مثل اين شش نفر كه از اهالي همين زمين خودمان هستند، فقط وقت بيشتري براي دوچرخه گذاشتهاند، بيشتر كار كردهاند، از چاپنشدن آثارشان نترسيدهاند، با انتقاد قهر نكردند، آثار بعدي را فرستادند و سعي كردند كارهاي بعدي بهتر باشد و كمكم شد.
حالا، در آغاز دوازدهمين دورهي خبرنگار افتخاري، فصل برداشت است و دوچرخه با لبخند و هيجان اين شش نفر را بهعنوان خبرنگارهاي برتر يازدهمين دورهي خبرنگار افتخاري معرفي ميكند.
دريا اخلاقي:
حرفهايم در شعر جا نميشود!
دريا را خيلي وقت است كه ميشناسيم. به گفتهي خودش از مرداد ماه چهار سال پيش كه اولين بار براي دوچرخه نامه نوشت.
دريا اخلاقي كه در تهران زندگي ميكند، سه دوره خبرنگار افتخاري بوده، تا به حال انواع مطلبها را براي دوچرخه فرستاده است؛ داستان، شعر، عكس، يادداشت، معرفي كتاب و نامه. در مسابقههاي دوچرخه هم با پشتكار شركت ميكند.
وقتي ميشنود كه خبرنگار برتر شده سكوت ميكند و وقتي از سكوتش تعجب ميكنم ميگويد: «وقتي هيجانزده ميشوم سكوت ميكنم.» و اضافه ميكند كه نگران نباشم، كمكم به حرف ميافتد!
- تا بهحال انواع آثار را براي دوچرخه فرستادهاي، البته بيشتر شعر و داستان. خودت را بيشتر شاعر ميداني يا داستاننويس؟
داستاننويس. حرفهاي من خيلي زياد است. توي شعر جا نميشود!
- وقتي دوچرخه ميگيري اول كدام صفحه را ميخواني؟
خيلي با متانت از صفحهي اول شروع ميكنم، اما به صفحههاي چشمهها كه نزديك ميشوم يك چشمي نگاه ميكنم ببينم مطلبم چاپ شده يا نه!
- هنوز هم وقتي مطلبت چاپ ميشود هيجانزده ميشوي؟
بله. هنوز هم انگار قند هم ميزنند ته دلم!
- و وقتي چاپ نميشود؟
حس بازيكنهاي فوتبال را دارم كه نشسته باشند روي نيمكت ذخيره. بايد بازي بقيه را نگاه كنم!
- خانواده چه نگاهي به دوچرخه دارند؟
راضياند. هر هفته خبر ميگيرند كه كاري از من چاپ شده يا نه. وقتي عكسم چاپ ميشود چند تا دوچرخه ميگيرند و به هر كي ميآيد ميدهند!
- همكلاسيها و معلمها چهطور؟
براي مدرسه جالب است. بعضي بچهها دوچرخه را ميشناسند و وقتي مطلبم چاپ ميشود ذوق ميكنند. ميپرسند چهطور اين چيزها را مينويسي؟
- حالا واقعاً چهطور مينويسي؟ تو ميروي سراغ داستان يا داستان ميآيد سراغ تو؟
همهجورش ممكن است. گاهي هم از يك كلمه يا عبارت خوشم ميآيد و براي آن داستان مينويسم. مثلاً داستان «يك بعدازظهر شلوغ» را همينطوري نوشتم. چون از اين تركيب خوشم ميآمد و دلم ميخواست اسم داستانم باشد!
- راستي! چهطور با دوچرخه آشنا شدي؟
من علاقهي عجيب و زيادي به نيازمنديهاي همشهري داشتم و آن را كلمه به كلمه ميخواندم! يك بار كنار نيازمنديها چشمم به صفحهي كاردستي دوچرخه خورد كه آموزش «دستبند دوستي» را گذاشته بود. آن صفحه را نگه داشتم تا دستبند را درست كنم. پشت صفحه مسابقه بود. هيچوقت دستبند را درست نكردم، اما دوچرخهاي شدم!
