روزنامه شرق نوشت: شايد اگر بر کرسي وزارت ارشاد دولت روحاني تکيه نزده بود، تا اين اندازه رابطه پدر و پسري آنها در مرکز توجه قرار نميگرفت و البته اختلاف سليقههايشان نمايان نميشد. اختلافاتي که علي جنتي ميگويد ديگر بحث درباره آنها را رها کرده و در مراودات پدر و فرزندي تنها به موضوعات خانوادگي ميپردازند. در ايام انتخابات، علي جنتي را بهواسطه حضورش در ستاد انتخاباتي ديده بودم. بعد از انتخابات که براي گفتوگو با او در دفترش حاضر شدم، ديدم بيشترين مشغوليتش ساماندهي به فعاليت حزب اعتدال و توسعه است. با او از کودکياش آغاز کردم تا به امروز که در ٦٨ سالگي قرار دارد؛ وقتي گفتم سنش به چهرهاش نميخورد از استعداد خوب خانوادگيشان سخن گفت! با حوصله به سؤالات پاسخ گفت. تاجاييکه دو روز متوالي براي گفتوگو وقت گذاشتيم. روايت زندگي جنتي، روايت زندگي چريکي است که بعد از انقلاب تا جايي دستخوش تحولات ميشود که با وزارت فرهنگ و ارشاد پيوند ميخورد. در بخش اول اين گفتوگو با جنتي درباره روايت کودکي، تحصيل، فعاليتهاي مسلحانه قبل از انقلاب، ازدواج، ماجراي برادرش حسين و برادر ناتنياش حسن، حضورش در صداوسيما، پاکسازيهاي اوايل انقلاب، استانداري خوزستان، استانداري خراسان و ماجراي شورش حاشيهنشينها در مشهد صحبت کرديم.
بخشهاي از اين مصاحبه را در ادامه بخوانيد:
*(شما هم ژن خوب داريد؟!)
نه ما ژن خوب نداريم. (ميخندد) در بعضي از خانوادهها پدر يا مادر خانواده، استعداد بيماري دارند (مثلا استعداد سرطان)، استعداد يا ژن بيماري باعث ميشود افراد زود پير شوند يا از عمر آنان کاسته شود. خوشبختانه در خانواده ما چنين مشكلي نداشتهايم. البته دليل طول عمر پدر شايد اين باشد كه ايشان خيلي حفظالصحه را رعايت ميكنند. از جمله در غذاخوردن و در استفاده از دارو ملاحظه دارند. ايشان کمتر از داروهاي شيميايي استفاده ميكنند.
*ما عمدتا در قم زندگي ميکرديم. ممكن بود سالي، يكي دو ماه به اصفهان برويم، بهاينخاطر كه تمام بستگان ما در اصفهان بودند. خب پدر هم مثل بسياري از طلاب حوزه علميه، به لحاظ اقتصادي زندگي سختي داشتند. به عنوان نمونه، ما در شهر قم سالها اجارهنشين بوديم و هر سال از يك محله به محله ديگر ميرفتيم. فكر ميكنم تا سالهاي ٤٤ يا ٤٥ منزل شخصي نداشتيم. بعدها منزلي را كه زمين آن هم وقفي بود و الان به صورت كلنگي درآمده به صورت اقساطي خريداري کردند که هنوز وقتي به قم سفر ميکنند مورد استفاده ايشان است. زندگي سختي داشتيم. سال ٤١ كه قيام امام شروع شد، من جواني دبيرستاني بودم. پدر از آن موقع، همراه امام بودند. سال ٤٣ كه كلاس نهم را به پايان رساندم، وارد حوزه شدم، در مدرسهاي كه شهيد بهشتي بنيانگذار آن بود.
