کامران بارنجی: بعضی از هم سن و سال‌های ما، نه ‌ به‌خاطر هزینه بالای تحصیل در مدرسه‌های غیرانتفاعی، بلکه به دلیل شرایط خاصشان نتوانسته‌اند درس بخوانند.

 الان همین جوانان به خدمت سربازی رفته‌اند و حین یادگیری فنون نظامی، در کلاس‌های نهضت سوادآموزی هم شرکت می‌کنند.

لباس‌های خاکی تازه‌اش را می‌تکاند و به آرامی کنارت تکیه می‌دهد. با لبخندی تلخ، انتهای نگاهش را به زمین سفت می‌دوزد. انگار هیچ گلایه‌ای از اینکه با دیگران متفاوت است، ندارد. چشمان خسته‌اش را به سختی باز نگه می‌دارد. جوانی است هم سن و سال خودمان؛ با این تفاوت که سواد ندارد. باورت نمی‌شود که وقتی اسم خودش را می‌نویسد، چه ذوقی در چشمانش می‌جوشد؛ «رحمان گرگیچ». شوخی‌های کودکانه‌اش، غربت سربازی را از او گرفته است. یکی می‌گفت: «به خیلی از این سربازان، اول از همه شناختن دست راست و چپشان را یاد می‌دهند».

سربازانی متفاوت!
مرکز آموزش محمد رسول الله(ص) نیروی انتظامی‌ یکی از معدود مراکز آموزشی‌ای است که سربازان بی‌سواد را باسواد می‌کند؛ محیطی بزرگ با ساختمان‌هایی تازه نو شده دارد. بخش دورتر مرکز، مختص کلاس‌های نهضت سوادآموزی است؛ همان‌جایی که عده‌ای همسن خودمان نشسته‌اند و تازه در 20 ـ 19 سالگی «الف، ب، پ» یاد می‌گیرند.
وارد مرکز آموزش که می‌شوی، حسی خاص داری؛ حسی شبیه ورود به یکی از بندهای ویژه زندان رجایی شهر که مجرمان همسن خودت را می‌بینی. اینجا هم آمده‌ای تا ببینی این جوانانی که سر کلاس نهضت نشسته‌اند، چه شکلی هستند، چکار می‌کنند و چه‌جوری نماز می‌خوانند. آفتاب پاییزی بیرجند هنوز داغ است. بعضی از سربازان، هنوز فضای سبز داخل پادگان را آبیاری می‌کنند.

سرت را که به سمت گروهان‌های آموزشی برمی‌گردانی - قبل از اینکه چیزی بگویی - دژبان کنار دست‌ات ادامه مسیر را گوشزد می‌کند: «اینها سربازان دیپلمه هستند. کلاس‌های نهضت آن انتهاست؛ هنوز آموزش‌شان شروع نشده»؛ ساختمانی کوچک با نمایی سفید. داخل که می‌شوی فضا تاریک می‌شود. هنوز از راه نرسیده، معلم کلاس برپا می‌دهد و همه کلاس سرپا می‌ایستند. همان استرس روزهای اول ابتدایی را دارند؛ دست‌هایشان را گذاشته‌اند روی میز و هیچ حرکتی نمی‌کنند. سخت است؛ اصلا نمی‌توانی به چشم‌هایشان نگاه کنی. همه به هم نگاه می‌کنند. بالاخره معلم سر کلاس می‌گوید: «این آقا آمده تا از شما گزارش تهیه کند. هر کدامتان که آمادگی دارد، بگوید». نگاه‌های سرد در هم گره می‌خورند. تکان‌های بازیگوشانه و جیرجیر نیمکت فلزی در فضای ساکت کلاس می‌پیچد. معلم دوباره سؤالش را تکرار می‌کند؛ باز خبری نیست تا اینکه اسم 3 نفرشان را صدا می‌زند؛ «حجت، رحمان و احمد».

چوپانم؛ دلم تنگ نمی‌شود
خودش را احمد معرفی می‌کند. 3ماه پیش کارش را در روستای قزل‌آلای بجنورد ول کرده و به اصرار مادرش به خدمت سربازی آمده است. تا 15سالگی فقط احمد صدایش می‌کردند چون شناسنامه نداشته؛ «5 سال پیش شناسنامه گرفتم. چون پدرم شناسنامه نداشت، برای من هم شناسنامه نگرفتند؛ به خاطر همین نتوانستم بروم کلاس».
از 2 سال پیش که پدرش فوت شده، خودش یک راست رفته سرکار تا خرجی مادرش را درآورد؛ «پدرم شَل بود. نمی‌توانست کار کند. 2 سال پیش مرد و من هم رفتم سراغ چوپانی. 10 صبح گوسفندها را می‌بردم کوه، 6 عصر برمی‌گشتم؛ هر ماه 60 ـ 50 هزار تومان می‌گرفتم.»