- سؤالي مانده كه نكرده باشم؟
دوست داشتم بپرسيد ميخواهم چهكاره شوم و بگويم در دوچرخه كار كنم.
فريدا زينالي:
قدم به قدم به هم ميرسيم
وقتي كسي سه دوره خبرنگار افتخاري دوچرخه باشد، ميشود از قديميهاي دوچرخه؛ مثل فريدا. خودش هم همينطور فكر ميكند. ميگويد: «صددرصد دوچرخهاي هستم!» و ميگويد: «با دوچرخه بهترين نوجواني را داشتهام.»
آشنايي فريدا زينالي با دوچرخه در تولد 9سالگياش بود و خانهي مادربزرگ و روزنامهاي كه داييجان به خانه آورده بود و واسطهاش هم دخترخالهجان كه دوچرخه را پيدا كرد و به او داد. اولين نامهاش را وقتي كلاس پنجم بود نوشت و ميگويد:
«احتمالاً داستان بود.» و اولين مطلبي كه چاپ شد: «يكي از انشاهاي سال اول راهنمايي بود.» بعد هم در 13سالگي فرم خبرنگار افتخاري را پر كرد تا امروز...
- تو سراغ شعر ميروي يا شعر به سراغت ميآيد؟
هردو. يك قدم من ميروم. يك قدم او ميآيد تا به هم ميرسيم.
- اصلاً چهطور شد كه فهميدي ميتواني بنويسي؟
وقتي نوشتههاي ديگران را ميخواندم، حس ميكردم من هم ميتوانم. يكجوري دستم ميرفت به سمت نوشتن. بعد شروع كردم به نوشتن و اينطور شد.
- تاحالا سعي كردهاي دوستانت را تشويق كني كه بنويسند؟
چندبار سعي كردم دوستان صميميام را بكشم به سمت دوچرخه، اما علاقهاي نشان ندادند. وقتي ميگويم براي دوچرخه مينويسم، ذوق ميكنند، اما خودشان دوست ندارند بنويسند. اي كاش داشتند. خيلي بهتر ميشد.
- وقتي ميبيني مطلبت در دوچرخه چاپ نشده، چه حسي پيدا ميكني؟
كارهاي بقيه را ميخوانم! راستش قبلاًها ناراحت ميشدم، اما الآن رابطهام با دوچرخه طور ديگري است. با اينكه بچهها را نميشناسم، اما با آنها رابطهي خاصي دارم و وقتي شعر يكي ديگر چاپ ميشود، خوشحال ميشوم.
- اول كدام صفحهي دوچرخه را ميخواني؟
معمولاً دوچرخه را از آخر شروع ميكنم كه زودتر برسم به صفحهي چشمهها!
بهنام عبداللهي:
با چشم ديگرم سوژهها را ميبينم
بهنام دو دوره است كه خبرنگار افتخاري دوچرخه است و در تبريز زندگي ميكند. گاهي در مسابقه شركت كرده و برنده شده. گاهي عكس فرستاده، گاهي يادداشت نوشته، گاهي كتابي معرفي كرده، اما دوچرخه بهنام عبدالهي را بيشتر با شعرهايش ميشناسد.
- چهطور شعر ميگويي؟ خودش ميآيد يا دنبالش ميگردي؟
من هميشه ميگويم آدم بايد اينترنت داشته باشد که پيام بيايد. شعر هم چنين چيزي است. بايد فضايي در خودمان ايجاد کنيم، مثلاْ فيلم ببينم يا کتاب بخوانيم يا... آنوقت چشم ديگري به ما متصل ميشود که ميتوانيم با آن سوژههاي شاعرانه را ببينيم.
- هنوز هم با ديدن شعرت در دوچرخه هيجانزده ميشوي؟
بله. صدسال بعد هم هيجانزده خواهم شد! هيجانزدگي خيلي عجيبي است. من خبرنگاري هم ميکنم. وقتي گزارشم چاپ ميشود هيجان ندارد. جيغ و داد ندارد، اما وقتي شعرم چاپ ميشود خيلي خيلي هيجانانگيز است.
