صبحها زودتر از همه اهالی خانه بیدار میشود و میرود آتلیه. بقیه اهالی خانه دیرتر از او بیدار میشوند.
آتلیه زندگی اوست؛ جایی که هم کارش آنجاست و هم خانوادهاش. قباد شیوا با همسرش و پسرش - فرشید - آتلیه را اداره میکند. قباد شیوا ...
طرحها و پوسترهای او وارد زندگی ما شده، بیشتر پوسترهایی که در خانه و محل کارمان میبینیم، حاصل هنر استاد قباد شیواست. صبحها زودتر از همه اهالی خانه بیدار میشود و میرود آتلیه. بقیه اهالی خانه دیرتر از او بیدار میشوند.
آتلیه زندگی اوست؛ جایی که هم کارش آنجاست و هم خانوادهاش. قباد شیوا با همسرش و پسرش - فرشید - آتلیه را اداره میکند. قباد شیوا متولد 4بهمن 1319 در همدان و از قدیمیترین و مهمترین استادان گرافیک است.
او لیسانسیه نقاشی از دانشگاه تهران و فوق لیسانس رشته طراحی ارتباطی از دانشگاه نیویورک است و تاکنون 9جایزه برای طراحی پوسترها و آرمهایش گرفته است. آخرین جایزه او دیپلم افتخار برای پوستر «فلسطین» در اولین دوسالانه بینالمللی پوستر جهان اسلام است. تاکنون 5کتاب از آثار او منتشر شده است. او از اعضای موسس انجمن گرافیک ایران است. فرشید شیوا هم 33ساله است و لیسانس نقاشی و فوقلیسانس تصویرسازی دارد.
او تاکنون 3نمایشگاه فردی و 7نمایشگاه گروهی برگزار کرده. فرشید شیوا میگوید: «بابا بعضی وقتها از خواب بیدار میشود و میگوید شب خواب کمپوزیسیون میدیدم». قباد شیوا هم از روزهایی میگوید که همه - جز پدرش - مخالف ورود او به دنیای خط و نقطه بودند. برای رفتن سراغ استادان هرنوع هنری باید دنبال بهانه باشیم.
بهانه گفتوگو با قباد شیوا هم خودش رسید: او از طرف انجمن جهانی گرافیک به عنوان یکی از 13گرافیست جهان انتخاب شده و کتابش، آرمها و پوسترهایش نیز توسط این انجمن به چاپ رسیده است. از قباد شیوا میخواهم مکانی را برای گفتوگو انتخاب کند که بیشترین خاطره را از آنجا داشته باشد و او میگوید: «بیشترین مکانی که از آنجا خاطره دارم، همدان است. در تهران هم آتلیهام از همه جا برایم عزیزتر است». ما هم راهی آتلیه او و پسرش میشویم.
اسم خانوادگیتان از آن نامهایی است که به نظر میرسد پیشینه خاصی دارد.
پدرم عارف بود. در عرفان، مرادی داشت به نام غمام همدانی. زمانی که شناسنامه داشتن اجباری میشود، پدرم پیش او میرود و از او میخواهد که نام خانوادگی برایش انتخاب کند. غمام میگوید تو که به این شیوایی شعر میگویی، نام خانوادگیات را بگذار شیوا. البته پدرم تا زمانی که حیات داشت، امضا میکرد «شیوا غمام» ولی در شناسنامه ما شیوا ثبت شده.
پس پدرتان هم اهل هنر بودند، شاعر بودند؟
پدرم تاثیر فوقالعادهای در زندگی من داشت. عارف بود و از زمانه خود جلو بود. موسیقی ایرانی را بسیار خوب میشناخت و صدای بسیار خوبی داشت. استادانهتر میزد و خطاطی میکرد. پدرم کارمند بود. مادر و پدرم بعد از تولد من از هم جدا شده بودند و پدرم مجددا ازدواج کرده بود. خانمی که با پدرم ازدواج کرد، بسیار مهربان و باهوش بود. خودش بچهدار نمیشد ولی با من و برادرم مثل فرزندان خودش رفتار میکرد.
