همشهری دو - علی ورامینی: چندبیت از مناقشه‌برانگیزترین ابیات تاریخ ادبیات ایران، ابیاتی از مولاناست که می‌گوید «روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ کـه چـرا غافـل از احـوال دل خـویـشـتنـم/ از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟/ به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم و...».

بسياري از مولوي‌پژوهان معتقدند كه اين ابيات از مولانا نيست چراكه كسي در‌ شأن و مقام مولانا هيچ‌گاه چنين سؤالي برايش پيش نخواهد آمد. اما عده‌اي هم معتقدند كه اتفاقا اين شعر از آنِ مولانايي است كه دائما توصيه مي‌كند در هر مقامي هستيد به‌ خود بنگريد و خود را مورد پرسشگري قرار دهيد. اگر به قول دوم اقبال نشان دهيم و قبول كنيم كه حتي مولانايي كه از بزرگان تاريخ انديشه بشر است، دائما به پرسشگري مشغول بوده است، واقعا تكليف هركدام از ما چيست؟ آيا ميان زندگي روزمره‌مان كه گاهي مي‌ايستيم و تفكر مي‌كنيم اساسا اين پرسش بنيادين را تا به حال از خود داشته‌ايم كه انديشه‌ورزي چه جايگاهي در زندگي من دارد؟ به‌نظر مي‌رسد كه ما جواب‌هاي خيلي خوبي در برابر اين سؤال‌ها نداشته باشيم. جامعه ما جامعه پرسشگر و متفكري نيست. شاهد اين مدعا آمار كتابخواني‌مان يا نحوه و نوع استفاده‌مان از اينترنت است. شايد يكي از عوامل اين اتفاق، يادنگرفتن و نداشتن ابزار پرسشگري بين ما باشد. يكي از ابزارهايي كه پرسشگري را تقويت مي‌كند فلسفه‌ورزي است. فلسفه در ميان ما متأسفانه به‌عنوان يك علم طاقچه‌نشين و انتزاعي شناخته شده است كه در زندگي روزمره هيچ كاربردي ندارد اما در كشورهاي پيشرفته كه اساس پيشرفت‌شان برپايه انديشه بنيان شده چنين نيست؛ فلسفه به مثابه ابزار و تمريني براي زندگي انديشمندانه از كودكي آموزش داده مي‌شود و در زندگي روزمره ساري و جاري است. براي روشن‌تر‌شدن اين بحث و اينكه فلسفه به چه كار زندگي هركدام از ما مي‌آيد سؤالاتي را با موسي اكرمي، استادتمام فلسفه، نويسنده و مترجم مطرح كرديم كه در ادامه مي‌خوانيد.

  • با سقراط به‌عنوان يكي از كساني كه آغازگر فلسفه به‌معناي امروزي آن است شروع مي‌كنيم. او سخني دارد كه هنوز كه هنوز است مي‌تواند الگو و سرمشقي براي همه باشد. به‌نظر شما سقراط در آن جمله معروفش كه مي‌گويد «زندگي ناسنجيده ارزش زيستن ندارد» منظورش چه بوده؟

درواقع مي‌شود گفت كه كنه انديشه فلسفي به يك معنا، انديشه‌اي است كه همراه با سنجش است؛ سنجشي كه شما چند و چون آن موضوع را مورد بررسي قرار مي‌دهيد و نقد هم مي‌كنيد. طبعا كسي كه نسبت به موضوع خاصي (حالا يك موضوع خيلي جزئي در زندگي‌اش باشد يا اينكه كلا همه حوزه‌هاي گوناگون زندگي‌اش باشد) انديشه‌ورزي همراه با سنجش نداشته باشد مثل موجودي است كه هستي برايش علي‌السويه است. به يك معنا مي‌شود گفت كه او گويي صرفا زنده است يا فقط مي‌شود گفت نفس مي‌كشد و هرگز برخورد فعال و كنشگرانه‌اي با واقعيت نمي‌تواند داشته باشد. چنين موجودي فقط تأثيرپذير است و هرآنچه رخ دهد در او تأثيري دارد كه او نمي‌تواند در برابرش واكنش سنجيده‌اي نشان بدهد. بنابراين زندگي راستين درواقع همان است كه سقراط گفته است؛ زندگي‌اي است كه با سنجش، نقد و بررسي مباحث گوناگون همراه است. زندگي اصيل توأمان است با تامل‌كردن آگاهانه و پرسشگري و تلاش براي پيداكردن پاسخ پرسش‌ها.