- و وقتي چاپ نميشود؟
وقتي کارم چاپ نميشود، انرژيام کاهش پيدا ميکند، اما حالا ديگر فهميدهام که بايد صبر کنم. وقتش که برسد چاپ ميشود، اما ممکن است يکي دو سال هم طول بکشد!
- خواندن کار بقيه چه حسي دارد؟
از خواندنشان خوشحال ميشوم. بچههاي دوچرخه با اينکه همديگر را نديدهاند، همديگر را ميشناسند و با هم رقابت دارند.
- وقتي دوچرخه ميگيري، اول سراغ کدام صفحه ميروي؟
اول چشمهها، بعد خبر، بعد دوخرچه، بعد بقيهي صفحهها.
- اصلاْ چهطور با دوچرخه آشنا شدي؟
من وبلاگ داشتم و در آن شعر و داستان مينوشتم. يک بار نيلوفر نيکبنياد، که از خبرنگارهاي افتخاري قديمي شماست، برايم کامنت گذاشت و دوچرخه را معرفي کرد. اولين نامه را تابستان 93 براي دوچرخه نوشتم. يک داستان فرستادم که اواسط تابستان چاپ شد.
- فکر ميکني دوچرخهاي شدهاي؟
بله. البته دوچرخهايشدن با خبرنگار افتخاريشدن فرق دارد. دوچرخهايشدن حسي است که ما به دوچرخه داريم. دوچرخه جايي است که هيچ اجباري براي کارکردن نيست. بدون چشمداشت از بچهها حمايت ميکند. اين براي نوجوانها خيلي ارزشمند است.
- حرف ديگري مانده؟
بچههايي که در تهران زندگي نميکنند، از دوچرخه گله دارند، چون همهي برنامهها براي بچههاي تهراني است. از جلسهها تا تولد دوچرخه.
هليا معيريفارسي:
ناگهان حس شعر ميآيد
«اوه! خداي من!» اولين حرفي که هليا ميگويد وقتي ميشنود خبرنگار برتر دوچرخه شده است!
هليا معيري فارسي ساكن لاهيجان است و در اين سالها براي دوچرخه شعر و يادداشت نوشته، گاهي در مسابقهها شركت كرده و البته نامههايي پر از حس و هيجان و رنگارنگ فرستاده.
- اولين باري که شعرت چاپ شد چيکار کردي؟
جمعه بود. پدربزرگم برايم دوچرخه خريده بود. در کمال آرامش داشتم ميخواندمش که ديدم شعر آشناست. باورم نميشد. شروع کردم به بالا و پايين پريدن! همهي خانواده ميپرسيدند چي شده! همان موقع يک ايميل براي دوچرخه فرستادم و کلي توي ايميل جيغ کشيدم!
اما اولينبار كه شعرم روي جلد چاپ شد، چند کلمهاش عوض شده بود. ناراحت شدم و تصميم گرفتم ديگر برايتان کاري نفرستم. بعد فکر کردم چه کاري است؟! بايد اعتراض کنم و برايتان نوشتم که ناراحتم.
چند وقت بعد برايم نوشتيد که دوست داريد کارم را چاپ کنيد، اما گاهي لازم است کلمههايي تغيير کند و بهتر شود. پيش خودم فکر کردم يعني کار من برايشان ارزش دارد.
- اول کدام صفحهي دوچرخه را ميخواني؟
اول که چشمههاست. بعد ميروم سراغ خود روزنامه. وقتي تمام شد، جدولش را حل ميکنم. مثل کساني که چيزهاي خوشمزهي غذا را آخر ميخورند، آرامآرام ميروم سراغ دوچرخه و از اول تا آخرش را ميخوانم.
- وقتي چيزي از تو چاپ نميشود چه حسي پيدا ميکني؟
اوايل ناراحت ميشدم و باعث ميشد از دوچرخه لذت نبرم. وقتي کارت خبرنگاريام آمد گفتم اينطور نميشود. بايد لذت ببرم. هنوز هم لذت ميبرم.