شما چطور مجذوب شعر نشدید و سراغ خط و نقطه آمدید؟
از بچگی زمانی که یادم میآید، عاشق نقاشی بودم. برادر ناتنی بزرگترم در بیمارستان آمریکاییها در همدان رادیولوژیست بود. من مجذوب کارتهای کریسمسی بودم که از طرف خارجیها به برادرم هدیه میشد. گاهی آنقدر از یک کارت خوشم میآمد که آن را کش میرفتم و از رویش نقاشی میکردم. یادم میآید در دبیرستان آن موقعها کلاسی بود به نام کاردستی. یک روز که ما باید کاردستیمان را تحویل میدادیم، من کاری نکرده بودم.
فقط حسب اتفاق، طرح یکی از کارت پستالهایی را که کش رفته بودم و روی فیبر با رنگ پودری کشیده بودم، توی جیبم داشتم. زمانی که استادم آقای گلپریان من را صدا کرد تا کارم را تحویل دهم، کلی ترسیدم. بعد یاد فیبر توی جیبم افتادم. وقتی نقاشی را به استاد دادم، منتظر یک کشیده جانانه بودم؛ چون کار من نقاشی بود، نه کاردستی. مرحوم گلپریان کار را با علاقه نگاه کرد و پرسید خودت این را کشیدهای؟ گفتم بله. آقای گلپریان جلوی همکلاسیها کلی از من و نقاشیام تعریف کرد. این اتفاق کوچک در روحیه من اثر گذاشت و علاقهام به نقاشی زیاد شد.
با توجه به شرایط خانوادهتان، اینکه میخواستید نقاشی بخوانید، برای همه عجیب نبود؟
جز پدرم، بقیه اعضای خانواده فکر میکردند که نقاشی برای من آب و نان نمیشود. پدرم هم به دلیل علاقه شدیدم و وابستگی عاطفیاش به من، مخالف تهران رفتن من بود. عشق من به نقاشی چنان زیاد بود که این مخالفتها باعث شد دچار بیماری و حملههای عصبی شوم. مثلا غش میکردم و بیهوش میشدم.
غش میکردید؟
بگذارید خاطرهای برایتان تعریف کنم. آن وقتها من هر روز صبح سهپایهام را برمیداشتم و برای نقاشی از شهر بیرون میزدم. یکی از وسایلی که همیشه همراهم داشتم، کاسههای کوچکی بود که همدانیها به آن میگویند دست کاسه. معمولا این کاسهها که برای درست کردن رنگ از آنها استفاده میکردم، میشکستند و من از نامادریام دوباره کاسه میگرفتم. یادم میآید یک روز صبح که کاسه تازه خواستم، داد ایشان درآمد که تو همه کاسهها را شکستی و دیگر کاسهای نمانده. من آن روز نتوانستم نقاشی کنم. این اتفاق به ظاهر کوچک در من تاثیر وحشتناکی گذاشت. عصر آن روز با برادرم رفتیم حمام.
برادرم بعد از شستوشو میرود سر بینه و منتظر من می ماند. هر چه صبر میکند، میبیند از من خبری نمیشود. پشت در میآید و مرا صدا میکند، ولی من جوابی نمیدهم. دستآخر در را میشکند و میبیند که من بیهوش افتادهام. هر کاری میکند من به هوش نمیآیم و فکر میکند که من مردهام. تا اینکه حمامی که آدم واردی بوده، شروع میکند به کندن موهای پای من. 3 – 2 تا از آنها را که میکند، من بههوش میآیم.
این حادثه، خانواده مرا حسابی ترساند. در بیمارستان آمریکاییها، دکتر سیاهپوستی بود که معاینهام کرد و تشخیص داد که این حملهها عصبی است و به خانوادهام توصیه کرد من را در هر کاری آزاد بگذارند و گفت اگر جلوی من را بگیرند، ممکن است بمیرم. خلاصه همین حملهها به داد من رسید و من توانستم در کنکور هنر شرکت کنم.
پس به آرزویتان رسیدید.
