لرزش همان دستان موجب ميشود تا هيچ اثري از ظرافت نوجواني در آنها نباشد. ميترسد مادرش كه اين روزها تمام وقت فاطمه را بهخود اختصاص داده، بشنود و شوك حاصل از آگاهي از نوع بيماري، طول ثانيههايي كه فاطمه آنها را براي بودن در كنار مادر به غنيمت ميگيرد كوتاه كند.
- هرروز بدتر از ديروز
آرام و شمرده شمرده صحبت ميكند، گويي ميترسد كلمهاي در بين كلماتش گم شود و بكاهد از دردي كه فاطمه هر روز با آن ميجنگد؛ دردي كه توصيفش در توان كلمات نيست؛ دردي توأم با ترس؛ ترس از دست دادن مادر؛ مادري كه رنجور و بيمار گوشه اتاقي كوچك از اين دنياي پهناور به او رسيده است، ميگويد: مادرم سرطان معده دارد، 2 سال گفت دارم ميسوزم اما هربار بهحساب گرمي و سرديشدن مزاجش ميگذاشت. پشتش درد ميكرد و نسخه آنها را خوابيدن چندساعته ميدانست، خيلي كار ميكرد؛ از كارهاي خانه خودمان تا كار خانه مردم. فكر ميكرد اين دردهابر اثر همين كار كردن است و استراحت خوبش ميكند اما خوب كه نشد هيچ، بلكه هرروز بدتر از ديروز.
يك شب كه همه خواب بودند، صداي مادرم را شنيدم كه از حياط خانه ميآمد؛ صدايي شبيه خفهشدن. به سمتش دويدم. مادرم خون بالا آورده بود. ترسيدم و فرياد زدم و گريه كردم. با التماس پدرم را راضي كردم او را به دكتر ببريم؛ نه اينكه نخواهد؛چون پول نداشت، نميتوانست اما از او خواهش كردم و گفتم از دوستي يا آشنايي قرض كند وگرنه ميروم گدايي ميكنم. نميدانم چگونه اما پول ويزيت را جور كرد و او را به بيمارستان دولتي برديم. زياد طول نكشيد كه دكترها گفتند كار از كار گذشته است و فقط بايد كمكش كنيم تا دردش كمتر شود. او به سرطان معده مبتلا شده است و چون دير اقدام كردهايم، غده در تمام بدنش قدكشيده است.
- به همين كم قانع بوديم
فاطمه از موهاي بلند و زيباي مادرش كه اسباب خاطره بازي او و خواهرش شده است، ميگويد و اشك ميريزد كه ديگر از آن گيسوهاي زيبا خبري نيست؛ از مادري كه با شور و نشاط صبح به صبح حياط خانه را آب و جارو و بچهها را راهي مدرسه ميكرد و ظهرها نيز با بوي غذاهايي با چاشني عشق مادرانه به استقبال مرد خانهاش ميرفت و بچهها را به بغل ميگرفت، خبري نيست؛پدرم مادرزادي قدكوتاه بود و يكي از پاهايش هم ميلنگيد اما مادرم را دوست داشت و همين دوست داشتن،مادرم را شيفته او كرد و با هم ازدواج كردند. پدرم در روستايمان كلوپ بازي داشت، بچهها ميآمدند و با آتاريهاي قديمي بازي ميكردند تا ما غصه نان نداشته باشيم و به همين كم قانع بوديم و شكر گزار خدا.
گاهي بچهها به كوتاهي قد پدرم ميخنديدند اما من هميشه او را بلندقامتترين پدر ديده بودم تا روزي كه ديگر مغازهاش بيمشتري شد. گوشيهاي هوشمند و بازيهاي متنوع آن، بلاي خانواده ما شد. بچهها ديگر براي بازي به كلوپ نميآمدند، با وام و قرض مغازه را به سيستمهاي رايانهاي مجهز كرديم اما نشد كه نشد. پدرم تسليم نشد.
همه اسباب و اثاثيه مغازه را يكجا فروخت و صاحب قهوهخانه شديم اما همين قدكوتاهي پدرم موجب شد تا حق و حقوقش ضايع شود. جوانان ميآمدند و خدمات ميگرفتند و با زورگويي از پرداخت حقالزحمه امتناع ميكردند. ادامه اين وضعيت،پاي لنگان پدرم را به بيحسي و بيحركتي كشيد و فلج شد. در اين بيپولي و نداري و بيكاري، 2بار جراحي شد و هر آنچه از اسباب به درد بخور خانه اجارهاي روستاييمان بود، فروختيم و با مقداري پسانداز روزهاي مبادايمان، هزينه جراحي تأمين شد بيآنكه حس و حركتي به پاي پدرم برگردد.