  • مي‌گويند زندگي به غير از ارزشمندبودن، خوش هم بايد باشد. شما فردي را در نظر بگيريد كه به ‌دنيا مي‌آيد، از همه امكانات برخوردار است، حسابي هم از زندگي‌اش لذت مي‌برد و بعد هم مي‌ميرد. اين آدم شايد هيچ‌گاه فكر نكند به اينكه زندگي چه هست و چه نيست. به‌نظر شما اين آدم چه چيزي را نسبت به زندگي از دست داده است؟

اين آدم تامل نسبت به اينكه من چيستم، كيستم و اصلا براي چه به دنيا آمد‌ه‌ام و چكار مي‌كنم؟ را از دست داده است. خوشي صرفا يك بُعد از زندگي است. لذت بردن به‌خودي خود چيز بدي نيست ولي ما درواقع لذت را به معاني گوناگون و در ابعاد گوناگوني مطرح مي‌كنيم. يك لذت هست كه صرفا لذت جسماني است و يك لذت هست كه به يك معنا لذت روحاني و معنوي است. در لذت معنوي است كه شما درگير پرسشگري و سنجشگري مي‌شويد. شما معمولا در لذت جسماني هرگز پرسشگري نداريد. اين نوع زندگي خيلي تفاوتي ندارد با زندگي يك حيوان كه صرفا همه‌‌چيزش آماده است. حيوان، آب، كاه، جو و گوشت آماده دارد و زندگي مي‌كند. بُعد ديگر و مهم انسان (كه تفاوت آن با حيوان در همين بُعد است) همان بُعد معنوي و روحاني‌اش است. او در آنجاست كه پرسشگري مي‌كند و در آنجاست كه با مباحث مهمي درگير مي‌شود كه به زندگي‌اش معنا مي‌دهد. اين زندگي (زندگي پرسشگرانه) لزوما شادي برايش نمي‌آورد و شايد او را درگير جريان و مباحثي ‌كند كه براي او شادي نياورد و اتفاقا ممكن است خيلي درگير غم و اندوهش كند. اين غم و اندوه به يك معنا براي يك موجود انديشمند و موجودي كه به‌راستي به‌دنبال يك زندگي راستين است، ممكن است خيلي ارزش بيشتري داشته باشد. در واقع شادي جسماني بخشي از قضيه است. بخشي ديگر هم شاد بودن و سرور روحاني است. اين سرور روحاني لزوما از جنس شادي به‌معناي معمول كلمه نيست. تامل و انديشه‌ورزي ممكن است شما را نسبت به سويه‌هاي تراژيك زندگي و نسبت به درد همنوعان و مشكلاتي كه همنوعان دارند، درگير اندوه كند و اين درگير اندوه‌شدن ممكن است به شما غمي را وارد كند كه با همان غم شما احساس ‌كنيد زندگي، پربارتر، عميق‌تر و ژرف‌تر است.

  • اين سؤال بعدي من بود كه شما در صحبت‌تان به آن اشاره كرديد؛ پس شما بين آگاهي و درد و رنج يك نسبت مستقيم مي‌بينيد؟ يعني هر كسي آگاهي‌اش بالاتر رود و به زندگي عميق‌تر نگاه كند به‌نظر شما درد و رنجش هم بيشتر مي‌شود؟

مادامي كه درد و رنج وجود دارد همين‌گونه است. به قول مولانا «آن‌كه پردردتر هوشيارتر». اگر كه در زندگي دردي وجود نداشت افزايش آگاهي هم منجر به افزايش درد نمي‌شد. مادامي كه به‌راستي درد وجود دارد (حالا چه درد جسماني و اين جهاني و خاكي و مربوط به زندگي مادي و چه درد معنوي؛ درد فراتر از زندگي مادي) طبعا هر آن‌كه به يك معنا پردردتر و آگاه‌تر نسبت به اين درد است بهتر مي‌تواند بفهمد و بهتر درك مي‌كند و بهتر به ريشه درد و به راه‌حلي براي درمان درد فكر مي‌كند.