- برخورد اطرافيان چهطور است؟
راستش دوست ندارم کسي بفهمد. وقتي ميفهمند شروع ميکنند به پيگيري. ميشود مسئوليت، مثل مدرسه. نوشتن براي دوچرخه چيزي است بين خودم و دوچرخه. براي من دوچرخه روزنامه نيست، آدم است. ما دو تا دوستيم. من برايش کار ميفرستم و او اگر خوشش بيايد چاپ ميکند.
- تو و شعر چهطوري همديگر را پيدا ميکنيد؟
اگر قرار باشد نثر بنويسم؛ يادداشت يا معرفي کتاب يا... بهش فکر ميکنم و تصميم ميگيرم، اما دربارهي شعر اينطوري نيست. شعرها و نقاشيهايي که ميکشم ذهنياند. دارم توي باغ قدم ميزنم يا دارم چاي ميخورم و يکهو حسي سراغم ميآيد و من مينويسمش.
- حرف ديگري هم هست؟
تازگي چيزي براي دوچرخه نفرستادهام. اينجا اينترنت دائماً قطع ميشود. پست هم خوب نيست؛ مثلاً برايم جايزهاي فرستاده بوديد که دو ماه بعد به دستم رسيد. مشکلات زياد است و ارتباط سخت است.
مهسا منافي:
با نوشتن آرام ميشوم
وقتي ميشنود خبرنگار برتر شده ميگويد: «احساس ميکنم رتبهي يک کنکور شدم.» اين را مهسا ميگويد که امسال کنکور دارد و بايد حسابي درس بخواند، اما ميگويد:
«دوچرخه را رها نميکنم. وقتي مينويسم و عکاسي ميکنم، آرام و سبک ميشوم. فکر ميکنم بايد در وقتهاي استراحت اين کارها را بکنم.»
مهسا منافي ساكن اسلامشهر است و يک دوره خبرنگار افتخاري دوچرخه بوده و آثار متنوعي فرستاده، اما خودش معتقد است که در داستاننويسي مهارت بيشتري دارد.
- اولين مطلبي که براي دوچرخه فرستادي چي بود؟
يک داستان دربارهي ماهي قرمز. شما آن را با اسم «عمليات ماهيکشي» چاپ کرديد. اصلاً انتظار نداشتم داستانم چاپ شود. رفتم روزنامه خريدم و داشتم صفحهها را نگاه ميکردم که به اين صفحه رسيدم. فکر کردم چهقدر شبيه داستان من است و بعد اسمم را انتهاي داستان ديدم.
چنان جيغي کشيدم که خواهرم ترسيد. بعد زنگ زدم به همه؛ به مامانم، به عموهايم. به همه گفتم بروند روزنامه بخرند!
- چي شد که براي دوچرخه نوشتي؟
از بچگي بابام روزنامه ميخريد و برايم سهچرخه را ميخواند. گاهي شعرهاي سهچرخه را حفظ ميکردم. مدتي فاصله افتاد تا وقتي فرم خبرنگاري را ديدم.
- رابطهي مدرسه با دوچرخه چهطور است؟
وقتي مطلبم چاپ ميشود ميبرم مدرسه و معلمهايم ميخوانند. حالا ديگر خودشان کارم را پيگيري ميکنند،همکلاسيهايم هم همينطور. بيشتر وقتها با آنها ميروم دکهي روزنامهفروشي و دوچرخه ميخرم و همانجا نگاه ميکنم که مطلبي از من چاپ شده يا نه. اصلاً فکر ميکنم وقتي با بچهها ميروم حتماً مطلبم چاپ ميشود!
- خانواده چهطور؟
خانوادهام هم پيگير و علاقهمندند. بابام وجبي نمره ميدهد! وقتي داستانم چاپ شود خوشحالتر ميشود تا شعر! مامانم اگر چيزي از من چاپ نشود ميپرسد چرا چاپ نشد. اما من ديگر بچههاي دوچرخه را ميشناسم، از دور. وقتي کارهايشان را ميبنيم، پيشرفتشان را ميبينم، خوشحال ميشوم و توي دلم تشويقشان ميکنم.
