روزنامه رسالت در ستون سرمقالهاش با تيتر«بحران هاي مالي عظيم در راهند؛ کمربندها را محکم کنيم» نوشت:
هرچند اقتصادايران در رده هفدهم جهان قرار دارد، ولي بيگمان، شهري مانند تهران، شهري که بالاترين تراکم مهندس جهان را در خود دارد، به لحاظ فناوري و تکنولوژي ديجيتال، در ردهاي کمتر از دهم شهرهاي جهان قرار دارد. اين امر نشان ميدهد که ما بايد حساب شدگي انطباق خود با اقتصاد عميقاً ديجيتالي شده را بيش از پيش تقويت کنيم، و الا بايد منتظر تبعات تبديل شدن به دايناسورهاي منقرض شده را بپذيريم. اقتصاد دنياي ديجيتالي شده امروز ما، شبيه هيچيک از وضعيتهايي که تا کنون بشر ديده است، نيست. شبيه تجربيات فرهنگي ما هم نيست. آشفتگي گستردهاي که در حيطه اشتغال به وجود آمده، بزرگترين دگرگوني اقتصادي و اجتماعي ناشي از ظهور اقتصاد ديجيتال است که پيش از اين در مقالات متعددي به آن پرداختهايم، ولي، اين، تمام ماجرا نيست. آشفتگي مالي، جنبه ديگري از دگرگونيهاي اقتصادي و اجتماعي روزگار ماست. در ماه اوت سال 2012، شرکت «نايت کپيتال»، در عرض تنها 45 دقيقه، 440 ميليون دلار از ارزش خود را از دست داد. شگفتآور است؛ 440 ميليون دلار. اين، بحران عظيمي بود که باعث شد، بازار سهام «نزدک» به مدت سه ساعت بسته شود. شگفتآورتر اين که آن نزول، نتيجه مستقيم خطاي انساني نبود، بلکه الگوريتمهاي رايانهاي معاملات سهام ميتوانند، به سرعت، بلايي را بر سر معاملهگران معمولي سهام بياورند که فعالان بورسها نمونه آن را قبلاً نديدهاند.
- نکته اين است که وقوع چنين رويدادهاي مالي عظيمي، محدود به بازارهاي سهام بزرگ در آمريكا نيست و نخواهد بود، و شرايط دنياي ديجيتال به نحوي است که مشابه اين رويدادهاي 45 دقيقهاي، در هر يک از بورسها يا بازارهاي مالي و سرمايه جهان همچون اندونزي و فيليپين و مالزي و ايران،يا اتفاق افتاده يا ممکن است اتفاق بيفتد؛ از بحران بزرگ 1997، مستمراً اتفاق افتاده و اتفاق خواهند افتاد. نوعي معاملات خودکار و اتوماتيزه شده در ميان است که هر جا مجال بروز پيدا کنند، ميتوانند موجد اتفاقاتي شوند که نمونه آن را در معاملاتي که مستقيماً عامل انساني در آنها دخيل هستند نديدهايم. منطق بيزنس خودکار، از نبرد انگيزهها در بازارهاي عرضه و تقاضاي معمول متفاوت است. در تجارت آنلاين، سرعت و زمان به طور فزايندهاي، به مهمترين کالا براي معامله تبديل ميشود؛ و حتي، کوچکترين مزيت حاشيهاي در زمان مناسب، ميتواند سود بسيار بزرگي را در مقياس معاملات کوچک اما با سرعت و گردش بسيار ايجاد کند.
- بخشي از مسئله هم به اين بر ميگردد که قوانين و قواعد معاملات، مناسب اين شرايط نيست، و دقتهاي مربوط به سرعت و زمان معامله را شامل نميشود. معاملهگران ماشيني با فرکانس بالا در حجمهاي نسبتاً کوچک، چند صد سهام را در يک مقطع زماني کوتاه و مساعد دست به دست ميکنند، و با اين معاملات بازار را تحريک مينمايند و تکان ميدهند.
البته معاملات اقتصادي، به اتکاي مدلهاي رياضي و محاسباتي، چيز جديدي در دنياي معاملات مالي و بازار سرمايه نيستند؛ در سال 1973، الگوي بلک-شولز براي معاملات سهام عرضه شد و در دهه 1980 مورد بازنگري هم قرار گرفت، اما، اعمال موازي فرمولها بر مصاديق مختلف در شبکههاي مالي پيچيده امروز، غموض خاص و عظيمي پديد ميآورد که فراتر از توان ادراکي انسان است. از اين قرار است که امروزه اهميت رايانش مالي بر کسي پوشيده نيست و ظرفيت عظيمي براي ايجاد اختلال در مقياس جهاني از خود نشان داده است.