سربازی یکی از معدود جاهایی است که دلتنگی‌های شدیدی برای آدم می‌آورد. دلت برای همه تنگ می‌شود؛ از قدیمی‌ترین دوستان گرفته تا آخرین کسی که با مهربانی کاسه آب را زیر پایت خالی می‌کند؛ مادر. اما احمد دلش برای هیچ چیز تنگ نشده؛ «دلم تنگ نمی‌شود. چوپان بودم. به این شرایط عادت کرده‌ام. دوست ندارم کسی کنارم باشد برای همین اینجا هم هیچ دوستی پیدا نکردم. دوست دارم تنها باشم».
احمد به غیر از خودش 3 برادر و یک خواهر هم دارد؛ «خواهرم کلاس می‌رود، دوم دبستان درس می‌خواند. الان مادرم گوسفند‌ها را نگه می‌دارد».

بچه‌های طلاق
حکایت حجت، همان حکایت آشناست؛ جدایی پدر و مادر و افتادن به دست نامادری؛ «هیچ‌وقت نشد احساس کنم که من هم باید مثل دیگران زندگی کنم. پدرم، مادرم را طلاق داد و من هم از بچگی پیش زن بابا ماندم، برای همین نمی‌توانستم درس بخوانم؛ اجازه نمی‌داد. بعد آمدم پیش مادرم. مادرم خیلی تنها بود؛ به غیر از من و خواهرم کسی را نداشت، برای همین شروع به کارگری کردم تا خرجی دربیاورم تا اینکه آمدم خدمت».
حجت برخلاف احمد دلش برای خیلی چیزها تنگ شده؛ «دلم برای مادرم می‌سوزد، خیلی دلم برایش تنگ شده. دلم برای خواهرم، برای کار کردن هم تنگ شده».
حجت تا قبل از اینکه به سربازی اعزام شود، اصلا سواد نداشت؛ «هیچی بلد نبودم. اینجا آمدم خیلی چیزها را به ما یاد دادند. الان راحت اسم خودم را  می‌نویسم و گاهی هم برای اینکه برایمان تمرین شود، می‌گویند که برای خانواده‌هایمان هم نامه بنویسیم».

اگه درس می‌خواندم!
رحمان گرگیچ زابلی است. صورتش کمی ‌به سیاهی می‌زند. خجالتی است و هر سؤالی را با حرکت سر و دست جواب می‌دهد.
- رحمان جان؛ می‌خواهیم صحبت‌هایت را بنویسیم داخل نشریه، پس هر چی می‌پرسیم جواب بده.
کمی‌ فکر می‌کند و بعد زل می‌زند؛ «ها...»
اینها هم ترجمه همان حرکات بدون کلام رحمان است؛ «پدرم بیکار است؛ یعنی شغل آزاد دارد. من هم که قبل از اینکه بیایم خدمت، دامداری می‌کردم. یکی‌دو هفته‌ای هست که داریم درس یاد می‌گیریم و الان هم می‌توانم اسم و فامیلم را بنویسم».
رحمان آرزوهای پیچیده‌ای ندارد یا شاید اصلا به اینکه اگر درس می‌خواند، می‌خواست چه کاره شود، فکر نکرده است؛ «الان دامدارم. اگر درس می‌خواندم باز هم دامدار می‌شدم».

مشکلات داریم
سرهنگ حسین دهکی به تازگی فرمانده مرکز آموزش محمد رسول الله(ص) شده؛ مردی خوش‌برخورد که تا همین چند روز پیش آجودان همراه سردار احمدی‌مقدم ـ فرمانده نیروی انتظامی‌ ـ بود اما چون ذاتا بیرجندی است، ترجیح داده که ادامه خدمتش را در شهر خودش باشد؛ بنابراین از محیطی که تازه به آن وارد شده، اطلاعات زیادی دارد؛ «نهضت سواد آموزی این مرکز اردیبهشت سال 1371 کار خودش را با پذیرش 39 سرباز بی‌سواد شروع کرد و تا الان با راه‌اندازی 321 کلاس درس، 3 هزارو686 نفر سرباز در این مرکز باسواد شده‌اند.»
او از اینکه سربازان در این محیط باسواد می‌شوند، راضی به نظر می‌رسد اما مشکلاتی هم که بر سر راه سوادآموزی سربازان آموزشی وجود دارد او و همکاران‌اش را کمی‌ آزار می‌دهد؛ «یکی از مشکلات ما در آموزش سواد به سربازان نوسواد، فاصله گرفتن آنها از سن آموزش است. بسیاری از سوادآموزان از سن آموزش فاصله گرفته‌اند و به همین دلیل میزان یادگیری آنها به‌شدت کم شده که همین عامل، روند یادگیری را با مشکلات مضاعفی همراه می‌کند. همچنین به این دلیل که فراگیران بی‌سواد پس از پایان دوره سوادآموزی و کسب کارنامه مقدماتی با نیروهای عادی جهت آموزش رزمی مقدماتی در یک یگان مشغول خدمت می‌شوند، اختلاف سطح سواد آنها باعث ایجاد مشکل در آموزش یگان و کاهش نمره آزمون‌ها در ارزیابی‌های انـــجام شده می‌شود».