*(از طريق برادرتان حسين با مجاهدين خلق ارتباط پيدا كرديد. هيچوقت خودتان جذب فعاليتهاي سازمان نشديد؟)خير. فداييان خلق از سال ٤٩ مبارزه مسلحانه را آغاز كردند. بعد هم در واقعه سياهكل به يك پاسگاه حمله كردند و آن را گرفتند. قبل از آن هم حزب ملل اسلامي فعاليتهاي مسلحانه را آغاز کرده بود كه متأسفانه به خاطر رعايتنکردن مسائل امنيتي، ٥٥ نفر آنها دستگير شدند. من معمولا در آن دوره به زندان قصر ميرفتم و آنها را ميديدم.بعضي از آنها را از قبل ميشناختم؛ مثل آقاي حجتيكرماني و آقاي بجنوردي. من علاقهمند بودم كه هر كسي را كه عليه شاه فعاليت ميكرد، ببينم.
*سال ٥٠ که حركت مجاهدين خلق شروع شد، ما با تعدادي از طلاب در قم يك هسته مسلحانه تشكيل داديم.
*(چرا؟ شما طلبهاي بوديد در مدرسه حقاني، سطح مدرسه حقاني هم با حوزه خيلي فرق ميكرد و بسيار نظاممند بود. با توجه به آموزشي كه آنجا داشتيد، چرا به سراغ جزوات سياسي مجاهدين رفتيد؟)
نوع آموزشهايي كه براي فعاليتهاي مسلحانه مورد نياز بود، در حوزه وجود نداشت. درست است که در مدرسه حقاني برخلاف سبك سنتيِ حوزه كه فقط فقه، اصول و منطق و فلسفه ميخواندند، ما كتابهاي اجتماعي و اقتصادي ميخوانديم. حتي استاد رياضي و استاد زبان انگليسي داشتيم؛ يعني بنابر نيازهاي جامعه، سعي ميکرديم خودمان را مجهز بکنيم؛ ولي شرايط مبارزه آموزشهاي ديگري را ميطلبيد مجاهدين اوليه بههرحال تفسير خاصي از اسلام داشتند؛ ولي در آن زمان جاذبه ايجاد کرده بود. آنها درباره نهجالبلاغه تفسير نوشته بودند؛ بخشهايی از نهجالبلاغه را هم انتخاب کرده بودند که انسان را تحريک به مبارزه و جهاد ميکرد.
*(با توجه به سابقهای که داشتید، چرا شما را نگه نمیداشتند؟)سیستم اطلاعاتی رژیم آن زمان خیلی منسجم نبود. اولا عکسی از من نداشتند؛ ثانیا من جاهای مختلف با اسامی مختلفی میرفتم. بهخاطر فشار فوقالعادهای که میآوردند، از اسفند ۵۲ بهبعد تصمیم گرفتم از قم خارج شوم. بارها برای اینکه من را پیدا کنند، به مدرسهای که در آنجا تحصیل میکردم هجوم آوردند. حتی یکبار نیمهشب بالای سر خود من هم آمدند، اما من را نشناختند! هنر من در فرارکردن بود! یک دلیل دیگر هم این بود که از سال ۵۲ بهبعد مرحوم آیتالله هاشمیرفسنجانی خیلی به من کمک کردند. ایشان یک شناسنامه جعلی برای من درست کردند، با نامی دیگر. این شناسنامه بارها من را نجات داد. هرجا بودم، این شناسنامه در جیبم بود. بارها ساواک من را بازداشت کرد، ولی وقتی تفتیش میکردند و به شناسنامه میرسیدند، با فرد دیگری مواجه میشدند! آقای هاشمیرفسنجانی، فردی را در ثبتاحوال داشتند که شناسنامهها را کش میرفت! در یکی از آن شناسنامهها هم عکس من را زدند و مهر کردیم. البته اگر کسی شناسنامه را استعلام میکرد، متوجه میشد که این شناسنامه واقعی نیست. این امر باعث شد که من در دو، سه مرحله حساس نجات پیدا کنم.
