اما ناامید نیستی. تو نوری در قلبت داری که از آن محافظت میکنی. تو نگهبان شعلههای کوچک قلبت هستی و تا وقتی این آتش کوچک قلب تو را گرم میکند از روزهای تاریک هراسی نخواهی داشت.
* * *
گاهی با نقاشی کردن. گاهی با خواندن. گاهی با دوست داشتن. گاهی با دعا خواندن و گاهی با رفتن به صحن کبوتران است که قلبت را تازه میکنی.
میروی به صحن. صحن، شبیه کفهی نمک است در روزهای خنک. وسیع است و بسیار الهامبخش. جایی برای امیدواری دارد، جایی برای گریستن، جایی برای این که دعاهایت را بيان كني و جایی برای این که آمینهایت را بگویی.
صحن جایی دارد برای اینکه به خاطراتت فکر کنی، جایی برای این که با دوستانت بخندی، جايي هم برای بازیگوشیهایت، رازهایت، گلایههايت و دیوانگیهایت دارد. کبوتران هم آنجا هستند و بيآنکه از تو بترسند يا شايد حتي بيآنكه حواسشان به تو باشد آزاد میچرخند.
* * *
شعلهی کمجان قلبت را به زیارت میبری. شعلهای که با اشکهایت از آن مراقبت کردهای. هیچوقت نخواستهای با سایهها دمخور باشی. هیچوقت نگذاشتهای از ریشه بپوسی. هیچوقت نخواستهای بادهای تند را به قلبت راه بدهی، گرد و غبار را و حرفهای پوچ و بیهوده را.
همیشه هوای باز خواستهای. دشت خواستهای. دویدن خواستهای و هیچوقت در غارهای تنگ و تاریک و کپکزده محصور نماندهای. تو این را خواستهای. به قول قیصر امینپور، «هفت آسمانِ باز» را خواستهای و اصلاً همین است که هوای صحن را دوست داری، تولد را دوست داری، تولد معصومیت را دوست داری و با شکستن دلت در کنجهای صحن آرام میگیری و دلت میخواهد که به گنبد نگاه کنی.
برای نگاه کردن به گنبد، سرت را بلند میکنی. آسمان در چشمانداز تو خواهد بود. ابرها در چشمانداز تو خواهند بود. تو سرت را بالا میگیری و احساس میکنی داری چیز عجیبی میبینی.
رفت و آمد فرشتگان را میبینی. هیاهوی آنها را میشنوی که برای بوسیدن دلهای شکسته به صحن میآیند. برای بردن دعاها به هفت آسمان باز به زمین میآیند. برای گفتن آمین به زمین میآیند. و میآیند که به تو کمک کنند تا نگهبان شعلهی کوچک و کمجان قلبت باشی.
* * *
پس هیچ از روزهای تنگ و طولانی نترس. پس هیچ از سایههای بلند نترس. از پچپچهها و خرابیها، از زخمزبانها و خشونتها، از صداهای بلند و چشمهای تنگ هراس نداشته باش. از بیتفاوتیها و دستهایی که به قلبت چنگ میزنند نترس. از روزمرگیها، تنهاییها، خستگیهای مانده در تنت و کلمات سنگین نترس.
تا وقتیکه میتوانی برای تولد معصومیت شادمانی کنی قوی بمان. تا وقتی که میتوانی به صحن روشنی بروی قوی بمان. تا وقتیکه میتوانی در روشنایی آواز بخوانی و به قول سهراب «چیز بنویسی» قوی بمان.
با چشمهای باز دستت را به کسانی بده که پیش از تو تمام قلبشان، به تمامی نور بود. به سادگیهایی از صحنهای وسیع در مشهد، به کبوترانی که آزادی را نفس میکشند و به روزهای بینظیر تولد توسل کن و همیشه برای قلب کوچکت شاخهای نور از آنها بخواه.
* * *
تو هیچوقت تنها نخواهی بود. تا وقتیکه از تولد اصحاب روشنی، زنده باشی.
نظر شما