  • اگر بخواهيم به كاربرد فلسفه در زندگي عادي و روزمره اشاره كنيم، به‌نظر شما بحث‌هاي انتزاعي چطور مي‌تواند به مدد زندگي روزمره بيايد و زندگي كسي را بهبود بخشد؟

لزومي ندارد كه حتما بحث‌هاي انتزاعي بيايد؛ البته ما بحث‌هاي انتزاعي را در 2 سطح مطرح مي‌كنيم: در سطح عام و در سطح خاص. در سطح خاص بحث‌هايي خيلي حرفه‌اي مطرح است و فيلسوفان كه تخصص دارند يا به هر حال به شكل خيلي تمام‌‌وقت‌تري به آن مي‌پردازند، طبعا عميق‌تر مي‌توانند به اين موضوعات بپردازند. اما حتي آدم‌هاي معمولي هم مي‌توانند كمابيش به مسائل انتزاعي فكر كنند. اينكه من از كجا آمده‌ام و به كجا مي‌روم و براي چه آمده‌ام و وظيفه‌ام در اين جهان چيست يا اينكه اين جهان چه معنايي دارد و اين زندگي چه معنايي دارد. اينها مباحث بنياديني هستند كه هركس در هر سطحي مي‌تواند تاحدودي به آنها بينديشد. آن كسي كه تخصص دارد، طبعا خيلي عميق‌تر، همه‌جانبه‌تر و يكپارچه‌تر به آنها مي‌پردازد و سعي مي‌كند به‌گونه‌اي، مجموعه‌ گزاره‌هايي را كه مي‌تواند، در اين مورد عرضه كند. آن كسي كه زندگي خيلي‌معمولي‌تري دارد نمي‌تواند با اين عمق به اين موضوعات فكر كند؛ ولي به هر صورت براي او هم اين مسائل انتزاعي وجود دارد.

علاوه‌بر اين در هر موضوعي هر كس به هر شكلي كه فكر كند درواقع مي‌تواند انديشه فلسفي داشته باشد. انساني كه درگير زندگي روزمره‌اش، درگير گذران زندگي‌اش و درگير مشكلات گوناگوني كه در زندگي‌اش با خودش و خويشانش دارد است، همه اينها او را درگير تامل و درگير انديشه‌ورزي‌اش مي‌كند. بنابراين اين مباحث، مباحث عمومي هستند كه ما در زندگي روزمره، هر فردي كه باشيم و در هر پايگاه اجتماعي و از هر خاستگاه اجتماعي كه باشيم، با آنها درگير هستيم. اگر نسبت به آنها تامل كنيم و تلاش كنيم در سطحي از انتزاع به اين مباحث بپردازيم ولو اينكه مباحث به‌ظاهر بسيار پيش‌پا افتاده‌اي باشند كه مرتبط با زندگي روزمره هستند، آن موقع مي‌شود گفت كه از ديدگاه فلسفي داريم به موضوع مي‌پردازيم.

