خبري از پيري و خستگي نيست. همه با انرژي هستند. برخي از آنها با واكر و عصا و ويلچر مسير را طي ميكنند اما غم و اندوه و ناراحتي و كسالت ديده نميشود. «عاشقانه تو را ميخوانم» مراسمي است كه براي سومين سال در آن زوجهايي با سابقه بيش از 50سال زندگي مشترك دور هم جمع شدند و اين نيم قرن كنار هم بودن را جشن گرفتند؛ نيمقرني كه پر است از پستي و بلندي، خوشي و ناخوشي، غم و شادي، مرگ و زندگي و... . آنها در اين مراسم باز هم پاي سفره عقد نشستند و ياد ايام قديم را گرامي داشتند. در مراسم امسال 500زوج بالاي 50سال سابقه ازدواج حضور داشتند و علاوه بر اين 500زوج با سابقه، 300زوجي كه زندگي مشتركشان را آغاز كرده بودند هم با اين هدف كه زوجهاي بالاي 50سال زندگي را بهعنوان آيينهاي تمامقد الگوي خود قرار دهند، حضور داشتند. در اين گزارش به سراغ 3 زوج با سابقه رفتيم؛ زوجي كه بيش از 73سال از زندگي مشتركشان ميگذرد و زوجي كه آقا داماد در زمان ازدواجاش 12سال بيشتر نداشته و زوج ديگري هم كه اين بار عروسخانوم در سن 12سالگي تور سفيد به سر انداخته. البته حالا سنوسالي از آنها گذشته و صاحب نوهها و نتيجههاي قد و نيمقد هستند.
- هر دو بچه بوديم اما زندگي را شروع كرديم
57سال زندگي مشترك نكته قابل تاملي است. اما اينكه عروس خانم 12ساله باشد و در همان سن هم به سر خانه و زندگياش برود بيشتر بايد تامل كرد. گرد پيري و گذر زمان در چهره سرور شاه پسند و قربان ملكي ديده ميشود اما وقتي آقايملكي با تمام وجودش ميگويد همسرش را هنوز هم دوست دارد متوجه ميشوي كه چقدر دلشان جوان است و ناخودآگاه با شنيدن اين جمله لبخند روي لبانت نقش ميبندد. سرورخانم تنها 12سال داشته كه به خانه شوهر ميرود. ميگويد: «آن زمانها انتخاب همسر از طرف پدر و مادرها بود. اينطور مثل امروز نبود كه دختر و پسرها بتوانند همديگر را انتخاب كنند. پدر همسرم فاميل پدرم بود. وقتي به خواستگاري من آمدند من تنها 12سال سن داشتم. همسرم هم هنوز سربازي نرفته بود.17-16سال بيشتر سن نداشت. هرطور بود از طريق خانوادهها وصلت صورت گرفت. هم من و هم آقا قربان هر دو بچه بوديم اما زندگي را شروع كرديم.» مهر سرور خانم 7هزار تومان است و قرار بوده بهعنوان جهيزيه، پدر شوهرش يك لحاف، تشك و فرش به او بدهد؛ اما در نهايت به جايي ميرسد كه همه با هم در يك اتاق زندگي ميكنند؛ «من فقط با يك چادر سفيد به خانه شوهر رفتم. قرار بود پدر شوهرم يكدست لحاف و تشك و فرش به ما بده كه گفت ندارم و بيا با ما در اتاقي كه خودمان زندگي ميكنيم زندگي كن. من هم رفتم. همه با هم زندگي ميكرديم. وقتي 15سالم بود نخستين دخترم به دنيا آمد و ديگر زندگيمان پرجمعيتتر شد. الان
2 دختر و 2 پسر دارم.»