- در اين رابطه، آدريان آتيک در کتاب «رسانههاي ديجيتال و جامعه/2013»، ديويد بري در کتاب مهم «فلسفه نرمافزار/ 2011»، و دانلد مککنزي و تيلور اسپيرز در يادداشت مهمي که در سال 2012 با عنوان «فرمولي که وال استريت را کشت» منتشر کردند، از حقيقت عجيبي پرده برداشتند؛ آنها متفقاً ابراز شگفتي کردند که با وجود اهميت رايانش مالي، تنها تعداد انگشت شماري از دانشگاهها به اين موضوع مهم و پر کاربرد پرداختهاند و نتيجه چنين انحصار علمي آن است که مهارتهاي لازم براي برخورد با اين وضعيت مالي غامض، نزد شمار اندکي از نخبگان مالي جهان محصور مانده است.
- بااين ترتيب، پيشفرض فريدريش فون هايک، فيلسوف مشهور نو ليبرال، داير بر اين که بازار مبتني بر جهالت است، امروزه ميتواند به اين تعبير شود که بازار نميتواند توسط يک شخص، موسسه يا حتي دولت قابل درک باشد؛ اين، ابزارهاي رايانش مالي هستند که بر اين بازار حکمراني ميکنند، طوري که انسانها نميتوانند به سهولت روندهاي آن را درک کنند. اين،يک نوع نو ليبراليسم است که نشان ميدهد که بحران مالي، نتيجه تکنولوژي و الگوريتم بيش از حد است. غايت اين فکر آن خواهد بود که تکنولوژي ميتواند شکلي از بازار مطلق را توليد کند، که عامليتهاي آن ماشين هستند و با معاملات لحظهاي، اموال را جا به جا ميکنند. تلفيق پيچيدهاي از متغيرهاي مستقل، انسان و غيره دخيل هستند که بازار را تشکيل ميدهند، و تنها اندازهگيري و رديابي دقيق توسط ماشينهاي محاسب است که امور اين بازار را هدايت ميکند. و اين محاسبات، تنها ميتوانند توسط الگوريتمهاي پيچيده کامپيوتري برآورد شوند. وقتي اين حقيقت وحشتناک جلوه ميکند که دريابيم، مانوئل کستلز به طرز هولناکي مدعي شده است که 40 درصد از کل سود خلق شده در ايالات متحده تا سال 2007 به اين طريق به دست ميآيد. اين رقم نشان ميدهد که تا چه اندازه اقتصاد کل ايالات متحده و همچنين جهان، به منطق بازارهاي مالي منوط است. کستلز اضافه ميکند که بازارهاي مالي با قوانين عرضه و تقاضا مطابقت ندارند و عدم شفافيت و سرعت و زمان و الگوريتمهاي معامله هستند که در آن تعيين مسير و سرنوشت ميکنند.
- خب؛اين سود، چطور در يک گوشه از وال استريت خلق ميشود؟ نيکلاس شکسون در کتاب تعيين کننده «جزيرههاي گنج؛ بهشتهاي مالياتي و مرداني که جهان را دزديدند/ 2011» ما را با واقعيت بدتري آشنا ميکند؛ اين که تا دو سوم تجارت بينالمللي در سراسر جهان در چارچوب شرکتهاي چند مليتي
نه دولتها اتفاق ميافتد. شرکتهاي چند مليتي با تسلط خود بر تجارت بينالملل، هزينهها را به نقاط پيراموني منتقل ميکنند. در واقع، سود خلق شده در بخشي از وال استريت به قيمت نگونبختي نقاط بيدفاع جهان که حکم بهشتهاي مالياتي دارند تأمين ميگردد. جريان عظيمي از پول کثيف توسط شرکتهاي چندمليتي در سيلان است و حاصل آن بدبختي شمار قابل ملاحظهاي از مردم جهان به قيمت بهرهمندي گروهي اندک است.
