با خودم ميگويم: «نكند معتاد باشد!؟» تن نيمهجانش را تكيه داده به چرخي كه چند كيلوگرم ميوه بارش است. اسمش را ميپرسم. ميگويد: «احسانم». خودش است، پس درست آمدهام. انگار آن چيزي كه به سبقت مجاز گفتهاند با واقعيت و اصل ماجرا خيلي فاصله دارد. ميپرسم «چرا به اين روز افتادي!؟» طوري رفتار ميكند كه انگار اين طرز برخورد و اين سؤال برايش تازگي ندارد. با چشمان خستهاش زل ميزند به چشمانم، سرش را مياندازد پايين و پاكت پلاستيكي را بر ميدارد و ميگذارد مقابلم. خجالتزده ميگويد: «رفيق. اين قرص و دواها را به فيل بدهي، آب ميشود! من معتاد نيستم بيماري مرا به اين روز انداخته، حتي لب به سيگار هم نزدهام. ازكاسبان اين خيابان بپرسي باور ميكني». شروع از اين بدتر نميشد. تحقيق كردم ميبينم اشتباه كردهام، باز ميگردم و عذرخواهي ميكنم. احسان با آن جسم نحيف، روح بزرگي دارد، چيزي كه ميانمان گذشته است را زود فراموش ميكند و با محبت از من پذيرايي ميكند. با همان ميوههاي رنگورو پريدهاي كه از وضعشان معلوم است اوضاع كاسبي احسان چندان تعريفي ندارد. با دست و دلبازي سعي ميكند براي مهمانش مرغوبهايش را جدا كند. همان گوشه پيادهرو، مردجوان سفره دلش را برايم باز ميكند.
- روي ديگر سكه
« درست يك ماه بعد از ازدواجمان بود كه مصيبت نازل شد. آن موقع كارگري ميكردم. شهرستان زندگي ميكرديم. مونتاژكار MDF بودم. درآمدم زياد نبود اما قانع بوديم. من كارداني نقشهكشي خواندهام و ليلا همسرم كارشناسي محيطزيست دارد، اما كو كار!؟ هرچند مشكل فقط بيكاري و فقر نبوده و نيست».
با وسواس با بطري آب، ميوهها را آب ميكشد. مرد با حيايي است. غيرت و غرور هنوز اجازه نداده سرش را بالا بگيرد. ميداند كه كي هستم و براي چه آمدهام ميگويد: «ميداني كه براي يك مرد، مرگ خيلي شيرينتر از ديدن اين روزهاست!؟ هيچكس براي اين زندگي نميكند كه محتاج كمك ديگران باشد، اما روزگار است ديگر، سرنوشت ما هم اينطور رقم خورده.» احسان از روزهاي شيرين زندگياش برايم تعريف ميكند؛ از وقتي كه عاشق شد. با هيجان از مراسم پرماجراي خواستگارياش ميگويد. چيزي نميگذرد كه با خاطرات بامزه احسان، لبخند بر لبان هر دويمان مينشيند. اما وقتي ميگويد براي رسيدن به دختر مورد علاقهاش روزها كارگري ميكرده و شبها درس ميخوانده، مراسم عروسي نگرفته چون نه پولي داشته و نه فاميلي، قرار بوده برود ماه عسل امامرضا(ع) كه آن هم مجالش را نيافته، دلم ميگيرد و هزار سؤال بيجواب به جان ذهنم ميافتد.
- 8 ماه جهنمي
احسان پاسخ همه چراهايم را اينطور ميدهد: «يك ماه بعد از ازدواجمان يك دفعه ايست قلبي كردم!(چشمانم گرد ميشود) وقتي چشمانم را باز كردم حداقل 10تا آدم با روپوش سفيد بالاي سرم بودند. همه از معجزه حرف ميزدند. وقتي توضيح دادند كه ايست قلبي بوده و نجات پيدا كردهام، خوشحال شدم از اينكه فرصت زندگي دوبارهاي به من داده شده، اما اين خوشحالي عمركوتاهي داشت. درست نيم ساعت بعد، وقتي جواب آزمايش آمد آسمان بر سر من و ليلا خراب شد. دكتر گفت: «هر دو كليهات را از دست دادهاي. شانس آوردي، نمردهاي! كليه ات كار نميكند. آنقدر مقدار مايعات در بدنت زياد شده كه قلبت از تپش ايستاده». گروهخونيامA+ است. اما اين به اين معنا نيست كه بلافاصله كليه اهدايي پيدا ميشود. 8 ماه دياليز شدم. 8 ماه جهنمي را پشت سر گذاشتيم. از دار دنيا يك پدر و مادر پير دارم كه مستمريبگير كميته امداد و بهزيستي هستند. ليلا هم كه بيچاره سالها پيش پدرش را از دست داده و خودش است و مادري كه سالها دارد با بيماري قلبي دست و پنجه نرم ميكند. محمد تنها برادر ليلا هم 11ساله است. هيچ يار و ياوري جز خدا نداريم. بعداز 8 ماه كه پيوند كليهام انجام شد، اوضاع بدتر شد. گفتنش ساده است اما فكرش را بكنيد كسي كه نان خوردن ندارد با شكم نيمه گرسنه هر روز برود براي دياليز!»
