فكر ميكردم حالا به من ميرسد و به تاخت از كنارم عبور ميكند. صداي سم اسبش را ميشنيدم. هر وقت كمي اندوهگين بودم فكر ميكردم دارد به استقبال يك اشتياق بزرگ ميرود،براي همين اينقدر تند ميرود و براي همين قرار ندارد و بازيچه باد شده است. فكر ميكردم تند ميرود و شهر و اندوه و ترافيكش را جا ميگذارد و من محكوم بودم كه بمانم.
غروبي كه تا پاي مجسمه رفتم، باورم نميشد هنوز ايستاده و جايي نرفتهاست. باورم نميشد كه ميشد به او نزديك شد و به تن اسبش دست كشيد. باورم نميشد كه نرفته، جايي نميرود و اصلا جايي ندارد كه برود. كاش نزديكش نميشدم و ميگذاشتم همان افسون اسيرم كند؛ افسون اينكه جايي آسماني آبيترهست؛افسوناينكه اگر بايستي از سواري جا ميماني كه سر ايستادن ندارد.
سوار آهني اما سوار بر اسب آهنياش روي پايهاي مكعب شكل ايستاده بود و جايي نميرفت. آنكه ميرفت و جايي داشت كه برود من بودم. من بودم و همه مردم شهر كه بهرغم تمام دلهرههاي شهر بزرگ،شجاعانه راه ميرفتيم و به زندگي ادامه ميداديم.