- پيوند بين ظهور وب جهانگستر و وقوع اين بحرانها، در سال 98-1997، 2000-1999، 2008، و 2016، تصادفي نيست (ياهو در 1995 و گوگل در 1998 بنياد گذاشته شد). در طول بحران مالي جنوب شرق آسيا 1997، بازارهاي بورس کره جنوبي، تايلند و اندونزي که از طريق وب به بورسهاي بزرگ جهان متصل بودند و امکان تبادل گسترده و به لحظه سهام در آنها ميسر شده بود، بيشترين آسيب را ديدند. اقتصاد اندونزي يکسره نابود شد. اين در حالي بود که کشوري مانند چين که در استقبال از تکنولوژي ارتباطي جديد، محتاطتر قدم برداشت آسيب کمتري ديد و توانست به موقع ارتباط خود را با اين شبکه مخوف انتقال سرمايه قطع کند. بحران داتکام در سالهاي 1999 تا 2000، و کاهش 40 درصديNASDAQ که در ابتداي مقاله به آن اشاره کرديم هم ارتباط روشني با رايانش سهام داشت. بحرانهاي مالي 2008 و 2016 هم کم و بيش زير تأثير يک آشفتگي ارتباطي جهاني که از کنترل خارج شده بود، تشديد گرديد.- ماجراازاين قرار است؛ اقتصاد ديجيتال انحصاري در عمق «استخرهاي تاريک» سيستمهاي تجاري تکنولوژيک، که از «الگوريتمهاي تاريک» استفاده ميکنند، از چشم نظارتهاي قانوني و تنظيم کنندهها پنهان شدهاند؛ و با اين اوصاف، در عمق تمام اقتصادهاي جهان که حساب نشده دروازههاي خود را به روي حلقه انحصاري يک درصد والاستريت گشودهاند، ريشه دواندهاند. منظور ديويد بري از استعمال استعاره «استخرهاي پنهان» اشاره به يک سيستم معاملات بسيار خصوصي است که اجازه ميدهد تا شرکا در انجام معاملات، به طور ناشناس، زيرآبي بروند و زد و بند کنند، بدون اين که هيچ نهاد مسئولي به نمايندگي از منافع عمومي بتواند در اين معاملات ورود کند و نقاط حساس را تحت کنترل خود درآورد. بديهي است که کشف قيمت در بازارهاي اصلي، بدون اطلاعات «استخرهاي تاريک»، ناکارآمد خواهد بود، و بنابراين، نه فقط مردم نقاط پيراموني جهان، حتي شماره عمدهاي از معاملهگران والاستريت هم از منطق پيچيده و مهار گسيخته عمل آنها بياطلاع هستند (توأم با اقتباسهايي از مانوئل کستلز، ديويد بري، دانلد مککنزي، تيلور اسپيرز و بويژهآدريان آتيک).
- هزینه تأخیر 4 ساله
روزنامه كيهان در ستون سرمقالهاش نوشت:
سر کلاس درس، استاد با طرح دقیق و موشکافانه علائم یک بیماری، از دانشجویان پزشکی خواست برای آن بیمار دارو تجویز کنند.
هرکس چیزی میگفت، پنجمین نفر در حال شرح نوع و میزان دارو بود، ناگهان سومین دانشجو- که چند دقیقه قبل نظرش را اعلام کرده بود- با شتاب به استاد گفت:«استاد! ببخشید، اشتباه گفتم! مقدار فلان دارو را اشتباه گفتم، باید نصف آن را تجویز کرد! آن یکی دارو هم اصلا لازم نیست.»
استاد مکثی کرد و گفت:«متاسفم! همان لحظه که داروی مورد نظر شما به بیمارتان تزریق شد، از دنیا رفت! تشخیص و تجویز شما برگشتناپذیر است. شما سر کلاس به آثار و عوارض داروها توجه نداشتید.»
این تمثیل حکایت تلخ و در عین حال درستی است از آنچه در پرونده هستهای ایران گذشت و مصداق بارزی از آزمون و خطا کردن در عرصه مهم و بازگشتناپذیر دیپلماسی هستهای.
سرنوشت یک ملت، کلاس درس نیست و نمیتوان با حدس و گمان و خوشبینی مفرط به دشمنان قسم خورده ملت، آن را به بازی گرفت، اما بیتعارف، این اتفاق تلخ افتاد و دو جریان کاملا همسو، ریلگذاری و تاثیرگذاری بر افکار عمومی را چنان رقم زدند که گویی بزرگترین فتح جهان در حال رخ دادن است!