نه، نه به این آسانیها. در کنکور دانشکده هنرهای زیبا، برای اولین بار در عمرم زغال نقاشی را دیدم و اسم طراحی آنتیک را شنیدم. اینها برای من تازگی داشت و خلاصه آن سال در امتحان ورودی قبول نشدم. با این کار، بهانه به دست خانواده افتاد که به اصرار از من بخواهند در یک اداره دولتی مشغول به کار شوم اما من مخالفت میکردم؛ چون میدانستم که سر کار رفتن من همان و تا آخر عمر از نقاشی دور ماندن همان.
گفتم میروم سربازی. از بخت بد، آن سال آخرین دوره قرعهکشی بود و من در قرعهکشی معاف شدم. حالا به این راحتی درباره این موضوع حرف میزنم ولی آن موقع حس میکردم زندگی برای من تمام شده است. در مدتی که تا کنکور سال بعد باقی مانده بود، سعی کردم به خانوادهام ثابت کنم که از این راه هم میشود پول درآورد. در همدان، آموزشگاهی بود که به قول معروف کلاس تقویتی داشت و تجدیدیها میآمدند آنجا. در آن آموزشگاه، یک کلاس خالی بود. با صاحب آموزشگاه صحبت کردم که آن کلاس خالی را به من بدهد.
یکی دو نفر از بچههای فامیل و آشنا هم برای آموزش پیش من آمدند. یادم میآید اولین پولی که گرفتم، 25تومان بود. آنقدر ذوق زده شدم که پول را گذاشتم توی جیبم و دویدم طرف خانه تا به همه نشان دهم از نقاشی هم میتوان پول در آورد اما وقتی به خانه رسیدم، دیدم پول از جیبم افتاده است.
وقتی گفتم بیشترین خاطره را از کجا دارید، آتلیه را انتخاب کردید، چرا؟
من در هر صورت، در تمام طول زندگیام عشق به آتلیهام دارم. من اینقدر که در آتلیهام هستم، در خانه نیستم. روزهای جمعه هم که در خانه کاری ندارم، میگویم میروم آتلیه. هی کار میکنم، کار میکنم، کار میکنم. اینجا راحتتر هستم، رکتر هستم.
چه اتفاقی در آتلیه برایتان میافتد؟
آتلیه برای من مثل یک معبد است. من حتی به خدای خودم در آتلیه نزدیکتر میشوم. من در آتلیه فکرم باز میشود، بهتر کار میکنم، آزادترم. اصلا در آتلیه احساس امنیت بیشتری میکنم. من کارم جزء زندگیام است. خیلیها کارشان کار است، زندگیشان هم زندگی. خیلیها میگویند چقدر جوان ماندی. میگویم یکی از چیزها این است که من کاری که انجام میدهم، عشقم است.
شما از کجا بیشترین خاطره را دارید؟
فرشید: بهترین خاطراتم مربوط به آتلیهای است که در یوسفآباد داشتم، نبش خیابان 64. آن دوره پرخاطرهترین و پربارترین دوره زندگیام بوده.
از این عشق خسته نشدهاید؟
قباد شیوا: نه، تا حالا پیش نیامده. هیچ شده شما بگویید من ناهار نمیخورم؟ تعادل زندگی شما و اطرافتان را خوردن حفظ میکند؛ این است که تاالان پیش نیامده بگویم کاش میرفتم سراغ یک کار دیگر. در هر صورت، هر هنرمندی در هر رشتهای، سالهایی دارد که اوج کارش است و بعد از اینکه به اوج کارش میرسد، منحنی هنریاش افول میکند. در واقع اگر بخواهم جور دیگری مثال بزنم، طبیعت هنر، زنانه است، زن همیشه نمیتواند بارور شود. من تا امروز که 67سالم است، زودتر از همه در خانه بلند میشوم و میدوم میآیم اینجا تا کار کنم.
بیاحترامی به هنر خستهتان نمیکند؟
در کار ما این مسائل هست. اینجور وقتها خودم را مقصر نمیدانم؛ میگویم آنها نمیفهمند. چند روز پیش، از یک سازمان زنگ زدند برای اینکه پوستری برایشان طراحی کنم. مدیر سازمان به پوسترها جوری نگاه میکرد انگار دارد به یک تکه نخ نگاه میکند. گفت: «کار ما این است، این است».