فرمانده مرکز آموزش محمد رسول‌الله(ص) بیرجند این مشکلات را گفت تا به اصلی‌ترین دغدغه خود برسد؛ «فراگیران بی‌سواد پس از گذراندن دوره مقدماتی نهضت سوادآموزی با فاصله گرفتن از کلاس‌های نهضت، خواندن و نوشتن را فراموش می‌کنند که برای حل این مشکل در نظر داریم این دسته از سربازان را پس از اتمام دوره نـهــضـت در ســاعـــات غیرکلاسی و فوق برنامه جذب کتابخانه نهضت کنیم و از وجود آموزشیاران برای ادامه آموزش نهضت از طریق مطالعه کتب کتابخانه کمک بگیریم تا اولا آموخته‌های سرباز فراموش نشود، ثانیا به واسطه مطالعه کتب، اطلاعات و سطح سواد خواندن و نوشتن آنان بالا برود.»
اما با وجود این، یاد دادن سواد به آنها لذت‌هایی هم دارد؛ «بسیاری از این جوانان در محیط‌های پاک و بی‌آلایشی مانند روستاها زندگی کرده‌اند بنابراین خیلی اوقات دوست دارم در کنار آنها باشم.

از بودن در کنارشان احساس آرامش می‌کنم. روز اولی که برای معرفی پیش‌شان رفته بودم، گریه کردم. فقر از چهره تک‌تک‌شان پیدا بود. خیلی از این سربازها به دلیل اینکه در محیطی بسته بزرگ شده‌اند و سواد هم ندارند نمی‌توانند خواسته‌هایشان را مثل سربازان دیگر بیان کنند. مثلا یک روز یکی از اینها آمد پیش من و گفت من می‌خواهم پیش زنم بمانم. بنده خدا منظورش این بود که دلش برای زنش تنگ شده و من هم 3 روز مرخصی به او دادم. بعضی‌هایشان هم چون در اینجا باسواد می‌شوند و این را موفقیتی در زندگی‌شان می‌دانند، حتی بعد از ترخیص از آموزش هم به ما سر می‌زنند. یکی‌شان می‌گفت ما قبل از اینکه در خدمت، باسواد شویم وقتی از شهری به شهر دیگر می‌رفتیم، می‌گفتیم این خط‌ها چیه که روی تابلوها نوشته‌اند اما الان می‌توانیم راحت همه تابلوها را بخوانیم؛ زندگی در کنارشان خیلی لذت‌بخش است.»

و این آموزش باکلاس...!
دوره آموزش سربازان بی‌سواد 2 قسمت دارد؛ یکی‌اش دوره مقدماتی است ـ که سربازان در آن فقط به کلاس‌های نهضت می‌روند ـ و در مرحله دوم دوره‌های تکمیلی نظامی ‌را طی می‌کنند.

سرهنگ منوچهرآبادی کسی است که از سال73 با سربازان بی‌سواد بوده و تا الان - که مدیر آموزش وظیفه معاونت آموزش ناجاست - با آنها سر و کار دارد؛ «اوایل که من کارم را با آنها شروع کردم، تعدادشان زیاد بود؛ چیزی نزدیک به 600 - 500 نفر اما الان با فرهنگ‌سازی‌هایی که صورت گرفته، سال به سال تعدادشان کم می‌شود؛ به طوری که الان در هر دوره کمتر از 150 نفر هستند که در مراکز آموزش شهید درویش اهواز، محمد رسول الله بیرجند و ولیعصر تبریز آموزش می‌بینند».

منوچهرآبادی البته نحوه آموزش این سربازان را آموزش باکلاس توصیف می‌کند؛ «اصلا این نیست که چون عده‌ای بی‌سواد به آموزش می‌آیند، در محیط سربازی برخورد بدی با آنها بشود؛ اتفاقا وضعیت آموزشی‌شان خیلی بهتر از دیگر سربازان است. فرماندهان آموزشی سعی می‌کنند با اکثر آنها رفتاری پدرانه داشته باشند. حتی در یک ماه ابتدایی هیچ‌کدام‌شان وارد محیط‌های آموزش‌ نظامی‌ نمی‌شوند بلکه فقط لباس نظامی‌ تحویل می‌گیرند و تا یک ماه در کلاس‌های نهضت شرکت می‌کنند؛ عین مدرسه به کلاس می‌روند و سواد یاد می‌گیرند».