صدای آن هیاهو مغرضانه چنان زیاد بود که اجازه نداد صدای ناصحان و مشفقان به جایی برسد و در میانه هیاهوی آن روزها، گم شد و شنیده نشد! اما تاریخ آن حرفها را تا همیشه گواهی خواهد کرد.
نتیجه از قبل معلوم بود! بیماری که داروی تجویز شده نادرست را دریافت کرده بود، همان لحظه جان داد و حرفهای بعدی، هیچ تاثیری نداشت.
دانشجوی مثال بالا، بالاخره فهمید که اشتباه کرده و با اقرار به آن، سعی در جبران مافات کرد (هرچند دیرهنگام بود و فایدهای نداشت) اما آن دو گروهی که نقش مستقیم در این فرایند تلخ و ذلتبار داشتند، اکنون کجا هستند و چه میکنند!؟
در یک سو، جریانی در دولت قرار داشت که تمام قد پای مذاکرات و «توافق به هر قیمتی» ایستاده بود و اجازه نمیداد کمترین خدشهای به آن وارد شود. برای آنها مذاکرات و سپس برجام متن مقدسی بود که هرگونه خدشه و حتی تحلیل درباره آن، توهین به مقدسات بود و مستحق هر ناسزا و ناروایی! هرروز بیش از روز قبل در مدح و منقبت آن خسارت محض، شعرها میسرودند و عالم و آدم را به تماشای آن آفتاب تابان دعوت میکردند!
در سوی دیگر، رسانههایی بودند که آشکار و پنهان، دستشان در جیب دولت - یعنی در کیسه بیتالمال- بود و رسما و علنا، آگهینویس گروه اول بودند. جرم آنها کم از گروه نخست نبود. آنها با بزک و دروغ، عفریت تحریم و تحمیل را به جای فرشته نجات و رحمت به مردم معرفی کردند و کاری به سر کشور آوردند که آمریکاییها حتی در خواب هم نمیدیدند!
آن روزها را یادمان نرفته و هرگز فراموش نمیکنیم که رئیسجمهور میگفت: همه تحریمهای هستهای و مالی و بانکی و... در همان روز نخست اجرای برجام یکجا و یکمرتبه لغو میشود! اما نه تنها تحریمها لغو نشد، که هر روز بیشتر و بیشتر هم شد! دستاورد برجام از زبان رئیس بانک مرکزی با صدای بلند «تقریبا هیچ» اعلام شد و پس از آن، دهها بار فعالان اقتصادی و سیاسی اعلام کردند که هیچ گشایشی در امور - به ویژه امور بانکی- ایجاد نشده و هرگز خبری از آن هزار ال سی گشوده شده در روز تعطیل - که رئیسجمهور خبرش را داده بود- نشد که نشد!
وزیر خارجه و عباس عراقچی هردو در برنامههایی جداگانه در سیمای جمهوری اسلامی در پاسخ به احتمال عهدشکنی آمریکا، صراحتا میگفتند؛ مگر ممکن است آمریکا این کار را بکند!؟ این کار به پرستیژ و حیثیت جهانی آمریکا لطمه خواهد زد و به همین خاطر، آنها هرگز چنین نخواهند کرد! اما آمریکا هم در زمان اوباما و هم در زمان ترامپ، بارها و بارها نقضعهد کرد و هیچ هم به پرستیژ جهانیاش لطمهای وارد نشد! اساسا آنها به این حرفها اعتقادی ندارند و منافع شیطانی خود را بر هرچیز مقدم میدانند. موضوعاتی مثل پرستیژ و حیثیت، حقیقتا فکاهههایی بود که مصرف داخلی و مخدرگونه داشت و چهبسا که آمریکاییها در خلوت خود به این واژهها میخندیدند!
رئیسجمهور با صدای بلند میگفت در عرصه دیپلماسی، خوشبینی و بدبینی معنا ندارد! اما خیلی زود معلوم شد که همه آن بدبینیها درست بود و آمریکا همان بود که منتقدان دلسوز میگفتند و آنها نمیشنیدند!
میگفت در برجام به همه آنچه که میخواستیم رسیدیم و مدتی بعد جان کری اعلام کرد ایرانیها همه تعهداتشان را پیشاپیش و یکجا انجام دادند!و معلوم شد که این آمریکاییها بودند که به همه آنچه میخواستند رسیدند نه ما!
