قطع شد. اين آخرين باري بود كه صداي حميد را شنيدم. از آن روز ديگر خبري از حميد نداريم. من تسليم خدا هستم و خوشحالم كه همسرم راهي را رفت كه دوست داشت. ميدانم كه خدا نگهدار او است. خداوند در قرآن تأكيد كرده است كه مرگ انساني را لحظهاي جلو و يا عقب نمياندازد و همانطور كه شهيد لشگري بعد از 17سال اسارت و درحاليكه همه تصور ميكردند شهيد شده است به ميهن بازگشت اگر تقدير حاجحميد نيز اينگونه باشد خدا او را به ما بازخواهد گرداند.
- هنوز چشم انتظار
31سال چشم انتظاري مادر سرانجام به پايان رسيد. سالها بود كه هر پنجشنبه بر سر مزاري ميرفت كه كسي در آنجا دفن نشده بود؛ مزاري كه تنها نامي از علي بر آن بود و همه دلخوشي مادر اين بود كه كنار اين مزار بنشيند و از روزهاي چشم انتظاري بگويد. ايام نوروز هر سال سفره هفتسين را با عشق كنار مزار خالي پسرش پهن ميكرد و ساعتها با او درددل ميكرد. با اطمينان به همه ميگفت علي (امير) بالاخره برميگردد. من خواب او را ديدهام و تا به امروز همه خوابهاي من درست بودهاند. سرانجام چشم انتظاري اين مادر براي بازگشت علي، فرزند ارشد خانواده به پايان رسيد و پيكر او چندروز قبل به آغوش مادر بازگشت. اين مادر از روزهاي انتظار و خوابهايي كه ديده بود اينگونه ميگويد: علي فرزند اول من بود و وقتي به دنيا آمد نماز شكر خواندم. او از كودكي هميشه به من و پدرش كمك ميكرد تا اينكه با شروع جنگ از ما اجازه گرفت تا به جبهه برود. ميگفت امروز صحنه كربلا دوباره تكرار شده است و نبايد امامحسين(ع) را تنها بگذاريم. وقتي در مريوان پاي او روي مين رفت و مجروح شد سراسيمه به تهران رفتيم. در بيمارستان از اطرافيان خواسته بود تا اجازه ندهند من متوجه قطع شدن پاي او شوم. البته شب قبل از مجروح شدن، در خواب ديدم كه علي مجروح شده است. او اجازه نداد پتو را كنار بزنيم و با لبخند به من گفت پاهاي من سالم هستند. من مادر بودم و دلم گواهي ميداد كه اتفاقي براي علي افتاده است. چند روز بعد متوجه قطع شدن پاي چپ او شديم. با وجود اين خدا را شكر كردم كه چنين فرزندي به من داده است. دستهايش هم زخم شده بودند و بعدها متوجه شدم وقتي مجروح شده بود براي اينكه خودش را از تيررس دشمن نجات بدهد چند كيلومتر با همان پاي مجروح سينهخيز آمده بود. يك سال و نيم در خانه از او مراقبت كردم ولي ميدانستم او بازهم به جبهه بازخواهد گشت. علي تنها نگرانياش من بودم و وقتي با جبهه رفتن او مخالفت نكردم با خوشحالي و لبخند به جبهه بازگشت. شب قبل از شهادت بازهم خواب ديدم. از من خواست تا برايش دعا كنم. ميدانستم اتفاقي براي او افتاده است. چند روز بعد خبر دادند كه علي در كربلاي 4 در جزيره امالرصاص مفقود شده است. چند نفر از همرزمانش به ما گفتند كه لحظه شهادت او را ديدهاند اما نتوانستند پيكر او را به عقب بازگردانند. روزي كه خبر شهادت علي را دادند خدا را شكر كردم. او را در راه امامحسين(ع) دادم و او، من و پدرش را سربلند كرد. سالها چشم انتظار بازگشت علي بودم و روزي كه در معراج شهدا استخوانهاي او را در آغوش گرفتم احساس كردم سبك شدهام. برايش لالايي خواندم تا آسوده بخوابد. دوست داشتم صورت او را ببوسم اما او سر نداشت.
انتظار من بعداز بازگشت علي هنوز هم ادامه دارد و اين بار منتظر بازگشت حميد هستم. حميد پسر دومام است و از كودكي علاقه زيادي به برادر بزرگترش علي داشت. وقتي علي مفقود شد حميد به جبهه رفت و ميگفت مادر اجازه نميدهم اسلحه برادرم زمين بماند. او تا پايان جنگ در جبهه بود و بعد از آن در سپاه پاسداران خدمت ميكرد. هميشه نگران من بود و به من و پدرش سركشي ميكرد. روزي كه ميخواست به سوريه برود به من گفت مادر ميخواهم براي دفاع از حرم خانم زينب(س) به سوريه بروم. گفت نگران من نباش، خيلي زود برميگردم. روزي كه در سوريه مفقود شد من در مراسم اعتكاف بودم. در مسجد خواب ديدم حميد از من ميخواست تا برايش نماز بخوانم و روزه بگيرم. با تعجب گفتم مادر اعتكاف آمدهام تا براي شماها دعا كنم. ميدانستم براي حميد اتفاقي افتاده است تا اينكه خبر دادند او مفقود شده است. اين روزها با بازگشت پيكر علي، منتظر خبري از حميد هستم و اميدوارم چشم انتظاري من با ديدن او پايان بپذيرد.