من هم خيره شدهام به دانههاي كنجدي كه از دستگاه پايين ميروند و از پايين باريكهاي از روغن جريان مييابد و ميريزد در بطري. مردي كه كنار من ايستاده سرش را به گوش من نزديك ميكند و ميگويد: روغنش خالصه؟ آب توش نميريزه؟!
2-سوار ماشين دوست قديميام شدهام. دوستم همينطور كه دارد رانندگي ميكند، از زمين و زمان شكايت ميكند و ترجيع بند كلامش اين است: «چقدر مردم بد شدهاند...»؛ اما انگار ماشين او نيز از همهچيز شاكي است! صداي غريبي از موتورش به گوش ميرسد و بهزحمت ميتواند از شيب ملايم خيابان وليعصر بالا رود. خطاب به دوست عزيزم ميگويم: ماشينت انگار مشكل داره.
سري به نشانه تأييد حرفم تكان ميدهد. ميگويم: همين نزديكي يك تعميرگاه هست كه ميشناسمش؛كارش خوبه...
ميگويد: ماشينم خيلي وقته خرابه؛ اما من به هيچ تعميركاري اعتماد ندارم!
3-بنزين ماشينمان تمامشده است. به دوستم ميگويم: صد قدم جلوتر پمپ بنزينه. الان ميرسيم اونجا؛ بنزين ميزنيم.
دوستم ميگويد: نه! نه! اينجور جاها بنزين نزنيها! آب ميريزن توش! بعد ادامه ميدهد: من توي تهران فقط به چند تا پمپ بنزين اعتماد دارم؛ فقط اونجاها بنزين ميزنم...
4-چند نفري رفتهايم رستوران؛ يك رستوران با سابقه قديمي. منتظريم كه غذايمان حاضر شود. ميگويم:خداييش اينجا رستوران خوبيه. با سابقهاس؛ اعتبارش به اينه كه غذاي خوب دست مردم ميده.
بلافاصله يكي از دوستان ميگويد: ولي برنجش هنديه!
ميگويم:طعم و رنگ برنج ايراني زمين تا آسمون با برنج هندي فرق داره. معلومه كه برنج اين رستوران ايرانيه.
ميگويد: تو چقدر سادهاي! خيال كردي اين رستورانا پول ميدن واسه ما برنج ايراني بخرن؟!
5-همين چند روز پيش شايع شد كه بعضي از حليمفروشها در حليمشان پنبه يا پشم ميريزند! نميدانم اين خبر چقدر واقعيت داشت؛ اما باعث شد فروش حليم بهشدت كاهش يابد!
(همين امروز يك گلوله پنبه را بيندازيد در يك ظرف غذا؛ ترجيحا حليم. ببينيد آيا با چه فرايندي ممكن است از گلو پايين برود؟!)
پي نوشت: نميگويم هيچ كدام از موارد بالا در جامعه اتفاق نميافتد؛ اما آحاد يك جامعه با اعتماد به يكديگر زندهاند. اصلا گاهي ناچاريم به يكديگر اعتماد كنيم. به راستي چه كردهايم كه بعضي از مردم راجع به هموطنانشان تا اين اندازه بدگمانند؟!
- شاعر پژوهشگر ادبيات