ماه دوم، روز اول: امروز او کلاه حصيري به سر، به مزرعه آمد. به گندمها و به من نگاه کرد. کلاه حصيري را روي سرم گذاشت و رفت. حالا قيافهي بهتري پيدا کردهام. خورشيد مايل ميتابد.
ماه سوم، روز اول: انگار بهار تمام ميشود. خورشيد بالاتر ميآيد. گندمها مثل شاخ شمشاد ايستادهاند. بچهها چهقدر زود بزرگ ميشوند.
ماه چهارم، روز اول: امروز خورشيد نصف صورتم را داغ کرده است. او با يک کلاه حصيري جديد آمد. به گندمها نگاه کرد و محکم به شانهام زد. انگار چيزي شبيه به قند در دلم ذوب ميشود... او که رفت، کلاغها آمدند.
ماه پنجم، روز اول: آفتاب درست بالاي سر من است. امروز دوباره آمدند. من اخم کردم مبادا به گندمها نگاه کنند. گندمها مثل شاخ شمشاد ايستادهاند. يكي روي شانهام مينشيند.
من به لباس سرتاسر مشکياش نگاه ميکنم و او به کلاه من. من عکس خودم را در چشمهايش ميبينم. او پرواز ميکند و ميرود.
ماه پنجم، روز دهم: امروز آنها آمدند. بينشان دنبال او ميگردم. چرا همهي کلاغها مثل هم لباس ميپوشند؟ او از دور ميآيد. من دستهايم را بيشتر از قبل باز ميکنم. او روي شانهام مينشيند. چشمهايش ميگويد: «ميشه چندتا گندم ببريم؟»
چيزي نميگويم. به لباس سياهش خيره ميشوم. ميخندد. آنها چند گندم با خودشان ميبرند. به پرواز کردنش نگاه ميکنم.
ماه پنجم، روز سيام: با کلاه حصيري جديدش ميآيد. دست به شانهام ميزند. رضايتش را ميفهمم. چشمهايم را ميبندم. همهجا رنگ لباس او ميشود.
ماه ششم، روز سوم: امروز که بيدار شدم، شاخ شمشادهايم نبودند. سراغشان را از داس عبوس کنار پايم ميگيرم. حرف نميزند.
انگار آنها ميآيند. دستهايم را باز ميکنم. از بالاي سرم پرواز ميکنند و ميروند.
ماه ششم، روز هفتم: امروز بدون کلاه حصيري آمد. نوزاد گندمها را روي خاک گذاشت. به بچهگندمهاي سبز رنگ فکر ميکنم. امروز هم آنها نيامدند. براي خودم زمزمه ميکنم:
کسي ميداند
شمارهي شناسنامهي گندم چيست؟
کدامين شنبه
آن اولين بهار را زاييد؟
يک تقويم بيپاييز را کسي ميداند از کجا بايد بخرم؟ *
دريا اخلاقي
16ساله از تهران
تصويرگري: سارا مرادي
* بخشي از شعري از بيژن نجدي