هنوز يك ساعتي مانده بود تا اذان. كسي در مسجد نبود، فقط آقاميرعلي، خادم مسجد بود. آقاميرعلي هم چندباري زيرچشمي نگاهي به او انداخت اما چيزي نگفت. اهل اين محل نبود، از راه دور آمده بود تا عمويش را ببرد دكتر و داروهايش را بخرد و برگردند شهرشان. اما دكترها گفته بودند وضع عمو خوب نيست و بايد بستري شود. نخواسته بود فكر بد كند. توي دلش گفته بود حتما همينطور است و اطاعت از فرمان پزشكان واجب است. عمو را بستري كرده بود و خودش چندساعتي مانده بود و بعد كه خواسته بود در شهر قدم بزند رسيده بود به اين مسجد. رفته بود يك گوشه تكيه داده بود به ديوار. حاجآقا توسلي كه وارد مسجد شد، آقاميرعلي دويد سمتش و گفت: «آقا يكي انگار خود ابنملجم، يك ساعته نشسته اون گوشه، زنگ بزنم پليس؟» حاجآقا توسلي نگاهي به گوشه مسجد كرد و بعد رو به آقاميرعلي گفت: «آقاميرعلي استغفار كن. ابنملجم كيه؟ بنده خدا حتما آرزومنده، اومده توي خونه خدا با خداش 2 دقيقه خلوت كرده». آقاميرعلي گفت: «من ميگم مشكوكه، شما ميگي بنده خدا با خداش خلوت كرده». حاجآقا رفت سمت گوشه مسجد. كنار مرد روي زمين نشست و دست روي زانويش گذاشت. چشمهايش را باز كرد و به حاجآقا نگاه كرد. سلامي گفتند و بعد حاجآقا گفت: «خوش اومدي اخوي. خسته بهنظر مياي».
نيم ساعت بعد، مرد ايستاده بود پشت سر حاجآقاتوسلي و داشت نمازش را ميخواند. نماز كه تمام شد، حاجآقا به اين فكر ميكرد كه چگونه حضرتعلي(ع) در آن آشوب و تشويش كوفه، رسم مسجد را بهجا آورده و نمازگزاري را براي نماز بيدار كرده است. حتما امام علي(ع) احتمال ميداد كه آن مردي كه از خواب بيدار كرده، ميتواند قاتل جانش باشد. بعد آرام زير لب گفت: «فقط شيرخدا ميتونه اينقدر شجاع باشه». آقاميرعلي نزديك آمد و گفت: «چيزي گفتيد حاجآقا؟» حاجآقا توسلي گفت: «گفتم ممنون كه باعث شدي فكر كنم. ضمنا از اين آقا يه دلجويي بكن». مكبر براي نماز عصر آماده شد. مردم قامت بسته بودند.