گفتم دور ازدواج را خطقرمز ميكشم و عصاي دست پدرم ميمانم. اما چهره دلنشين و وصف شجاعتهاي علي اكبر كه خلبان بود و رشيد، ترديد به تصميمام انداخت. برزخي داشتم؛ شوق بله گفتن و اندوه نه گفتن. در دلم جنگ ؛ از آن جنگهاي اساسي. دائم حساب و كتاب ميكردم و پيش خودم ميگفتم پدرم تنهاست، بايد بمانم كنارش. نبايد بروم. مصمم كه ميشدم يكدفعه علي اكبر مثل سيمرغ از روي تمام استدلالها و دلايلم پرواز ميكرد و همه آنها فروميريخت. ميترسيدم پدرم بيياور بماند اما آنطرف هم علياكبر بود. چقدر ميرفتم در صحن امامزاده و با آقا درددل ميكردم. دلم پيروز شد و بله را گفتم. علياكبر عصاي دستتر از من شد براي پدرم. يكبار من را عاشق خودش كرد و هزاربار عاشقتر. شايد بهخاطر پدرم بود كه تا آخر عمرش و هميشه مرا صدا ميزد: شهناز بابا!
علياكبر روستازاده بود. تحصيلات، مهارت و خلاقيتهايش در پرواز را موقع ديدار با پدر و مادرش در روستا كنار ميگذاشت. لباس ساده روستايي ميپوشيد و چقدر هم موقع شاليكاري جذاب ميشد. از نگاه كردن به او سير نميشدم. سيمرغ آسمانهاي كردستان تا زانو در گل فرو ميرفت و نشا ميكاشت.
زياد خانهداري و پختوپز بلد نبودم. دستپخت علي اكبر از من بهتر بود. آن وقتها كرمانشاه زندگي ميكرديم. چند روزي مادرش مهمان ما بود. يك روز گفت: «ناسلامتي من مهمان شمايم. خسته شدم از بس پختوپز كردم». من هم يك مرغ كامل را گذاشتم در قابلمه با كمي رشته و پياز... سوپ پختم. مادر علياكبر لب نزد اما خودش بهخاطر من بااشتها خورد. علياكبر هنرش مهرباني بود. زندگي شادمانهام تا آنجا بود كه روزي تازه از پادگان به خانه برگشته بود كه صداي مهيب انفجار آمد. از بالكن خانه معلوم بود كه فرودگاه را زدهاند. علياكبر لباس خلبانياش را پوشيد و حتي زيپ لباس را هم بالا نكشيد و با بندهاي باز پوتين به سرعت بيرون رفت. ديگر دلشوره شد مهمان هميشگي دلم.
يك جنگ، جنگ تحميلي عراق به ايران بود و جنگ ديگري هم درون من. از تلويزيون كه نام شهدا را اعلام ميكردند، بچهها را محكم در بغلم فشار ميدادم و با دست روي گوشهايشان را ميپوشاندم كه چيزي نشنوند. سرم تير ميكشيد. علياكبر بالاترين ميزان پرواز جنگي در دنيا را داشت. خودش جايي نوشته بود 360بار از خطر گلولههاي دشمن جان سالم به در برده.
عادله يك سال و نيمش بود و ابوذر 7ماهه كه ديگر پرواز علياكبر به زمين ننشست. عادله هنوز نميتوانست بگويد بابا اما حسابي بابايي بود. با دنيايي گريه، بغل پدرش كه ميرفت آرام ميشد. ما در شهركي نظامي زندگي ميكرديم و خانواده شهيد مثل ما كم نبودند. اما باز هروقت مرد همسايه را ميديدم كه فرزندش را به آغوش ميكشد و ابوذر آرام نگاهشان ميكند غم هوار ميشد در دلم. گاهي بهخودم ميگويم كاش پيكر بيجان علياكبر را نميديدم. آن وقت رويايم تمام و كمال محقق ميشد. هيچ وقت دلم نميخواست فكر كنم ديگر علياكبر ميان ما نيست.
بعد از شهادت علياكبر وسايل شخصياش را به مادرش دادم. مادر بود و دلخوش به نشانههاي پسرش. يك اتاق خانهاش را كرده بود موزه وسايل شهيد. هنوز هم وقتي از كنار شاليزار رد ميشوم، او را ميبينم كه با لباس محلي دارد نشا ميكارد؛ مردي كه زمين برايش تنگ بود و نگاهش به آسمان؛ مردي كه شبيه سيمرغ بود.
نظر شما