گفتم از این به بعد من هستم و مسئولیت کارم. دیگر به آقای رئیس کاری ندارم. خوشحال بودم از اینکه برای یک بخش از مملکت کاری کردم، زنگ زدند و رفتم، دیدم آقای رئیس، یکجوری به کار من نگاه میکند و سؤالهایی میپرسد انگار اصلا کار را نفهمیده بود. من پوستر را برداشتم و آمدم بیرون. الان هم پوستر در اتاق بغلی است. آن پوستر الان در کلکسیونام هست و دوستش دارم.
شما در زندگیتان «اگر» زیاد دارید؟
خب، بله، در همه زندگیها هست.
اگرهای زندگی شما چه چیزهایی است؟
اگر به ایران برنمیگشتم، الان موقعیت خودم را داشتم ولی من، بیچاره این عشق و ایران هستم؛ مملکتم را دوست داشتم که برگشتم، سال59 بود. از صفر شروع کردم. اگر نمیآمدم، الان 6 استودیو در پاریس و نیویورک داشتم اما خودم انتخاب کردم. من درختی هستم که ریشه در این خاک دارد. اگر میخواستم جای دیگری زندگی کنم، مثل درختی میشدم که شما از خاک جدایش کرده و روی طاقچه گذاشتهاید، خب، شاید زیبا باشد اما دیگر ریشه ندارد. من هیچوقت پشیمان نیستم چون دنبال عشقم و ایران بودم.
شما چه اگرهایی دارید؟
فرشید: 4 سال است که ازدواج کردهام، اگر عقل امروزم را داشتم سالها پیش این کار را کرده بودم.
شایدهای روح شما چیست؟
شایدی در ذهن من وجود ندارد.
دیگر چه اگرهایی دارید؟
قباد شیوا: خب، کسانی که در این کار هستند، از نظر مالی ضعیف میشوند؛ این اتفاق طبیعی است. میگویم برای کارم ارزش قائلم؛ هم برای سفارشدهنده، هم برای هنرم، هم برای مردمی که میخواهند طرح را ببینند.
اینها اگرهایی است که نمیخواستید، اگرهایی که میخواستید چه چیزهایی است؟
چیزهایی است که دست من نیست. آن زمان که در نیویورک بودم، یک کتابخانه بهدنبال کسی میگشت که هم گرافیکاش خوب باشد، هم زبان فارسی بداند و هم انگلیسی، اما میخواستم برگردم ایران. من این اگرها را دارم ولی احساس پشیمانی و نرسیدن نمیکنم؛ چون دارم کار میکنم. فکر میکنم از زندگیام راضیام.
کجاها را دوست دارید ببینید؟
خیلی جاها رفتم، خیلی جاهای دیگر را هم دوست دارم ببینم.
از کجاها الهامهای هنری میگیرید؟
من از خیلی جاها الهام میگیرم. یک پوستر زدم برای سقاخانه. من درختی دیدم که بهاش دخیل آویزان شده بود. خیلی چیزها در آتلیه دارم که فقط از شکلشان خوشم آمده است؛ اشیایی از نقطههای مختلف ایران.
فرشید: فضای داخلی خانهام و گوشهها و زوایای آن مرا بیش از هر چیزی برای کار کردن به هیجان میآورد.
چه زمانی برای طراحی راحتتر هستید؟
صبحهای زود را برای نقاشی و بعدازظهرها را برای طراحی ترجیح میدهم.
اگر در آرزو جلویتان باشد، دوست دارید به کجا باز شود؟
دوست دارم پشت آن در یک لابراتوار چاپ دستی میدیدم، همراه با یک غلطک چاپ بزرگ و وسایل کامل درجه یک.