( آقای هاشمی یا بهشتی با فعالیتهای مسلحانه شما موافق بودند؟)حتما موافق بودند. آنها هم به این نتیجه رسیده بودند که مجاهدین خلق اولیه گروهی مسلمان و معتقد هستند که بر اساس انگیزههای دینی، برای بیداری مردم، دست به مبارزه مسلحانه زدهاند. عموم افرادی که میشناختم، از جمله شهید مفتح، شهید بهشتی مرحوم آیتالله رفسنجانی در آغاز از این حرکت حمایت میکردند، ولی زمانی که آیتالله هاشمی باخبر شد که درون سازمان عناصری هستند که گرایش مارکسیستی پیدا کرده و تلاش میکنند تا رابطه عناصر مسلمان را با سازمان قطع و سازمان را مارکسیستی اعلام کنند، ایشان دستبهکار شد تا با آنها مقابله کند. برنامه ایشان این بود که عناصر منحرف را قانع کند که تغییر ایدئولوژیک را اعلام نکنند تا ایشان بتواند عناصر مسلمان را دور هم جمع کند و آنان اعلام کنند که درون سازمان عناصری با گرایش مارکسیستی هستند که آنها را اخراج کردیم، اما متأسفانه اینطور نشد. ایشان در سفری که به خارج از کشور آمد، در تاریخ تیرماه ۵۴، با بعضی از عناصر مارکسیستشده در خارج از کشور ملاقات و خیلی تلاش كرد آنها را متقاعد کند تا اعلام نکنند که مارکسیست شدهاند، ایشان میخواست از این طریق نقشه خود را پیش ببرد، اما متأسفانه آنها در شهریور این موضوع را اعلام کردند.
*تلاش داشت تا نیروهای مسلمانی که عضو مجاهدین خلق بودند و بعد از تغییر ایدئولوژیک، پراکنده شده بودند، کار را ادامه دهند، ولی چون مارکسیستها بعضی از آنها را به ساواک لو داده بودند بهشدت تحت تعقیب قرار گرفتند.
*(برادر شما را هم لو دادند؟)
بله.نمیدانم چه کسی لو داد، ولی او هم لو رفت و دستگیر شد. برادرم گرایش اسلامی داشت و با تخفیف، محکوم به حبس ابد شد که در آستانه انقلاب آزاد شد.
*آن زمان جريان مبارزات بهگونهاي بود که اگر کسي با شاه يا رژيم تماس ميگرفت، منفور ميشد، منتها ايشان بهعنوان رئيس مجلس اعلاي شيعيان لبنان، داراي يک شخصيت سياسي بود. يعني رهبر کل شيعيان لبنان بود. سالهاي ۵۰ يا ۵۱ که ايشان به ايران آمد. آن زمان تعدادي از سران مجاهدين خلق هم دستگير شده بودند و تحت شکنجههاي بسيار شديدي قرار داشتند. قرار بود ايشان براي بحثِ کمک به شيعيان لبنان با شاه ديداري داشته باشد، تعدادي از شخصيتها ازجمله شهيد بهشتي از ايشان خواستند مسئله مجاهدين خلق را هم در اين ديدار مطرح کند و از شاه بخواهد آنها را آزاد کند. يک بار که مرحوم شهيد بهشتي به منزل ما آمده بود از ايشان شنيدم که: «برادرم امام موسي صدر گفتند که من وقتي با شاه ملاقات داشتم، مسئله مجاهدين خلق را هم مطرح کردم و آرامآرام صحبت ميکردم و هر جملهاي که ميگفتم به چهره شاه نگاه ميکردم تا ببينم چه تأثيري بر شاه ميگذارد». غرض اينکه مرحوم بهشتي هم از امام موسي صدر خواسته بود آزادي مجاهدين خلق را با شاه مطرح کند، منتها در آن زمان انقلابيون به هرکسي که به شاه نزديک ميشد، معترض بودند.
