ديالوگ گفت: «من دمنوش کاکوتي و چاي را همزمان سفارش ميدهم و از هر کدام يک قلپ ميخورم تا ببينم عطرکدامشان بيشتر است.»
مونولوگ گفت: «ام... رايحهي نعنا مرا غرق ميکند در خاطرههاي تلقوتولوق قطار!»
ديالوگ که به درختهاي رنگارنگ پشت پنجره نگاه ميکرد گفت: «داداش، حالا که مجبور نيستيم جايي نقش بازي کنيم، پاشو برويم يک چايخانهي شلوغ. ببينيم مردم چي ميگويند، چي ميشنوند؟ و با قلقل سماور غصهها را دود کنيم.»
مونولوگ گفت: «خستهام، خستهاي، خسته است، خستهايم از صدا و همهمه... بايد دويد توي مزرعههاي برنج! بايد سوار قطار اکسپرس شد و رفت تا پاي دريا!»
ديالوگ از کوره در رفت: «لااقل دو تا ناسزا بگو جناب متکلم وحده، ميگويم بيا برويم بيرون و دو کلمه اختلاط کنيم.»
مونولوگ دستش را زد زير چانهاش و براي خريدن بليتِ مزرعههاي شمال سرش را تا آخر خم کرد روي صفحهي تبلت.
ديالوگ طبق معمول سرک کشيد روي تبلت او، ولي چيز عجيبي به چشمش خورد! ديد که داخل خاطرات مونولوگ پر از خط فاصله است؛ از همان خط فاصلههايي که قبل از گفتوگوها ميگذارند.
مونولوگ توي نوشتههاي خيالياش از قول لوکوموتيوران و کافهچي و مأمور بليت با خودش حرف زده بود و خودش را جاي همه گذاشته بود.
ديالوگ با کف دست زد به پيشاني و قهقه خنديد؛ با شالگردن نارنجي زد به شانههاي برادر و گفت: «خودت ماشاءالله همهچيز تمامي عمو. ميبُري، ميدوزي و ميبافي. کدام خستگي؟»
مونولوگ گفت: «اي موجهاي دلانگيز، شما پر از وزوز سکوت هستيد.»
ديالوگ چشمهايش چهار تا شد و از کوره دررفت؛ آمد بزند زير گوش برادرش که هم مثل فيلمها يک کار مسخرهي خفنطوري انجام بدهد، هم دلش خنک بشود. دستش در هوا بود که ناگهان عکس جناب «لوگ» در تابلو چپقش را روشن کرد و با فوت محکمي (که باعث تکان خوردن تابلو شد) به هر دويشان چشمغره رفت.
ديالوگ دستش را انداخت. مونولوگ بلند شد؛ برادرش را در آغوش کشيد و هردو چيزي در گوش هم گفتند. اينجا دقيقاً جايي بود که آنها به طرزي غيرمنتظره از پنجرهي طبقهي چندم پريدند بيرون و ديگر عناصر داستان را جا گذاشتند.
از آنجا که ما مجبوريم گزارش وضعيت و رفتار اين دو برادر عجيب را يکجوري تمام کنيم، حدس ميزنيم که آنها رفتهاند كه در يک فيلم هنديِ مخاطبپسند بازي کنند و هزاران سلفي و امضا و لبخند نصيبشان بشود. شايد هم دارند ميگردند ماجراي جذابتري براي نشان دادن تفاوتهايشان پيدا کنند که البته بعيد است.
عجالتاً عکس جناب لوگ همين پنجشنبه در ميدان اصلي جزيره به فروش ميرسد تا ببينيم داستانهاي نصفهنيمهي ديگري هم بلاتکليف ميشوند يا نه. ولي هر کسي بتواند مونولوگ و ديالوگ را با هم يکجا گير بيندازد، قافيه را برده.
گفتم قافيه؟! خداي من، دارند زنگ ميزنند. نکند قافيه و رديف باشند... من هم يواش از اين پنجره ميروم بيرون و چارچوب اينجا ميماند براي بعد.
1. مونولوگ: به تکگويي شخصيت داستان مونولوگ گفته ميشود. مونولوگ براي بيان احساسات شخصي و واگويه مناسبتر است.
2. ديالوگ: به گفتوگوي بين دو يا چند نفر در داستان ديالوگ گفته ميشود. ديالوگ به متن تنوع ميدهد.