- دلتنگ مدرسه هستم
فاطمه دلتنگ روزهاي بچگي است؛ روزهايي كه با بچههاي همسايه در كوچه پسكوچههاي خاكي روستا بازي ميكردند و با هر غم و غصهاي غريب بودند. او ادامه ميدهد: حالا ديگر پدرم هم بيكار و زمينگير شده بود و صاحبخانه هم عذر ما را خواست. مادربزرگم كه نياز به رسيدگي داشت و تنها بود، از ما خواست به شرط نگهداري از او در خانه كوچكش مستقر شويم و ما هم در آن شرايط سخت و بيقراري صاحب خانه براي تخليه، چارهاي جز اين نداشتيم.
در اين شرايط مجبور شدم ترك تحصيل كنم، نه پولي براي لباس و لوازمالتحرير مدرسه داشتيم و نه كسي كه به پدر، مادر و مادربزرگم رسيدگي كند و نه نانآوري. دنبال كار بودم و مدير يك مؤسسه پيشنهاد كار منشيگري را به من داد اما حين اين كار و نظافت مؤسسه چند روز در ميان نيز بايد خانه خانم مدير را نيز تميز و گردگيري مفصلي انجام دهم تا 150هزار تومان ماهانهام را پرداخت كند. خيلي دلتنگ مدرسه هستم. خيلي دوست دارم به مدرسه بروم اما نميشود. دوست داشتم معلم شوم اما ديگر نميشود فقط گهگاه ياد اين غصهام ميافتم.
- جگرم را كباب ميكند
فاطمه ميافزايد: دكترها گفتهاند مادرم بيشتر از 6ماه نميماند. تمام دهانش زخم است. نميتواند غذا بخورد. دكترها گفتهاند بايد مايعات زياد مصرف كند. خيلي سعي ميكنم تا مدير مؤسسه از كارم راضي باشد و پولم را به موقع پرداخت كند تا بتوانم براي مادرم آبميوه بخرم هرچند چون دهانش زخم است، نميتواند آنها را هم بخورد. هربار كه استفراغ ميكند آنقدر خون بالا ميآورد كه فكر ميكنم ديگر جگري در بدنش نمانده است؛ لختههاي خون كه با هربار بالا آوردن جگرم را كباب ميكند اما كاري از دستم برنميآيد.
- روياهاي خود را در خواهرم ميبينم
دكترها ميگويند براي شيميدرماني هم خيلي دير شده است اما ميتوان با برخي داروها دردش را كمتر كرد و زخمهاي دهانش را اندكي التيام داد اما با حقوقي كه چندماه يكبار و آن هم نصفه و نيمه پرداخت ميشود، توان مالي بستري در بيمارستان و خريد داروهايش را ندارم. پدرم هم كه بعد از فلجشدن پايش،دچار افسردگي شده است و نه كاري بهكار خود دارد و نه كاري بهكار ما، فقط زماني كه حال مادرم بدميشود، گريه ميكند تا زماني كه خوابش ببرد اما اجازه ندادهام خواهر 13سالهام از مدرسه غافل شود. تمام آرزويم هم خوب شدن مادرم و فرستادن خواهرم به دانشگاه است. تمام روياهاي خود را در خواهرم ميبينم. نميتوانم تصور كنم بعد از مادرم چه كاري خواهيم كرد اما خوب ميدانم كه در اين بيكسي و تنهايي بايد خدا را به كمك بگيرم و از تمام توان خود براي موفقيت خواهرم بهره ببرم.
- حسرت خوردن يك غذاي خوب را دارم
فاطمه دعاي پدر و مادرش را ميخواهد تا خدا هم بهخاطر اين دعاها او را كمك كند. او ميگويد: خدا ميفرمايد به پدر و مادر خود نيكي كنيد، من هم از خودم براي آنها گذشتم. كاش ميتوانستم تا روزي كه مادرم هست نيازهاي دارويي او را تأمين كنم تا كمتر درد بكشد. كاش راهي باشد كه خواب راحت شب را براي مادرم هديه كنم. حسرت خوردن يك غذاي خوب را دارم كه همه با هم كنار سفره بنشينيم اما بيشتر زندگيمان با بدو بدو و خوردن سرپايي غذاهاي مندرآوردي خودم و خواهرم ميگذرد. گاهي هم كه به خانه مدير مؤسسه براي كارهاي خانه ميروم، اگر با ميوهاي يا غذايي پذيرايي كنند با خودم به خانه ميآورم و با خواهرم قسمتش ميكنم.
همه ما را فراموش كردهاند و تنهايمان گذاشتهاند. كسي نيست پولي به ما قرض بدهد و يا ميگويند هر هزينهاي براي مادرم خرج اضافه است و دلم را ميشكنند. حتي به ما سرنميزنند، خيلي تنهايم، احساس ميكنم ديگر نميتوانم روي پا بايستم.
- شما چه ميكنيد؟
فاطمه دختر شانزده سالهاي است كه بار بيماري مادر و پدرش را به دوش ميكشد. شما براي همراهي با او چه مي كنيد؟نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.