- تغيير زمانه، شرايط را هم عوض ميكند
در اين زمانه كمتر كسي پيدا ميشود كه بپذيرد با خانواده همسرش زندگي كند براي همين وقتي از سرور خانم در اين زمينه سؤال ميكنيم، ميگويد: «مادر شوهرم خيلي خانم بود. اصلا با هم قهر و آشتي نداشتيم. وضع ماليمان آنقدر خوب نبود. سيبزميني پخته ميخورديم ولي خوش بوديم. الان مرغ مسما ميخوريم و حرص ميخوريم. در اين سالها گرفتاري و غصههايمان بچههاست. آن زمانها كه جوانتر بوديم خيلي كمتر عصباني ميشديم اما الان ديگر سنمان بالا رفته، هم من عصباني ميشوم هم شوهرم. هم من بيمارم، هم ايشان. زندگي آن زمانها انگار خيلي آسانتر بود. الان موقعيتها طوري شده كه مثلا پسرم ميگويد با من حرف ازدواج را نزن.» سرور خانم با كمك همسرش تا امروز توانسته زندگي خيلي از زوجهاي جواني كه به جدايي رسيده بود را جوش بدهد تا بار ديگر به سر خانه و زندگيشان بروند؛ «كساني بودند كه بهدليل مشكلات و سختيهاي زندگي ميخواستند از هم جدا شوند اما با ميانجيگريهاي ما توانستند با مشكلات كنار بيايند و بار ديگر زندگي را از سر شروع كنند. بيشتر آنها مشكلات مالي، كرايهخانه، قرض و قوله و... داشتند يا با مادر شوهرهايشان نميساختند. آن زمانها ما لباسهايمان را در يك تشت ميشستيم. غذاهايمان را يككاسه ميكرديم و ميخورديم. اما جوانهاي الان اين چيزها را قبول ندارند. در بينشان گذشت وجود ندارد. اي كاش كمي گذشت در بينشان شكل بگيرد. شب و روز دعاي ما خوشبختي جوانهاست. من خودم بچههايم را 18تا 20سالگي به خانه بخت فرستادم. متأسفانه همسر يكي از دخترهايم بيمار شد و فوت كرد. ازدواج يكي از پسرهايم هم به جدايي رسيد. آنها الان با ما زندگي ميكنند. دخترم 2فرزند دارد كه وقت ازدواجشان رسيده و نامزد كرده و عقدكرده هستند اما آنقدر شرايط سخت شده كه همگي با هم كاسه چهكنم چهكنم دست گرفتهايم. اما به هر حال خدا تا به امروز كمك كرده و بعد از اين هم اميدمان به بزرگي خودش است.» آقاي مالكي تمام مدتي كه همسرش حرف ميزند و از اين دوره و زمانه گلايه ميكند سكوت كرده و لبخند ميزند. در نهايت حرفي كه ميزند اين است: «ما هيچ وقت دعواي بدي نداشتيم؛ اما وقتي بچهها بزرگ شدند مشكلات ما هم بزرگ شد. به هر حال من خيلي دوستش دارم. دعوا و جدايي اصلا يعني چي؟ زن و شوهر را فقط بايد مرگ از هم جدا كند. اما جوانهاي امروز اين چيزها را متوجه نميشوند. چاره چيست؟ نرود ميخ آهنين در سنگ...»