*(در سالهايي که برادر شما با مجاهدين در ارتباط بود و بازداشت شد، شما و پدر آيا ميتوانستيد با او ارتباط بگيريد؟)
ايشان سال ۵۳ دستگير شده بود و من از اواخر ۵۲ زندگي مخفي داشتم و از سال ۵۴ هم به خارج از کشور رفتم. او هم زندگي مخفي خودش را داشت. به اين ترتيب هيچ ارتباطي با هم نداشتيم. پدرم در اسدآباد همدان تبعيد بود و آنجا هم مأمور گذاشته بودند که اگر هر کدام از ما به ملاقات ايشان رفتيم، بازداشت شويم. حتي صاحبخانه ايشان را به عنوان منبع استخدام کرده بودند تا اگر زماني ما به ديدار پدر رفتيم، خبر بدهد تا دستگيرمان کنند. با وجود همه اين مشکلات من چند بار با تغيير چهره براي ديدن پدر و مادر به اسدآباد رفتم.
*( چرا ديگر برادرهاي شما، حسن و محمد وارد فعاليت سياسي نشدند؟)
افراد متفاوت هستند! برادر ناتني من، حسن آقا درحالحاضر در اصفهان زندگي ميکند و چندان علاقهاي به کار سياسي نداشت. ايشان يک سال از من کوچکتر است و از ابتدا در اصفهان نزد پدربزرگمان رفت و همانجا ماند. خيلي علاقهاي به درسخواندن هم نشان نميداد. به دنبال کار شخصي بود و هنوز هم به همان فعاليت مشغول است. برادر کوچکترم محمدآقا هم در زمان رژيم گذشته چندان علاقهاي به ورود به جريانات مبارزاتي از خود نشان نميداد.
*پدرم هيچوقت ابراز ناراحتي نکردند ولي حتما از نظر عاطفي ناراحت هستند که چرا فرزندشان به اين سرنوشت دچار شد. متأسفانه او با مجاهدين خلق در فاز نظامي هم همراهي کرد و سرنوشت او اينگونه شد.
*(پدرتان در جايي گفتهاند که خيلي هم با ايشان صحبت کردند، ولي موفق نشدند.)
بله، من هم صحبت کردم. نهتنها با ايشان، بلکه با برخي ديگر از دوستان که قبل از انقلاب فعاليت مسلحانه ميکرديم و بعدا به مجاهدين خلق پيوستند، ساعتها صحبت کردم. ولي عموما سبکشان اين بود که يک ساعت به حرفها گوش ميدادند و بعد ميگفتند «ديگر فرمايشي نداريد»! و صحنه را ترک ميکردند اصلا وارد استدلال و بحث نميشدند. ظاهرا يکي از آموزشهاي تشکيلاتي آنها بود که هيچگاه بحث نکنيد. البته مادرم خيلي متأثر بود. تا آخر عمر هم همواره ناراحت بود، ولي پدرم چيزي ابراز نميکرد.
*(ر مزار ايشان ميرويد؟)
مزار چه کسي؟
*(برادرتان حسين؟)
اصلا نميدانم کجا هست.نه اطلاعي ندارم. اگر جستوجو ميکردم، ميتوانستم پيدا کنم. اما انگيزهاي براي اينکار نداشتم.خير. نه خودمان دنبال کرديم و نه کسي آدرس آن را داد که مادرمان را ببريم.
*( مقطعي هم که در خوزستان بوديد و در صداوسيما، به حجاب خانمها اعتراض داشتيد؛ در واقع به شکل ظاهري که با آن سر کار حاضر ميشدند. همزمان دستور پاکسازي هم ميدهيد که باعث جابهجايي بخشي از نيروها ميشود. اين متأثر از نگاه انقلابي آن موقع بود يا الان هم آن حساسيت را به پوشش خانمها داريد؟ از اقدامتان در پاکسازيهايي که انجام داديد، رضايت داريد؟)
من بنابر مطالعات اسلاميای که داشتم و تجربهاي که در خارج کشور کسب کرده بودم، هيچ نوع جزميت و نگاه دگماتيک نداشتم که حتما افراد بايد چادر به سر داشته باشند. مدتي هم که در کرمانشاه مسئول حزب بودم و معمولا در جلسات سخنراني ميکردم، بعضي از ائمه مساجد عليه من موضع گرفتند که اين فرد ميگويد که حجاب فقط چادر نيست! خب اين اعتقاد من بود. بعد که مدير صداوسيما شدم، از لباس روحانيت بيرون آمدم؛ چون شهيد بهشتي تأکيد داشتند که حتما ملبس به كرمانشاه بروم.چون روحانيت در آن زمان چهره محبوبي بود و بيشتر ميتوانست تأثيرگذار باشد. بعد که در محيط صداوسيما آمدم، لباس روحانيت را کنار گذاشتم.
