تا پيش از نوجواني سرم نميشد كه اگر بخواهد رهايم کند چهقدر تنها ميشوم. اما نوجواني همهچيز را معنا کرد.
به سکوت عميقي فرو رفتم و در اين چاه روشن، کنار تصوير ماه، به صبر اين سالها انديشيدم. حواسم نبود دارد نگاهم ميکند؛ گريه کردم و تازه داشتم ميفهميدم من هم چهقدر دوستش دارم. ترس نبودنش تب سردي بود.
من دراين سکوت عميق نميتوانستم به کسي بگويم كه دارم بزرگ ميشوم. دارم آنقدر بزرگ ميشوم که ديگر ميفهمم کسي که هميشه براي ديدنش به آسمانها خيره ميشدم؛ همهجا هست، حتي توي چاه عميق تنهايي.
لبخند زدم. نميدانم چه فکري باعث شد اما لبخند زدم. تصور اينکه هرشب و روز اينهمه وقت ميگذارد و صداي قلب تکتک آدمها را ميشنود؛ حسادت شيريني به دلم ريخت که اي کاش خداي اين همه خوبي؛ فقط براي من بود، فقط براي خودم... اما در لحظه انديشيدم که او بايد خداي مهرباني باشد که اينهمه بندهها دوستش دارند و بايد دل خيلي بزرگي داشته باشد براي دوستداشتن اينهمه بنده.
چه خلوت بکري شد وقتي به کارهاي بدم نيز انديشيدم. يکي دو تا که نبود. ميشد يک تنه، بار جهنمي را به دوشم بکشم. نميتوانستم به خدا بگويم براساس عدالتش با من تا کند. وقت دعا نبايد حرف عدالتش را پيش کشيد که حتي سنگ کوچکي که روزي به تن گنجشکي زدهاي؛ ميتواند پروندهات را سنگين کند.
در تاريکي، جاي سجده را پيدا کردم. نور سوي سجده را هم. پيشانيام را به پاي رحمت خدا انداختم و خواستم براي بخشيدنم رحم کند. خدا براي بخشيدن خيلي زود رحم ميکند، اما براي بخشيدن حق خودش، نه حق مردم.
ترسيدم به نبودنم حکم کند. حس نبودن تب دوبارهاي بود. سرم را انداختم توي گريبانم. چه ميتوانستم بگويم اگر ميخواست نباشم. «او اگر حکم کند همه محکوميم». خواستم جملهاي بگويم اما خوف خدا سکوتم را عميقتر ميکرد. سکوتم را عميقتر ميکرد تا نرمه صدايي را بشنوم که ميگفت:
«چوب را آب فرو مينبرد، حکمت چيست؟
شرمش آيد ز فرو بردن پروردهي خويش»*
او از روح خودش در ما دميده. از روح مهربان خودش. پس چگونه ميشود مادر، غرق شدن فرزندش را در تلاطم دريا ببيند اما کاري نکند. حال آنکه او خداست و هفتاد بار مهربانتر از مادر.
* بيتي از صائب تبريزي