- عروس 10ساله و داماد 12ساله
فكرش را بكنيد؛ 12سال داشته باشيد و عاشق يك دختر 10ساله بشويد. به خواستگاري برويد و جواب بله هم بگيريد. عقد كنيد و آن وقت زندگي مشتركتان شروع شود و حالا 62سال از آن زمان بگذرد. حكايت شروع زندگي قاسم ايرجي و اشرف ايرجي جالب است. آقا قاسم شروع زندگي مشتركشان را اينطور تعريف ميكند؛ «دو برادر با 2 خواهر با هم ازدواج ميكنند و بچههايشان كه ما باشيم هم دخترعمو، پسرعمو ميشويم و هم دخترخاله، پسرخاله مادرهاي ما كه با هم خواهر بودند رابطه خوبي داشتند. براي همين رفتوآمد زياد داشتيم. من هم از اشرف بدم نميآمد. آن زمان هم كسي به سن كم ما توجه نداشت. به خواستگاري رفتيم و بعد از مدتي عقد كرديم.» با وجود آنكه اين ماجرا براي 62سال پيش است اما اينطور نبوده كه اين 2نفر با اين سن كم به زير يك سقف بروند. بلكه آنها بهمدت 6سال نامزد عقدي هم ميمانند و بعد از آن 2سال هم در خانه پدر آقا قاسم زندگي و سپس زندگي مشترك واقعيشان را شروع ميكنند؛ «من تا 18ساله بشوم نامزد مانديم. با هم بيرون ميرفتيم. سينما ميرفتيم. به خانههاي همديگر هم ميآمديم. درس مان را هم ادامه ميداديم. تا اينكه ديپلم گرفتم و به سربازي رفتم. اشرف هم تا سيكل خواند. بعد از آن عروسي گرفتيم و 2 سالي كه من سرباز بودم و نميتوانستم كار كنم در خانه پدرم مانديم. سپس بهدنبال كار رفتم. يك كار در شهرداري پيدا كردم و به خانه خودمان كه در ابتدا اجارهاي بود رفتيم و صاحب اولاد شديم.»
- بعد از 62سال هنوز همديگر را دوست داريم
اشرف خانم عروس 10سالهاي بوده كه حالا 72سال سن دارد و از آن دوران ميگويد؛«با وجود آنكه اين همه سال از زندگيمان ميگذرد هنوز همديگر را خيلي دوست داريم و خدارا شكر توانستهايم در كنار هم زندگيمان را پيش ببريم.» اشرف خانم خودش جزو كساني است كه زود ازدواج كرده اما همچنان از طرفدار ازدواج زود است و ميگويد فرزندانش را هم در سنهاي 18تا 22سالگي به خانه بخت فرستاده؛ «زمانه عوض شده و كسي كسي را نميشناسد. آن زمانها كه همه زود ازدواج ميكردند همديگر را ميشناختيم و به هم معرفي ميكرديم. اما الان ديگر اينطور نيست. براي همين سختگيريها هم بيشتر شده. شرايط زندگي هم سخت شده. ديگر دخترها و پسرها نميخواهند زير بار مسئوليت بروند. همين الان دختر آخرم 35سال سن دارد. زبان انگليسي خوانده اما هنوز كار ندارد و ازدواج هم نكرده است. به هر حال بايد كمك شود تا جوانها زودتر ازدواج كنند. من موافق ازدواج زود هستم.»
- عاشق همسرم هستم
73سال پيش يعني سال1323، حسن صفاوندي و شمسيسادات ميرميران در زماني كه تنها 19و 16ساله بودند، با 20تومان مهريه و جهيزيهاي شامل يكدست سماور و استكان و قوري، يكدست رختخواب، 6بشقاب، يك ديس، 6قاشق و چنگال و يك چراغ 3 فتيله بود زندگي مشتركشان را آغازكردند؛ زندگياي كه ثمرهاش 8 فرزند و 20نوه و 8نتيجه است. فرزندانشان نامهاي زيبايي دارند، نامهايي كه حسنآقا ميگويد پدرش به آنها بسيار علاقهمند بوده؛ خسرو، شيرين، پرويز، فرهاد، سيمين، نسرين، سيما و فاطمه فرزندان خانواده بزرگ آقاي صفاوندي هستند. حسن آقا در حال حاضر 92ساله است و با وجود سن بالا همچنان سرحال است و بهخوبي گذشته را بهخاطر ميآورد؛ او در طول سالهايي كه كار ميكرده شغلهاي متفاوتي را هم امتحان كرده؛ از كار در راهآهن گرفته تا شركت واحد و پمپ بنزين. در نهايت كارمند اداره آتشنشاني شده و بعد از 30سال خدمت بازنشسته ميشود؛ «شمسي خانهدار است. مانند بسيار از زنهاي آن زمانه مسئوليت خرج خانه با مرد بود. براي همين من بايد سخت كار ميكردم. همسرم هم قانع بود و بهخوبي ميتوانست زندگي را بچرخاند. براي همين زندگيمان نه سخت بود و نه آسان. يك زندگي معمولي و تقريبا راحتي را تا به امروز گذراندهايم.» حسن آقا با لبخند به همسرش نگاه ميكند و وقتي از او ميپرسيم هنوز هم دوستش داري، ميگويد: « من خرد و خميرش هستم. زنم اهل گذشت است و كم توقع. ديگر يك مرد از همسرش چه ميخواهد؟ 250تومان حقوق ميگرفتم و بايد شكم 8نفر را سير ميكردم. خيلي سخت بود اما با اين حال در آن زمان ميشد با همان حقوق كم هم گذراند.»