یادمان نمیرود که در سطح شهر تهران، تصاویری با عنوان «شمر زمانهات را بشناس» به بازخوانی جنایات و بدعهدیهای شیطان بزرگ پرداخته بود و حامیان سینه چاک آمریکا، چه هیاهو و جنجالی به پا کردند که این کارها خلاف دیپلماسی است و حالا دیگر این آمریکا آن آمریکا نیست و...!
صدا و سیما هم در این مسیر، بالش نرم به زیر سر مردم گذاشت و با دادن تریبونهای یکطرفه، همه چیز را عادی و روی ریل موفقیت نمایش داد و در هنگامه مهم حادثه، چشم و گوش مردم را بست.
بار دیگر باید پرسید حالا آنها کجا هستند و چه میکنند!؟ حالا در روزنامههای زنجیرهای خبری از آن تیترهای دروغین نیست! بهشت برجام در میان بهت و ناباوری آنها که آن سراب را باور کرده بودند، دود شد و مذاکرات روی کریه و پلیدش را نشان داد. آمریکاییها جواب خوشخیالیهای تیم اول و خوشرقصیهای تیم دوم را با «مادر تحریم ها» دادند و نشان دادند حرف روز اول درست بود که «آمریکا قابل اعتماد نیست».
این تجربه تلخ، حالا برخیها را انقلابی و سوپر انقلابی کرده است! آنها سخنرانی میکنند و آمریکاییها را عهدشکن میدانند، تهدیدشان میکنند و رجز میخوانند که اگر چنین شود، چنان میکنیم و...!
همزمان هم برخی زنجیرهایها، که خوب راه کار را یاد گرفتهاند، همچنان به دمیدن باد در آستین برخی دیگر مشغولند و درباره قدرت «پیشبینی» فلان دیپلمات از رفتارهای آتی آمریکا داد سخن سر میدهند و قصهها میبافند!
آنها به روی خودشان نمیآورند - یا شاید هم حواسشان نیست- که تکرار حرف منتقدان با تاخیر فازی حداقل سهساله، نه تنها پیشبینی و تیزهوشی نیست، که کند ذهنی و کوتاهی است و چیزی نیست که بتوان آن را به رخ کشید.
اما اگر همین افراد به آنچه میگویند ایمان دارند و برای مصرف داخلی نمیگویند، چرا همین حالا به جای انقلابینمایی و به جای نعل وارونه زدن،خیلی واضح و صریح به مردم نمیگویند آنچه را باید بگویند!؟ و چرا مقابل زیادهخواهیهای بیپایان آمریکا، هیچ اقدامی به جز حرف زدن نمیکنند!؟
اینکه حالا آمریکا را تهدید کنند، چه فایدهای دارد!؟ باید دو سال قبل که آمریکایی اولین لگد پرانیها را شروع کردند، هشدار و تهدید مناسبی صورت میگرفت و امروز به طور عملی اقدام میشد نه اینکه تازه حالا - که مادر تحریمها تا چند روز دیگر از راه میرسد- ژست هوشمندی و انقلابیگری گرفته شود و البته بازهم هیچ اقدام عملی در کار نباشد!
راز این رفتار تنها و تنها یک چیز است. واقعیت این است، همین تجربه هم که تنها برای برخی به دست آمده است! تجربهای بسیار گران و جبرانناپذیر. تجربهای به قیمت مخدوش شدن عزت ملی، به قیمت تعهداتی که آمریکاییها معتقدند بیپایان و تمامنشدنی است، به قیمت هستهای و خلاصه به بهایی گزاف که میشد با حرف شنوی و اندکی درایت، آزموده را دوباره نیازمود.اما همین تجربه را هم تنها برخی قبول دارند و بقیه هنوز هم معتقدند باید برجام را حفظ کرد! هنوز معتقدند آمریکا تا کنون نقضعهد نکرده و تحریمهای مکرر و جدید تصویب نکرده است! بخاطر همین، نیازی نمیبینند که واکنشی عملی نشان دهند و همین مقدار حرف زدن را کافی میدانند!
نه کمیسیون نظارت بر برجام، نه مجلس، نه دولت و نه هیچیک از دستگاههای مسئول، در این فقره مهم و تاریخی به وظیفه شرعی و قانونی خود عمل نکردهاند و با کوتاهی و کمکاری خودشان باعث شدند که همه تعهدات ایران یکطرفه انجام شود و در مقابل، آمریکا هر روز گامی در تحریمها به پیش بردارد. اگر از همان روز نخست بدون مماشات و اغماض، به دستور رهبرانقلاب عمل میشد و در مقابل اقدامات خصمانه آمریکا، واکنش مناسب نشان داده میشد، امروز روزشمار مادر تحریمها سررسید قریبالوقوع آن را نشان نمیداد. غفلت از آن اقدام به موقع، فرجامی اینچنین دارد و حرفهای بعدی هم چاره کار نیست.