به مرگ هم فکر میکنید؟
بله، ممکن است کسی به مرگ فکر نکرده باشد؟ من سؤال شما را باید در یک بستر جواب بدهم. پدرم عارف بود؛ پدربزرگام هم. یک بار پدربزرگام بچههایش را صدا میکند و به آنها میگوید مرگ خیلی راحت است؛ مثل خوابیدن. کفشهایش را از پایش درمیآورد و میگذارد زیر سرش و میمیرد. من به پایان اعتقاد ندارم، معتقدم ما داریم رد میشویم. رنجهایی هم که میکشیم، برای خلق اثر است.
فرشید: مرگ زیباترین هدیهای است که به شخص نیکوسرشت و درستکار داده میشود. از رنجها و کاستیهای دنیا رهایش میکند و به آرامش و لذت ابدی متصلش میکند و بدترین لحظه است برای شخص بیماردل و بدکردار. از دید من مرگ میوه زندگی است، ما به خاطر مرگ زندگی میکنیم و اگر درست زندگی کنیم، خوب هم میمیریم.
گرافیک ایرانی
قباد شیوا یکی از 13 طراح گرافیک جهان است که انجمن جهانی گرافیک (AGI) کتاب او را منتشر کرده است. شیوا درباره چاپ این کتاب و تاریخچه گرافیک در ایران میگوید:
در دنیا بعضی آثار گرافیکی بعد از تاریخ مصرفشان باقی میمانند. از آن به بعد هنر گرافیک است که میتواند ماندگار شود. AGI با این دید به آثار حوزه گرافیک نگاه میکند؛ از دیدگاههای هنری. اواخر 2005 با من تماس گرفتند و گفتند این مرکز 12 نفر از اعضایش را در سطح بینالمللی انتخاب کرده که شما یکی از آنها هستید، یکی از دلایل اصلی انتخاب شما هم نگاه بومیتان به گرافیک است.
گرافیک بخشهای مختلفی دارد اما متاسفانه از گذشته تاکنون زیباشناسی گرافیک – بهخصوص در پوسترها – تحت تاثیر زیباشناسی غربی بوده و هست، متاسفانه دعوا سر این است که چه کسی کوبیسم را وارد ایران کرده است. مسئله زیباییشناسی در گرافیک ما تابعی بود از تفکرهای غربی. من از سالهایی که این حرفه را جدی گرفتم، میگفتم چرا دنیا بگوید گرافیک لهستان، ژاپن و... ولی مردم دنیا نگویند گرافیک ایران. من همیشه سعی کردهام - در گرافیک – که یک هنر برای اطلاعرسانی بوده – روح ایرانی حفظ شود.
وقتی پوسترهای دهه40 من را ببینید، لحن ایرانی را به هر بهانهای در آنها مشاهده میکنید. برای مردم هم خیلی جالب بود. ما باید بتوانیم برای مردم خوراک بصری ایجاد کنیم. من میخواستم کارهایم تابع زیباییشناسی غربی نباشد. وقتی هنوز غرب لغت «گرافیک» را درست نکرده بود، ما در کارهایمان این مفهوم را داشتیم. ما در کشورمان، جز صفویه به بعد، هنر مستقل نداشتیم. هنرمندان ما با نهایت ذوقشان روی اشیای مورد نیاز مردم کار میکردند. هنرمندان روی کاشی و فرش کار میکردند. ایرانی معتقد است هنرش باید وارد زندگی مردم شود. هنر وارد زندگی مردم شد؛ کاسه کوزهها را نگاه کنید، کاشیهای خانهمان را نگاه کنید، قاشق دوغخوریمان را نگاه کنید. هر کدام را که نگاه کنید، حضور هنر را در آنها حس میکنید. این خیلی خوب است که از طریق گرافیک این فرهنگ را با بیان امروزی ادامه دهیم.
در واقع هنری که عملکرد دارد، مورد نیاز مردم است. این بخشی از فرهنگ و تمدن بوده، غربیها بعدها به این رسیدند که یک یخچال که گوشه اتاق است، میتواند قشنگ باشد؛ ابعادش جوری انتخاب شود که زیبا باشد. آن یخچال علاوه بر اینکه کارکرد خودش را دارد، میتواند مثل یک مجسمه زیبا باشد اما ایرانی همیشه دیدگاهش این بوده. خوشبختانه مردم از تولیدات ایرانی استقبال میکنند؛ به اضافه اینکه پوسترها هم در زندگی مردم نفوذ دارند.