نامه‌ای برای مادر...
وقتی از مادرش صحبت می‌کرد، چشمانش تر شد. از زمانی که پدرش آنها را تنها گذاشته تنها امیدش مادرش بوده است؛ «دوست دارم هر چه سریع‌تر خدمتم تمام شود تا پیش مادرم برگردم. با اینکه مریض است، دارد کار می‌کند تا خرجی خواهرم را درآورد. نمی‌خواستم بیایم خدمت؛ خودش من را فرستاد. می‌گفت فکر آینده‌ات باش. من هم آمدم اما دیگر نمی‌توانم تحمل کنم . مادرم خیلی سختی کشیده».
-  برای مادرت یک نامه بنویس، تا چاپش کنیم بعد بفرست برای مادرت تا خوشحال شود.
-  فقط بنویسید که خیلی دوستش دارم و خیلی زود پیش‌اش برمی‌گردم.

یک نامه
یک نمونه از نامه‌هایی که این سربازان نوشته‌اند را  بدون هیچ تغییری می‌بینید:
«سلام عرز می‌کنم خدمت پدر و مادر عزیز از شما امیدوارم که همیشه خوب و خوش باشید
و از شما خدمت گزارم که حالتان خوب و خوش باشد و هیچ‌گونه ناراحتی نه داشته باشید.
و امیدوارم که برادران و خواهرانم هم خوب باشند و در زندگی موفق و پیروز باشید
 و سلام من بر همه خدمت‌گزاران
میثم فیاض‌بخش
نام پدر علی جمعه »

چرا بی‌سوادم؟
سرهنگ موسی محقق*-با اینکه خیلی در کنارشان بوده‌ام ولی هنوز به طور دقیق متوجه نشده‌ام که علت اصلی بی‌سوادی سربازانی که به این مرکز می‌آیند، چیست. اما در کل اغلب آنها عدم بضاعت مالی، مشغول کار شدن به منظور کمک به معیشت خانواده به جای تحصیل و عقب‌ماندگی ذهنی که در بعضی موارد مادرزادی بوده و باعث مردود شدن آنان در کلاس اول و دوم دبستان در چند سال متوالی شده را عامل عقب‌ماندگی تحصیلی‌شان عنوان می‌کنند.

نمونه‌هایی از این دست هم زیاد هستند؛ مثلا یکی از سربازان می‌گفت که اعتقاد خانواده مخصوصا پدرش بر این بوده که سواد خواندن قرآن کفایت می‌کند و نیازی به ادامه تحصیل نیست یا یکی دیگر چون در یک خانواده چادرنشین متولد شده بود، مجبور بوده همراه خانواده‌اش جهت امرار معاش و چرای گوسفندان از محلی به محل دیگر کوچ کند و به همین دلیل از امکانات مدرسه و سوادآموزی محروم بوده است. حتی یکی از سوادآموزان تا قبل از اینکه مدرسه روستایشان منحل شود، درس می‌خوانده اما بعدا چون مدرسه به دلیل نداشتن معلم منحل شده، خانواده‌اش حاضر به فرستادن او به روستاهای مجاور جهت تحصیل نشده بودند.

اینها همه از علت‌هایی است که تاکنون برای ما عنوان کرده‌اند. مشکل عمده‌ای هم که این سربازان دارند، نگرانی آنها از وضعیت معیشت خانواده‌هایشان است. اغلبِ اینها از خانواده‌های بی‌بضاعت هستند یا در سنین کم ازدواج کرده‌اند و زن و بچه دارند. این موضوع ذهن آنها را مشغول کرده بنابراین گیرایی لازم جهت کلاس سوادآموزی را از خود نشان نمی‌دهند؛ حتی در آموزش‌های نظامی هم ـ که اکثرا عملی است ـ گاهی اوقات برای آموزش به آنها با مشکلاتی مواجه می‌شویم که این کار ما را سخت می‌کند چون در زمان ارزیابی آموزش‌ها (زمانی که خروجی صورت می‌گیرد) با توجه به اینکه سرباز بی‌سواد تعریف نشده است، همه اینها باید با سربازان زیردیپلم در یک آزمون عملی و کتبی شرکت کنند؛ به همین علت ما باید سطح خواندن و نوشتن‌شان را طی 3 ماه به حدی برسانیم که بتوانند مانند یک سرباز سوم دبیرستانی سریع بخوانند، سریع بفهمند و سریع پاسخ دهند و این مشکل‌ترین قسمت کار ما را تشکیل می‌دهد.

* معاون آموزش مرکز آموزش عمومی محمد رسول الله ناجا

برچسب‌ها