خبر حمله تروريستي به مجلس را كه شنيدم، پيش خودم گفتم نگرانيام براي همين بود. ولي خيالم راحت بود كه حاجي امروز مجلس نرفته. يكي از دوستانش تماس گرفت و پرسيد: «خبري از سيدمهدي داري؟» گفتم: «نه!». بياختيار گوشي تلفن را برداشتم. هول شده بودم. مدام شماره حاجي را ميگرفتم. در دسترس نبود. دائم ميگفتم دارم شماره را اشتباه ميگيرم. دوباره دوست حاجي تماس گرفت و گفت: «شنيدم سيدمهدي شهيد شده!» دنيا دور سرم چرخيد. نفهميدم چه شد. از حال رفتم. بچهها دويدند سمتم؛ محمدرضا و زهرا. ابوالفضل كوچكم خواب بود. گريه ميكردم. از طرفي براي سيدمهدي خوشحال بودم؛ شهادتات مبارك حاجي! شهادت حقت بود.
شاگردش بودم. استاد و مرادم بود. هميشه هم مقابلش دوزانو مينشستم. به بچهها ياد داده بودم كه بابا! رئيس خانه است. مولايمان است و بر ما ولايت دارد. گاهي اگر حرفي ميزد و من كوچكترين بحثي ميكردم بچهها سريع ميگفتند: بابا رئيس خانه است. من هم ميخنديدم و ميگفتم: «همينطوره». قبولش داشتم.
در دانشگاه فيزيك خواندم. بعد از ازدواج هم دانشجوي الهيات شدم. هميشه پاي منبر بودم و سخنرانيها را گوش ميدادم. اما بعد از ازدواج با سيدمهدي هيچ سخنراني و هيچ منبري به دلم ننشست. حاجي خودش منبر ميرفت. سخنرانيهايش برايم بينظير بود. من كه الهيات خوانده بودم در مباحثه با او كم ميآوردم. تمام آيات و احاديث را حفظ بود و هركدام را بهموقع و در جاي خودش استفاده ميكرد. هميشه متعجب بودم كه حاجي چطور ميتواند اين همه روايت و احاديث را حفظ باشد اما او حفظ نميكرد؛ با يكبار خواندن در جانودلش مينشست. كارم شده بود در خانه پاي منبر حاجي نشستن. او ميگفت و من گوش ميكردم. كمكم شروع كردم به نوشتن و كتاب« قدر عاشقي» را كه تحليلي از شخصيت حضرت زهرا(س) بود از سخنان حاجي نوشتم. سالها بعد كه خودم جلسه ميگذاشتم هميشه از حاجي تبعيت ميكردم و صحبتهايم را با سبك و سياق سيدمهدي پيش ميبردم.
از روزي كه با حاجي ازدواج كردم، يقين داشتم شهيد ميشود. لياقتش شهادت بود. هميشه با هم در مورد شهادت حرف ميزديم. ميگفت: «جهاد كردن سختتر از شهادت است. بايد جهاد كرد.» در جبهه، سالها تخريبچي و غواص بود. برايم تعريف ميكرد يكبار كه در آب بوده تير به دستش ميخورد. خون زيادي از او ميرود. فكر ميكرد شهيد ميشود. يكدستي آنقدر شنا ميكند تا از هوش ميرود. به هوش كه ميآيد ميفهمد هنوز جهاد برايش ادامه دارد و كارهاي نكرده زيادي دارد.
حاجي به محمدرضاي 8 سالهام قول داده بود امسال هم او را به پيادهروي اربعين ببرد. يكبار هم با هم به اين سفر رفته بودند. 2سال پيش من مريض شده بودم، حاجي به خانه آمد. كيفش دستش بود. گفتم: «بهسلامتي كجا ميرويد؟» گفت: «براي اربعين به كربلا ميروم». گفتم: «من مريضم. با بچهها چه كنم؟» حاجي گفت: «ميخواهم محمدرضا را ببرم». با آنكه همه ميگفتند اين سفر سخت است اما من اعتراضي نداشتم و حالا چقدرخوشحالم كه مانع اين سفر نشدم و محمدرضا با پدرش به اين سفر رفت.حالا من ماندهام و فرداي بچههايم. مطمئنم به اينكه حاجي حواسش به ما هست و برايمان دعا ميكند.