- گذشتهها گذشته
شمسي خانم هم اين روزها در سن 89سالگي به سر ميبرد. كمحرفتر از حسنآقاست با وجود اين، لبخند از روي لبهايش محو نميشود و ميگويد: «همه زندگيها سختي و آساني را با هم دارند. نميشود 73سال زندگي كرد و همهچيز خوش و خرم باشد. اما زندگي ما معمولي گذشت. با وجود اين، شبهاي جمعه و روزهاي تعطيل، خانه 60متريمان پر ميشود از نوه و داماد و عروس و نتيجه و چه چيزي لذتبخشتر از اين ميتواند باشد؟» او ميگويد: « ما 73سال با هم زندگي كرديم . به هر حال در خانه هر كسي دعوا و ناراحتي پيش ميآيد؛ اما حسنآقا طوري نبود كه بخواهد وقت عصبانيت دست بزن داشته باشد. عصباني هم ميشد بهخاطر بچهها بود و نگرانياي كه از آنها داشت اما هيچ وقت آنطور از كوره در نميرفت كه بخواهد خدايي نكرده دست بلند كند. به هر حال كدورتها وجود دارد اما بايد بدانيم چطور ميشود اين كدورتها را برطرف كرد. متأسفانه در اين زمانه ميبينيم كه نه مرد و نه زن طاقت ناراحتي و مشكلات را ندارند و فكر ميكنند كه ديگر به ته خط رسيدهاند و بايد از هم جدا شوند. درصورتي كه زمان ما اصلا به اين شكل نبود.»
- خطبه عقدمان در كوه خوانده شد!
«غار» براي بيشتر ما يك دالان تاريك و ترسناك است كه انتها و راه برگشت آن مشخص نيست و در آن انتظار انواع و اقسام اتفاقها و حيوانات عجيبوغريب را داريم. از حمله دستهجمعي خفاشها و پنجه انداختن خرسها گرفته تا برخورد كردن با استخوان و جمجمه انسان همه تصورات وحشتناكي هستند كه فيلمها و كتابها از غار براي ما ساختهاند. با اينحال غارها مكانهاي شگفتانگيز و پررمز و رازي هستند كه برخي براي كشف اين راز حاضرند تمام اين خطرها را به جان بخرند و «غارنورد» شوند. سارا عدالتيان، بانوي غارنورد ايراني است كه حدود 10سالي ميشود غارنوردي ميكند. از او درباره دنياي عجيب غارها ميپرسيم و ميشنويم.
