هرسال شب تاسوعا، وسط مراسم نذريپزان، داغ دل هردوشان تازه ميشد. چشمشان بين جمعيت ميدويد اما خبري نبود؛ هيچ خبري. معصومهخانم كه رفت، حاج رضا كمرش خم شد. مراسم نذريپزان ادامه داشت. همسايهها دور ديگ را ميگرفتند و براي روح معصومه خانم و بازگشت پسر دعا ميخواندند. چشم حاج رضا هنوز بين جمعيت ميچرخيد. ميگفت: «هيچ خبري ندارم؛ هيچي...» و دور چشمها و نوك بينياش سرخ ميشد. حاجرضا هم رفت و مراسم نذريپزان براي هميشه تعطيل شد. عكس حاجي رفت توي قاب دور مشكي و نشست بالاي هيئت محله؛ كنار عكس همه قديميها؛ همه منتظرها، همه آنهايي كه چشم بهراه، رفتني شدند؛ چشم بهراه پسرهايي كه قرار بود برگردند... .
خانه با همان پنجرههاي چوبي و پردههاي گلدار، هنوز ته محله قديمي خاك ميخورد. هنوز منتظر است كه پسر، راهش را كج كند و برگردد... . محله قديمي پر است از اين خانهها؛ پر است از آلبومهاي خاك گرفته و عكسهاي
رنگ و رو رفته؛ پر از عكسهايي كه لبخند پدرها و مادرها را كنار فرزندانشان ثبتكرده؛ همان موقعي كه همگي باهم رو به دوربين گفتهاند: «سيب».