* زماني که تحت تعقيب بودم، لباس نميپوشيدم. صداوسيما هنوز در فضاي قبل از انقلاب بود. آن زمان هم من شروعکننده بحث پاکسازي نبودم. بحث پاکسازي در کل کشور تصويب شد و اجبار کردند که خانمها حتما بايد حجاب اسلامي داشته باشند يا از دستگاههاي دولتي خارج شوند. ما هم آنچه را که دولت تصميم گرفته بود، اجرا کرديم؛ ولي ابدا اعتقاد نداشتم که پاکسازيها اينطور انجام شود؛ مثلا برخي از کارکنان ارمني يا جزء ساير اقليتهاي ديني بودند. دليلي نداشت که آنها را مجبور به رعايت حجاب کنيم.
*(بعد از انتخاب آقاي هاشمي به رياستجمهوري به استانداري خراسان رفتيد اما کمتر در خصوص استانداري خود در خراسان صحبت کردهايد. هيچ کدام از مسائلي که در دوران وزارت شما پيش آمد به آن دوران ربط داشت؟ مثل آقاي علمالهدي و... .)
ايشان آن زمان در خراسان نبود. آن موقع دانشگاه امام صادق بود. آن زمان مرحوم آقاي طبسي به نمايندگي از امام در خراسان بودند و من هم به درخواست ايشان به آنجا رفتم. آقاي طبسي از مقام معظم رهبري خواستند که دستور دهند من را به عنوان استاندار خراسان به آنجا بفرستند.
*(شورشهاي مشهد زمان حضور شما در استانداري خراسان شکل گرفت؟ منشأ آن چه بود؟)
دليل آن هم حاشيهنشيني در مشهد است. مشهد بعد از تهران بزرگترين شهري است که درگير حاشيهنشيني است. افراد از روستاها و شهرهاي ديگر به آنجا کوچ ميکنند و بضاعت مالي براي خريد منزل ندارند، معمولا اطراف مشهد، زميني را تصرف و آب و برق آن را هم به طور غيرقانوني تأمين ميکرد. اين معضل بزرگي است؛ چه براي تهران، چه براي مشهد و چه براي شهرهاي ديگر. شهرداري مشهد براي مقابله با اين امر، معمولا گشتهاي شهرداري را به اطراف شهر ميفرستاد تا خانههايي را که با تخلف ساخته شده خراب کنند. يک بار که ماشين شهرداري براي تخريب خانه حاشيهنشينها رفته بود تا جلو اين کار غيرقانوني را بگيرد، آنها تصميم گرفته بودند که برخورد کنند، همين کار را هم انجام دادند و ماشين شهرداري را واژگون کرده و آن را آتش زدند. زمان رويداد اين اتفاق، مدارس تعطيل شد. دانشآموزان همزمان دور ماشين جمع شدند و افرادي ديگر هم به آنها پيوستند. ما در استانداري از اين ماجرا بيخبر بوديم. نيروي انتظامي يک اتوبوس نيرو به محل وقوع حادثه فرستاد تا اين تجمع را متفرق کند. آنها براي اين کار از گاز اشکآور استفاده کردند. از آنجا که باد به جهت مخالف ميوزيد، گاز اشکآور به طرف نيروي انتظامي بازگشت. نيروها هم براي اينکه خودشان سالم بمانند به اتوبوسها هجوم بردند و بچههايي هم که آنجا جمع شده بودند، سربازها را «هو» کردند. نيروي انتظامي ابتدا شروع به تيراندازي هوايي کرد. در اين ميان يک سرباز يا درجهدار به سمت افراد تيراندازي کرده بود و دو نفر از دانشآموزان