آن کوتاهیهای جبرانناپذیر و بیپاسخ در پیشگاه خدا و خلق خدا، هزینهای تاریخی را به مردم تحمیل کرد. مردم هزینه کلاس کارآموزی دیپلماسی را دادند تا عدهای بعداز 4 سال مشق دیپلماسی، بعد از مدال افتخار، بعد از آن همه هیاهو و جنجال بفهمند که آفتاب تابانی در کار نیست و نمیتوان به آمریکا اعتماد کرد! چیزی که منتقدان از روز اول گفتند!
- طرحی با فرجام روشن
صادق زیباکلام . استاد دانشگاه تهران در ستون سرمقاله روزنامه شرق نوشت:
طرح پارلمانیشدن قوه مجریه بعد از یک وقفه پنجساله، بار دیگر به جریان افتاده است. شاهبیت این طرح آن است که رئيسجمهور در هیبت نخستوزیر، از سوي مجلس انتخاب شود. یعنی به جای انتخاب رئيس قوه مجریه در هیبت رئيسجمهور و با رأی مستقیم مردم، از این پس مجلس وی را بهعنوان نخستوزیر انتخاب میکند. با توجه به دوگانگیهایی که میان رؤسای جمهور و سایر بخشهای کشور در سالهای اخیر اتفاق افتاده، این طرح میخواهد با انتخاب نخستوزیر، این دوگانگی را از میان بردارد یا دستکم آن را تقلیل دهد. با توجه به اینکه رئيس قوه مجریه را مجلس انتخاب میکند، علیالقاعده نمایندگان یا اکثریت آنان نخستوزیری را انتخاب میکنند که با اکثریت مجلس همخوانی داشته باشد. بنابراين دیگر شاهد دوگانگی در مدیریت کلان کشور نخواهیم بود. در برخی نظامهای مردمسالار دیگر هم چنین روالی وجود دارد و بعد از برگزاری انتخابات عمومی، حزب اکثریت یا جریانی که اکثریت کرسیهای پارلمان را از آن خود کرده، اقدام به تعیین نخستوزیر میکند. از آنجا که انتخابات، به گونهای برگزار میشود که دست رأیدهندگان، براي انتخاب بازتر است، علیالقاعده اختلاف زیادی میان نامزدی که مجلس به عنوان رئيس قوه مجریه انتخاب میکند با آنچه خود مردم میتوانستند به شکل مستقیم انتخاب کنند، وجود نخواهد داشت.
از این نقطه به بعد هم مجلس و قوه مجریه با هماهنگی یکدیگر کشور را اداره میکنند. نمایندگان مجلس دهم هم که طرح مزبور را ارائه دادهاند و همچنین سایر کسانی که از ایده پارلمانیشدن قوه مجریه طرفداری میکنند، به دنبال چنین مدلی هستند. اما این یک روی سکه است یا بهتر بگوییم روی مثبت و خیرخواهانه آن. واقعیت آن است که طرح مزبور یک روی دیگر هم دارد. بخشهایی که در ایران با رأی مردم انتخاب میشوند، دو تفاوت اصلی با سایر بخشها دارند. نخست وزن یا قدرتی است که هر یک از آنها از آن برخوردارند که معمولا در قوه مجریه، مجلس و شوراها چنانچه در اختیار طیف اصلاحطلب یا میانهرو باشند، به مراتب کمتر است. تفاوت دیگر آنان بازمیگردد به یکی از اساسیترین بنیانهای مردمسالاری؛ یعنی پاسخگویی که معمولا، بخشهایی که با رأی مستقیم مردم انتخاب میشوند، بیشتر در معرض پاسخگویی قرار دارند. در نظامهایی که مجلس، نخستوزیر را انتخاب میکند، انتخابات پارلمانی به صورت متفاوت برگزار میشود و مردم هر نامزدی را که تمایل داشته باشند، روانه مجلس میکنند. اما در انتخابات مجالس ما، شرایط متفاوت است و تعدادی از داوطلبان ورود به مجلس، از سوي نهادهای نظارتی برای حضور در مرحله نهایی تأیید نمیشوند.