- ليلا هم از پا افتاد
«آدمي كه كليهاش پيوندي است ديگر زندگياش مثل قبل نميشود. هر كاري نميتواند انجام بدهد، هر جور غذايي نميتواند بخورد و مهمتر از همه داروهايي است كه بايد حتما سر موقع مصرف كند. خلاصه بايد مراقب كليه تازهوارد باشد كه مبادا خداي نكرده از كار بيفتد. ماههاي اول پيوند هنوز استرس اين را داشتيم كه نكند كليه پيوندي با بدنم سازگار نباشد. يادم هست كه هنوز نميتوانستم درست راه بروم، وسط اين همه دلمشغولي و ترس و بيكاري و بيپولي، يك روز ليلا يكدفعه جلوي چشمانم نقش زمين شد! خيلي وقت بود كه از بيجاني و سستي دست و پايش حرف ميزد اما دردها آنقدر زياد بود كه ليلا مشكلش را ناديده ميگرفت. سراسيمه ليلايم را به بيمارستان رساندم. آنجا مشخص شد كه همسرم هم مبتلا به بيماري اماس است. وقتي من از پا افتادم، ليلا با آن حال و وضع رفت سركار و منشي مطب دكتر شد. با حقوق ماهانه 400هزار تومان و يارانه 2 نفر حتي نميتوانستيم از پس اجارهخانه و پرداخت قبوض آب و برق بر بياييم. اين شد كه به پيشنهاد يكي از دوستانم تصميم گرفتم مهاجرت كنيم به تهران. او اينجا مسافركشي ميكند و من هم شب و روزم شده اين چرخ ميوه. الان 2سال است كه پاي اين چرخ ذليلشدهام. درآمدي ندارد و روزبهروز هم روزگارمان بدتر ميشود. ليلا بيمارياش پيشرفت كرده، آلودگي هوا، سرما، گرما و تغذيه نامناسب هم براي من مثل سم است. اما چه كار كنم چارهاي ندارم. هر روز از شهريار به تهران ميآيم، پاي اين چرخ مينشينم و 12شب به خانه ميروم».
- ديگر نميكشيم!
از احسان ميخواهم مرا به خانهاش ببرد. به او ميگويم بايد با ليلا هم حرف بزنم. بساطش را جمع ميكند و با هم راهي ميشويم. از ميدان شوش تا شهريار نزديك به 2ساعت راه است، احسان ميگويد كه هر روز اين مسافت طولاني را با اتوبوس سفر ميكند چون كرايه تاكسي ندارد!
به محله اميريه شهريار ميرويم؛ جايي در كوچه پسكوچههاي قديمي اين محله، در ساختماني قديمي، يك واحد 50متري محقر اجاره كردهاند. ليلا سرخورده و افسرده است. مشكلات او و همسرش، او را به يك مشت پوست و استخوان تبديل كرده. زن جوان موقع راه رفتن پاي چپش لنگ ميزند. سيني چاي را نميتواند بلند كند؛ دستانش توان ندارد. احسان را صدا ميزند. ليلا بغض ميكند و ميگويد: «فقط 24سالم است. خدا ميداند كه با چه آرزوهايي به خانه بخت آمدم، اين منصفانه نيست. به هر دري ميزنيم كه از اين منجلات بدبختي نجات پيدا كنيم اما نميشود. از خود خجالت ميكشم كه با تمام اين مشكلات هنوز هم در دلم نور اميدي سوسو ميزند. هيچوقت تسليم مشكلات نشدهايم اما واقعا ديگر نميكشيم. خسته شدهايم، اين زندگي نيست به خدا شكنجه است. اگر اينطور ادامه پيدا كند بايد منتظر مرگ باشيم! بيماري، فقر و كار سنگين احسانم را از پاي در ميآورد و من هم دق ميكنم!» ليلا بيقرار شده، پقي ميزند زير گريه، احسان اشك در چشمانش حلقه ميزند، مهمانش را رها ميكند گوشه سالن محقر خانه مينشيند و دست همسرش را ميفشارد. او اينطور با ليلا همدردي ميكند: «كاش هيچوقت سر راهت سبز نميشدم! كاش هيچوقت به زندگي سياه من پا نميگذاشتي، كاش با همان ايست قلبي ميمردم!» احسان از سر اجبار و فشار، اين جملات را ميگويد اما درونش بلوايي بهپاست كه از صورت سرخش و دستان لرزانش هويداست.
- شما چه ميكنيد؟
اين زوج جوان هر دو به بيماريهاي سختي دچار هستند كه هزينه درمان سنگيني دارد. شما براي همراهي با آنها چه مي كنيد؟نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.