کشته شدند. همه اين اتفاقات در دو ساعت رخ داد. وقتي اين دو دانشآموز کشته ميشوند مردم پيکرهاي آنان را سر دست گرفته و به سمت مرکز شهر حرکت ميکنند. من زماني متوجه اين اتفاق شدم که مردم به سمت مرکز شهر راه افتاده بودند. در اين شرايط امکان اينکه جلسه شوراي تأمين استان را برگزار کنيم، نبود. مسئولان نظامي را هم پيدا نميکرديم، فرمانده ارتش رفته بود دندانپزشکي، فرمانده سپاه جاي ديگري بود. بنابراين مردم همينطور به حرکت خود ادامه دادند و در مسير، برخي از اراذل و اوباش هم به آنان پيوستند، اين جمعيت در طول مسير مغازههاي مردم را غارت کردند. بعد هم به يک پاسگاه نيروي انتظامي حمله کردند. مأموران نيروي انتظامي از فرط رعب و وحشت، تسليم شدند. جمعيت سپس به سمت مرکز شهر يعني ميدان شهدا آمدند و اداره کل دادگستري را هم به تسخير خود درآوردند. حتي يک قسمت اداره دادگستري را آتش زدند. ساعت حدودا هفت يا هفت و سي دقيقه شب بود، نيروي انتظامي هم خود را باخته بود، سپاه و ارتش هم در آن فاصله به اين راحتي نميتوانستند نيرو جمع کند. نهايتا اوايل شب بود که به صداوسيما رفتم و اعلام کردم عدهاي در حال تخريب شهر هستند، از نيروهاي بسيجي و حزبالله خواستم که وارد شوند و جلوي اين اوباش را بگيرند. بعد از اين اعلام، مردم به مرکز تجمع رفتند. حدود ٨٠٠ نفر از تجمعکنندگان را دستگير کردند و به استانداري آوردند. چشمان آنها را بستند و بعدا به زندان منتقل کردند. اگرچه مشخص شد که اين حادثه در اثر بيتوجهي نيروي انتظامي و مأمورانشان اتفاق افتاده، اما چون من مسئول استان بودم، کل مسئوليت اين اتفاق را پذيرفتم و بعد هم استان را رها کردم.
*(يعني استعفا داديد؟)
بله.
*(به اين فکر نکرديد که با آن حاشيهنشينها صحبت کنيد؟)
آن زمان، ديدگاههاي مختلفي وجود داشت؛ عدهاي ميگفتند اينها گروهکهاي چپ يا منافقين هستند. اتفاقا آقاي دکتر روحاني آن زمان دبير شوراي عالي امنيت ملي بود و آقاي سرتيپ سهرابي هم فرماندهي نيروي انتظامي را بر عهده داشت. اين دو نفر، روز بعد از حادثه به مشهد آمدند. با همراهي هم به زندانها سرکشي کرديم و شخص دکتر روحاني با خيلي از بازداشتيها صحبت کرد. وزارت اطلاعات حدود دو ماه از اين بازداشتيها بازجويي ميکرد و نهايتا در گزارشي که آقاي فلاحيان از اين اتفاق تهيه کرد، تأکيد شده بود که هيچکدام از بازداشتيها وابستگي گروهي و گروهکي ندارند. حتي در بين آنها از خانواده شهيد و جانبازان هم بودند. بيشتر مشکلات اقتصادي و اجتماعي باعث اين اتفاق شد. من همان زمان هم پيشبيني ميکردم اين امر در ساير مناطق هم که مشکلات مشابهي دارد، تکرار شود که اتفاق هم افتاد؛ در اکبرآباد تهران و اراک هم چنين اتفاقي رخ داد. الان هم مشکل حاشيهنشيني مشکلي جدي براي دولت است.