گذشتههاي دور و نزديك را به ياد ميآورد؛ سالهايي كه بر اين ايوان ايستاده بود و حادثهها را نظاره ميكرد. تابستان1360 را به ياد ميآورد؛ روزهايي كه تروريستها در لباسي ديگر به جان مردم افتاده بودند؛ روزهاي ترورهاي كور؛ روزهايي كه وقتي پدرش از خانه ميرفت بيرون نميدانستند كه سالم برميگردد يا نه. با همين چشمهاي نگران از ايوان سرك ميكشيدند و منتظر ميماندند تا برگردد.
روزهاي جنگ را به ياد ميآورد. بچههاي همسايه را كه حالا جوانهاي برومندي شده بودند، با قرآن و اسپند و دعا بدرقه ميكردند كه بروند جبهه. از همين ايوان ميديد كه ميرفتند و برميگشتند. پسر همسايه را به ياد ميآورد. بار آخري كه ميرفت ميگفت: ميرويم تا اسلام بماند، تا انقلاب بماند، تا ايران بماند. حالا هر بار كه عكسش را در ابتداي كوچه ميبيند حرف آخرش را به ياد ميآورد.
بر ايوان ايستاده است و حادثه را نظاره ميكند. ميداند تا زماني كه فرزندان وطن هستند، وطن زنده است. تا زماني كه فرزندان وطن جان خويش را فدا ميكنند، هيچ دشمني نميتواند خيال تعرض به ايران را به ذهنش راه بدهد.