براي مثال همین مجلس فعلی را در نظر بگیریم. اگر مجلس دهم با وجود آنکه حدود صد نماینده فراکسیون امید و تعدادی اصولگرایان معتدل در آن حضور دارند، قرار بود از میان آقایان حجتالاسلام رئيسی یا دکتر حسن روحانی، یکی را به عنوان نخستوزیر انتخاب کند، آیا تردیدی داریم که جناب رئيسی با آرای بالاتری راهی قوه مجریه میشد؟ یا مجلس یازدهم را مجسم کنیم که دو سال دیگر انتخابات آن برگزار میشود و در سال ١٤٠٠ قرار است از میان نامزدهایی که کمابیش نام آنها را میشناسیم به عنوان مثال از میان آقایان جهانگیری، عارف و ظریف از یک سو و مثلا آقایان ضرغامی، علی لاریجانی یا جناب رئيسی از سوی دیگر، فردی را برای ریاست قوه مجریه انتخاب کند؛ آیا باز هم میتوان تردید داشت که رئيس قوه مجریه از کدام طیف انتخاب میشود؟
طرح پارلمانیشدن رئيس قوه مجریه، اگر چنانچه تحقق یابد، عملا به زیان مردمسالاری به معنایی که مردم رئيس قوه مجریه را مستقیما انتخاب کنند، خواهد بود. شاید ما شاهد تعارضات کمتری باشیم اما سؤال اساسی آن است که به چه بهایی این امر تحقق پیدا میکند؟
- بناي بيبنياد ناسيوناليسم
سيدمحمد بهشتي فعال فرهنگي در ستون سرمقاله روزنامه شرق نوشت:
اغلب ما با كساني مواجه شدهايم كه در ابراز علاقه به ايران به افراط و بيراهه درافتادهاند و تنها راه برافراشتهتر كردن بيرق ايران را سركوب و تحقير سرزمينهاي ديگر دانستهاند. كساني كه ابراز تنفر نسبت به مردمان بعضي كشورهاي همسايه را تنها راه نشان دادن تعلق خاطر به فرهنگ خود يافتهاند. گروهي كه شاهنامه را سندي دال بر برتري ايرانيان ميشمرند بيآنكه در آن غور و تفحص كرده باشند. كساني كه در تقديس كوروش اغراق ميكنند بيآنكه فراتر از كليشههاي معمول بدانند و آناني كه دايما از شوكت تختجمشيد سخن ميگويند تا آن را مثل پتكي بر سر ديگران بكوبند، نه چون تختجمشيد را خوب شناختهاند و دغدغه شناساندن آن را دارند. در مقابل بسيارند كساني كه اين قبيل جريانات هيجاني را متهم به جريان ننگين ناسيوناليسم ميكنند كه دلالت بر نوعي تعصب سطحي و جاهلانه دارد. رفتارهاي اغراقآميز اين قبيل وطنپرستان و هراس ديگران از قرار گرفتن در زمره قبيله بدنام «ناسيوناليست»، سبب شده كه اغلب ما حتي ابراز تعلق خاطر واقعي نسبت به وطن را شرمآور بدانيم و آن را پنهان كنيم، يا پس از سخن گفتن درباره مزيتهاي سرزمين و فرهنگمان منتظر واكنشهاي تند باشيم. اما ناسيوناليسم به چه معناست.
وضع اصطلاحاتي مثل «ناسيون» و «ناسيوناليسم» به تكوين تاريخي مفهوم حكومت در اروپا برميگردد. در آنجا نيشن يا ملت بدون تابعيت سياسي يك اِسْتِيت يا دولت فاقد معناست. نطفه مفهوم «نيشن - استيت» (الگوي دولت- ملت) حداكثر از جنگهاي صدساله در سده چهاردهم ميلادي بسته شد؛ جنگهايي بين دو دولت پادشاهي كه بعدها كشورهاي انگلستان و فرانسه را شكل دادند. در خلال اين جنگ مفاهيمي چون غرور ملي، دشمن ملي، حماسه ملي و... ظاهر شد كه روايت قهرماناني نظير ژاندارك مقومش بود. تا پيش از آن در اروپا به مدت يك هزاره، دولت - ملتي وجود نداشت و نظام ايلياتي - فئودالي حاكم بود. حتي از اين زمان تا طرح مفهوم دولت- ملت در سده هجدهم و تثبيت آن در سده نوزدهم نيز راه پر فراز و نشيبي طي شد.
