تاریخ انتشار: ۴ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۸:۴۷

ساعت ۱۲ شب بود. نور اتاق ضعیف و هوا تاریک بود. برای این‌که سر پسردایی هشت‌ساله‌ام را هم گرم کنم، برایش چند صفحه شازده‌ کوچولو خواندم.

او خوابش برد و من تنهاي تنها در دنياي شازده کوچولو باقي ماندم. صداي نفس‌هاي آراز خيلي آرام و يکنواخت، سکوت اتاق را مي‌شکست.

شازده کوچولو از سياره اي به سياره‌ي ديگري مي‌رفت و از گل‌سرخش دور و دورتر مي‌شد. گل‌سرخي که اهلي‌اش کرده و به گفته‌ي روباه مسئولش بود، تک و تنها در اخترک ب612 رها شده بود و احتمالاً يکي از آن روزهاي چهل‌وسه‌غروبه را مي گذراند.

کتاب کم‌کم به پايان مي‌رسيد. ساعت سه صبح بود. حالا من در دنياي واقعي بودم. در دنياي واقعي شايد گل‌سرخي اهلي‌ام کرده و مسئولم بود. شايد من هم کسي را اهلي کرده بودم و بي‌خبر بودم.

در دنياي واقعي روباه‌ها مکارند و پنير کلاغ‌ها را مي‌دزدند و جوجه‌ها را مي‌خورند و در پايان به سزاي اعمال بدشان مي‌رسند و آدم‌ها آن‌ها را فقط به خاطر زيبايي دمشان مي‌خواهند! در دنياي واقعي، شازده کوچولوها هر روزشان را با تماشاي چهل‌وسه غروب مي‌گذرانند...

آنتوان دوسنت اگزوپري اين دنيا را خيلي واقعي به تصوير کشيد؛ يک اخترک کوچک و جمع‌وجور که در آن فقط خودت را مي‌بيني و گل‌‌سرخت تنها چيز ارزشمندي است که داري، ولي آن‌قدر دلتنگش مي‌شوي که خودت را سرگرم تماشاي غروب مي‌کني!

يقين دارم روزي شازده کوچولوهايي واقعي، گل‌سرخ‌هاي واقعي را اهلي مي‌کنند و تا ابد مسئولشان مي‌مانند. من هم يکي از آن گل‌سرخ‌ها خواهم بود. دنيا تا ابد اين‌طور باقي نمي‌ماند...

 

هليا لگزايي، 15ساله از تهران

عكس: محدثه‌سادات حبيبي، 14ساله از تهران