سارا عدالتيان متولد سال۱۳۵۹ در مشهد است. علاقهاش به ورزش و طبيعت به كودكي برميگردد؛ تا اينكه از ۱۹سالگي بهصورت جدي صخرهنوردي را آغاز ميكند؛ «فعاليتم را در سال۷۸ با كوه و سنگ شروع كردم؛ البته قبل از آن هم ورزش ميكردم و رشته اصليام تكواندو بود. كمكم با غارنوردي آشنا و به آن علاقهمند شدم؛ اما هنوز رشته تخصصي آن در ايران وجود نداشت. تا اينكه در سال۸۶ بهصورت تخصصي وارد اين رشته شدم. سالهاي اول، براي فعاليت در اين رشته خيلي مشكل داشتم. چون نخستين و تنها خانمي بودم كه وارد رشته غارنوردي ميشدم و در بسياري از دورهها نميتوانستم شركت كنم؛ چون همه آقا بودند. الان هم در كل استان 2 نفر خانم هستيم كه غارنوردي ميكنيم. براي من كوهنوردي و صخرهنوردي خيلي جذاب بود اما غارنوردي هيجان و رمز و رازي دارد كه كوه ندارد. شما وقتي از يك ديواره يا كوه ميخواهيد صعود كنيد، از دور تقريبا تا آخر راه را ميتوانيد مشاهده كنيد و حتي اگر بار اول هم باشد، مسير خيلي ناشناخته نيست؛ ولي در غارها چند متر آنطرفتر را هم نميتوانيد ببينيد و هيچ شناختي از مسير نداريد؛ اين باعث ميشود كه هيجان آن بيشتر باشد.»
خانم عدالتيان فوقليسانس فيزيك خوانده و در دانشگاه تدريس ميكند؛ رشتهاي كه به قول خودش با رشته ورزشي او مرتبط است و به او در نقشهكشي از غار كمك كرده است؛ «فيزيك را خيلي دوست دارم و اصلا يكي از رشتههاي علوم پايه است. جالب است بدانيد خود فيزيك در زبان يوناني قبل از اينكه فيزيك خوانده شود، فلسفه طبيعت خوانده ميشد؛ يكجورهايي به لحاظ علمي با رشته ورزشيام مرتبط است.»
همين فيزيك خواندن در غارنوردي به كمك او آمده تا بتواند غارهايي را كه اكتشاف ميكند، نقشهشان را هم طراحي كند؛ «من غار را خيلي دوست داشتم چون به هر غار جديدي كه ميرفتم انگار دنياي جديدي بود. خيلي از غارها را ما خودمان كشف ميكرديم و من خودم كار نقشهكشي از غار را انجام ميدادم. از غارها نقشهبرداري ميكنم. وقتي وارد يك غار ميشويم، از درون آن نقشه اطلاعات خوبي را ميتوان برداشت كرد. براي خود من اين كار خيلي جذاب بود. بهتازگي هم نقشه طولانيترين غار ايران را كشيدهام كه حدود ۲۰كيلومتر طول آن بود و چند سال نقشهبرداري آن طول كشيد.»
قصه كوه و صخره و غار آنقدر در زندگي خانمعدالتيان جدي است كه حتي با همسرش در كوه آشنا ميشود و در حال صخرهنوردي خطبه عقدشان خوانده ميشود! «من و همسرم در كوه باهم آشنا شديم و در سال۸۰ ازدواجمان را روي يك ديواره كوه جشن گرفتيم؛ درحاليكه روي يك صخره عمودي در اخلمد كه به ديواره اللهاكبر در مشهد معروف است، آويزان بوديم. (با خنده) ديواره اللهاكبر حدود ۲۷۰متر ارتفاع دارد كه روي آن نام مقدساللهاكبر توسط سنگنوردان قديمي نوشته شده است. ما هم كنار همين نوشته معلق بوديم كه پيمان ازدواجمان را بستيم و حلقه رد و بدل كرديم. يادم ميآيد كه حلقهها را با طنابچه بهخودمان متصل كرده بوديم تا درصورت در رفتن از دستمان سقوط نكند! درحاليكه با طناب و ساير تجهيزات صعود كرديم، مهمانان همه پايين ديواره بودند. يك عده هم از بالاي سر ما فيلمبرداري ميكردند و وقتيكه پايين آمديم به ما تبريك گفتند. من و همسرم، سعيد هاشمينژاد باهم وارد اين كار شديم اما مطالعه همسرم در اين زمينه بيشتر است؛ حتي كتاب مهمي كه مرجع غارنوردي است را به فارسي ترجمه كرده و سال گذشته چاپ شد.»