خواب ترکیببندی میبینم
بعضی حرفها گفتنی نیست، فقط میتوان آنها را نوشت. فرشید شیوا، حرفهای نگفتنی درباره پدرش را در یادداشتی نوشته است؛
«اولین خاطره روشنی که از پدرم دارم، برمیگردد به شهر نیویورک؛ زمانی که برای تحصیل به آنجا رفته بود و طفل 4ساله خود را نیز به همراه داشت. روزها بیرون بود و شبها کار میکرد؛ کار، کار، کار.
خانه کوچکمان پنجرهای داشت که رو به محوطهای سبز باز میشد. درخت بلوطی را به یاد دارم که ارتفاعش تا پنجره خانه بود؛ گویی جزئی از فضای داخلی منزل بود. سنجابها روی شاخههای درخت جستوخیز میکردند و میوه بلوط میخوردند. تصویرهای محوی را به خاطر میآورم که بابا پشت آن پنجره مینشست و طراحی میکرد؛ طراحی، طراحی، طراحی.
خانه پر از کتاب بود. عطشی سیریناپذیر برای خرید کتاب داشت. این را مادرم میگوید. تصاویر کتابها را ورق میزدم؛ کتابهایی که امروز گنج گرانبهایی است برای من. گوشه برخی کتابها چیزهایی مینوشت. روی کتابها خیلی چیزها مینوشت. روی کتابهای طراحی خیلی چیز مینوشت. ولع سیریناپذیر جوان سی و اندی سالهای که عاشق طراحی است را وقتی که امروز کتابها را ورق میزنم خیلی خوب حس میکنم.
به وطن برگشتیم؛ بلوار کشاورز، خانهای زیبا با طراحی نقلی که با خرید چند عدد مرغ و خروس توسط بابا حس و حالی به خود گرفته بود و زیرزمینی که بوی کاغذ و مرکب و چسب uhu میداد. یادش به خیر، آن وقتها گرافیستها وقت کار دستشان رنگی میشد؛ با میزی سفید و دراز پر از وسایل کار؛ دیواری که دهها گونیا و خطکش رنگ و وارنگ با میخ به آن آویخته شده بود و در کنارش مجموعهای از عکسهای دوران دانشگاه.
هر چه زمان پیش میرود، همه چیز زمختتر میشود؛ آن حیاط و آن خانه با در چوبی سبز سیر کمکم جایش را به آپارتمان بتنی بیروحی داد در جایی نزدیک میدان ونک که دیگر نه آن پنجرههای مشبک را داشت و نه قوقولی قوقوی خروسهامان را.
آن زمان که پدرهای بچه محلهای من مشغول ارتقا دادن مدل ماشین سواریشان بودند، بابا کاکتوس کلکسیون میکرد؛ بسیار جدی هم این کار را میکرد مثل کار گرافیکاش. تقریبا یک متخصص تمام عیار در زمینه کاکتوسها و گیاهان گوشتی شده بود. چند سال پیش بود که به من گفت «فرشید، من معمولا شبها خواب ترکیببندی میبینم تا صبح». صبح بابا هم جالب بود. شیر، چای، نان شیرمال، پشت میز آشپزخانه - تکیه داده به دیوار - صحنهای است که شاید هزار بار دیدهام بعد به لطف خدا و با آن اندام کوچک پشت یک جیپ بزرگ مینشیند و بسمالله؛ میرود تا آنچه را به خواب دیده به همه ما نشان دهد.
سخن کوتاه، قباد شیوا با چشمهای خلقالله شوخی نمیکند؛ بیشک آن زمان - روزهای نوجوانی - که پدر به کوهپایههای همــدان پناهنده میشد و کلاه حصیری به سر به تأسی از ون گوگ و پیکاسو نقاشی میکرد، افقی بس دور را نظارهگر بود و آرزوهایی بس بزرگ را در سر میپروراند».