قول داده بوديم سالها بعد در يك رشته دبيرستاني درس بخوانيم، در يك دانشگاه قبول شويم، در يك سال و يك ماه و يك روز ازدواج كنيم و بچههايمان را به يك مدرسه و يك كلاس بفرستيم. يكي از ما روزنامهنگار شد، يكي متخصص بيهوشي و آن يكي هيچوقت پايش به دانشگاه نرسيد. يكي ازدواج نكرده بود، يكي2 بچه به دنيا آورد و آن يكي 2ماه پيش، مُهر طلاق را كوبيد وسط شناسنامهاش.
ما 3 نفر بوديم. عصر پنجشنبه، بعد از 20سال، گوشه دنج كافهاي در مركز شهر نشستيم، به خيالبافيهايمان خنديديم و از آرزوهايمان گفتيم. آن يكي كه ازدواج نكرده بود، آرزو داشت تنها نباشد، سر ميز آشپزخانه چهارتا بشقاب بگذارد و موهاي دخترش را ببافد. آن يكي كه 2 بچه به دنيا آورده بود به روياها و آرزوهاي آينده بچههايش ميانديشيد. آن يكي كه مهر طلاق كوبيده شده بود وسط شناسنامهاش آرزويي نداشت جز اينكه زمان به عقب برگردد.
ما همان 3 نفر بوديم. هنوز همقد بوديم اما ديگر هيكلها، لباسها و مدل موهايمان شبيه هم نبود. همانها بوديم اما گذشت زمان، روي جان و روح و فكرمان نقشهايي جديد كشيده بود. ما همان 3 نفر بوديم اما ديگر هيچ ردي از آن 3 نفر در وجودمان نبود.