- چهطور سوژههايت را پيدا ميکني؟
از اتفاقهاي دوروبرم. بعد توي خانه نشستهام که جملههايي پشت سر هم ميآيد توي ذهنم. آنها را گوشهاي مينويسم و بعد ميروم سراغشان و رويشان فکر ميکنم. مينويسمشان، ميخوانمشان و به توصيهي دوچرخه چند بار اين کار را ميکنم تا کار نهايي شود.
- چيز ديگري مانده که بخواهي بگويي؟
بله. ميخواهم بگويم که واقعاً فوقالعادهايد. اميدي که ميدهيد فوقالعاده است. راستي! استيکرهايي هم که در تلگرام ميفرستيد خيلي خوبند!
سارا نجفي:
دنبال تضاد ميگردم
وقتي زنگ زديم، سارا را پيدا نکرديم و برايش پيغام گذاشتيم كه با دوچرخه تماس بگيرد. ميگويد وقتي پيغامتان را ديدم حدس زدم بايد خبرهايي باشد.
سارا نجفي در دورهي گذشته خبرنگار افتخاري دوچرخه بوده و براي دوچرخه داستان و شعر و عکس و گفتوگو فرستاده که بعضي از آنها در دوچرخه چاپ شده است.
سارا ميگويد: «دوچرخه عکسهايم را دوست ندارد. غير از عکسهاي مسابقه معمولاً عکسهايي را که ميفرستم چاپ نميکند.»
- چهطور با دوچرخه آشنا شدي؟
از اينستاگرام دوچرخه. اتفاقي اينستاگرام دوچرخه را پيدا کردم و فهميدم بعضي بچهها خبرنگار دوچرخهاند. در اولين شمارهاي که گرفتم فرم خبرنگار افتخاري چاپ شده بود، يعني تابستان پارسال.
- يادم ميآيد يک بار به اشتباه جلوي نام شهرتان، سروستان، به جاي استان فارس نوشتيم استان اصفهان. عصباني شدي؟
هنوز خبرنگار افتخاري نشده بودم و در اينستاگرام هشتگ اسمم را ديدم و فهميدم آن هفته مطلبي از من چاپ شده است. در شهر ما روزنامهي همشهري گير نميآيد، براي همين به کسي كه از شيراز ميآمد گفتيم برايمان روزنامه بياورد.
بعد ديدم جلوي سروستان نوشتهايد استان اصفهان! عصباني نشدم. خيلي تعجب کردم. چون در نامهام کلي دربارهي شهرمان و استانمان توضيح داده بودم!
- وقتي مطلبت چاپ ميشود چيکار ميکني؟
فرياد ميکشم! بعد به مامان و بابا نشان ميدهم. گاهي به همکلاسيهايم هم نشان ميدهم. گاهي معلمها هم تشويق ميکنند. براي تولد دوچرخه متنم چاپ شده بود. يکي از معلمها دوچرخه را گرفته بود و پس نميداد. ميخواست نگه دارد!
- وقتي چاپ نميشود چهطور؟
آه ميکشم! حس نااميدي خفيفي بهم دست ميدهد! اما زياد ناراحت نميشوم.
- اول کدام صفحهي دوچرخه را ميخواني؟
اول چشمهها. بعد همهاش را ميخوانم. عصر جمعه دوچرخه تمام شده و من تا پنجشنبهي ديگر لحظهشماري ميکنم.
- موضوعهايت را چهطور پيدا ميکني؟
گاهي ميگردم توي اصطلاحات و ضربالمثلها. گاهي به اتفاقي که ميافتد فکر ميکنم و تضادي از توي آن پيدا ميکنم. چيزي که معمولي و عادي نباشد. آنها را مينويسم.
- چند درصد دوچرخهاي هستي؟
تابستانها 100 درصد، وقت مدرسه 95 درصد!
- حرف ديگري هست که بخواهي بگويي؟
دوچرخه به من خيلي چيزها داد، خيلي چيزها ياد داد. دوست دارم هميشه دوچرخهاي بمانم.
نظر شما