در اروپاي مدرن، از اين رهگذر و بر اساس فرآيندي هوشمندانه و متكي بر تجربه تاريخي زندگي در آن قاره، دولت مايه قوام ملت شد؛ يعني دولت مجمعي از نخبگان بود كه صلاح كشور و منافع ملي را تشخيص داده و با تصميمسازي و كنترل، ملت را در جهت سعادتمندي هدايت ميكنند. نخستين قدم در اين راه آن بود كه يك ملت درون مرزهايي معلوم و سپس در قالب هويتي واحد با هدفي مشترك، بازتعريف شود. اين «هويت ملي» با تاريخ و مظاهر فرهنگي گزينشي برخورد كرده و دستچيني از شخصيتها، رخدادها، دستاوردها، آيينها و... را تبديل به قالبهايي ميكند نظير سرود ملي، جشنهاي ملي، پرچم ملي، لباس ملي، ادبيات ملي، مفاخر ملي و البته دشمن ملي كه لايق هر نوع تحقير و خصومتورزي است، سپس از آنها به عنوان مولفههايي ممتازكننده و وحدتبخش بهره ميبرد. بدينترتيب ناسيوناليسم شكل ميگيرد كه به عبارتي غرور و فخر نسبت به سبد دستچينشده هويت ملي است. لذا ناسيوناليسم در واقعيت امري منبعث از تمايلات و احساسات اصيل اهل يك سرزمين نيست بلكه در پس آن هدايت دولتي مدرن وجود دارد و هرچه مخل رسيدن به اين هدف باشد به حاشيه رانده يا سركوب ميشود؛ منجمله مظاهر تنوع قومي و فرهنگي.
اين الگوي حكومت، زاده فرهنگ اروپاي شمال غربي و پرورده سدهها تلاش و زحمت است، و براي مساله زندگي اجتماعي در آن محيط البته پاسخي بسيار راهگشا و خردمندانه. ايبسا غير از اين راه، مسير ديگري براي نيل به سعادتمندي در آن سرزمين وجود نميداشت. اما از اواخر سده نوزدهم كه دوران تشكيل كشورهاي مصنوعي در جهت منافع دول استعمارگر بود، بهكار بستن راهحل «دولت- ملت»سازي به شيوه اروپايي، براي مهار و تدبيرپذير كردن كشورهاي جديدي كه طبع فرهنگي متفاوتي با اروپاييها داشتند، شايد مدتي كارآمد بود اما رفتهرفته به كدورت و خصومت در ميان مردماني منجر شد كه پيشتر از طرح اين مباحث، همزيستياي مسالمتآميز داشتند. در سرزميني نظير فلسطين اشغالي كه پايه هويت ملي بر تعصبات نژادي و مذهبي قرار داده شد و به سختي بستهبندي واحدي از عناصر هويت ملي تحت عنوان اسراييل تعريف شد، شاهد نمايشي تلخ و خونبار از شكست پروژه ناسيوناليسم هستيم. همچنانكه وقتي اين جريان در ژاپن به راه افتاد، استعدادهاي ژاپني را تبديل به سلاحي مخرب كرد كه بيهدف كشورگشايي و جنگ ميكرد و در جنگ دوم جهاني تا آستانه جنونزدگي پيش رفت.
ابتلاي به ناسيوناليسم براي سرزميني چون ايران، بنا به برخورداري تاريخي از هويت ملي اصيل و عناصر وحدتبخشي چون تاريخ و ...
سرگذشت مشترك، زبان مشترك، مفاخر فرهنگي و... تهديدآميزتر است؛ چرا كه همه اين مزيتهاي اصيل را تصنعي جلوه ميدهد. ناسيوناليسم در قياس با تعلق خاطر واقعي به ايران، همچون نسبت ويروس به سلول بدن است كه بنا به شباهت زياد ممكن است دستگاه ايمني را به مقابله با سلولهاي واقعي وادارد. «ناسيوناليسم» در دوران معاصر، بهرهمندي ايران از هويت ملي اصيل را محجوب كرده و به تبع آن ايراندوستان اصيل نيز متهم به احساساتي و سطحي بودن شدهاند و با چوب «ناسيوناليست» منفعل شدهاند؛ و اين موضوعي است كه بحثي مجزا و فرصتي ديگر ميطلبد.