ما در زندگي‌مان هر روزه با صدها موضوع گوناگون روبه‌رو هستيم؛ از مباحث بسيار انتزاعي و كلان‌نگرانه گرفته تا مباحث كوچكي كه به فرض، مربوط به رنگ كفش‌مان و رنگ لباسمان است و يا برخورد خاص‌مان با همسايه كه ديروز يك برخورد داشته‌ايم و فكر مي‌كنيم كه حالا امروز بايد با او چگونه برخورد كنيم. همين‌قدر كه ما وارد يك تامل نسبتا انتزاعي نسبت به اين موضوع شويم ولو اينكه موضوع به‌ظاهر خيلي پيش‌پاافتاده جلوه كند ما در سطح فلسفي داريم به اين قضيه مي‌انديشيم. بنابراين انديشه‌ورزي فلسفي همه ابعاد گوناگون را دربرمي‌گيرد و اينگونه نيست كه ما دستچين كنيم و بگوييم اين موضوعات هستند كه صرفا موضوعات فلسفي هستند، نه! ما به هر موضوعي كه در سطحي از سنجشگري و انتزاع تامل و فكر كنيم و دنبال پاسخ آن بگرديم، درواقع وارد يك انديشه‌ورز‌ي فلسفي شده‌ايم.

  • در آموزش‌وپرورش كشورهاي توسعه‌يافته با وجود اينكه در دوران دبستان تا ديپلم، بيشتر آموزش‌هاي كاربردي به بچه‌ها مي‌دهند كه به‌كار زندگي‌شان بيايد (فارغ از اينكه بعدا چه تخصصي پيدا مي‌كنند) ولي مي‌بينيم فلسفه هم بخشي از اين درس‌هاست؛ شايد به‌عنوان نوعي چهارچوب براي انديشيدن. يا حتي در دانشگاه هم؛ يعني به‌عنوان واحدهايي كه در كنار ديگر درس‌ها به‌صورت تخصصي مي‌خوانند. گويي به ‌مثابه يك ضرورت به آن نگاه مي‌كنند. اگر از اين اتفاقي كه در كشورهاي پيشرفته مي‌افتد وام بگيريم و فلسفه را براي زندگي روزمره، كارآمد و ضروي بدانيم، به‌نظر شما تيتروار بخواهيم بگوييم فلسفه براي زندگي روزمره در كجاها به درد مي‌خورد و به‌كار زندگي روزمره مي‌آيد؟

واقعا همانطور كه در پيوند با سؤال‌هاي قبلي‌تان و پاسخ‌هايي كه من دادم، مي‌شود گفت در همه جا. بچه كوچك درواقع دارد يك جور براي رويارويي با جامعه آماده مي‌شود (حالا چه هنوز در خانه است يا اينكه به كودكستان مي‌رود يا اينكه بايد به دبستان برود). ما اين بچه را داريم آموزش مي‌دهيم براي اينكه با مباحث و مسائل گوناگون روبه‌رو شود و مسائلي را كه دارد بتواند آرام‌آرام حل كند. حال اگر ما نسبت به مسائل گوناگون در سطحي از يك مقدار تامل دقيق‌تر، تفكر دقيق‌تر و تفكر انتقادي‌تر با اين برخورد كنيم كه وظايفش نسبت به پدرش، مادرش، برادرش، خواهرش و بزرگ‌تر و كوچك‌ترش، نسبت به همنوعان و هم‌كلاسي‌‌هاي خودش و معلمش چيست و چه وظيفه‌اي دارد و چطور بايد با اينها برخورد كند و در پس اينها دلايلي را كه براي اين نوع برخوردها نهفته است كه چرا بايد اين برخورد را بكند و چرا مثلا لازم است كه ما به همنوعمان احترام بگذاريم، چرا ما بايد با همكلاس‌مان مهربان باشيم، چرا اگر او به ما خشم گرفت ما نبايد به او با خشم پاسخ بدهيم؟ به گونه‌اي كه دليل اين را هم بتواند متوجه شود، بچه عملا وارد تفكر انتقادي فلسفي مي‌شود. بنابراين آن كشورهايي كه آمده‌اند و بحث فلسفه را براي كودكان به شكل مدرسه‌اي و كلاسي درآورده‌اند، به يك معنا كاري را انجام مي‌دهند كه علي‌الاصول هميشه به شكل ناگفته‌اي نزد خيلي از ملل متمدن كم‌وبيش در تربيت فرزندان وجود داشته است. بعضي مواقع در بعضي از آثار تعليم و تربيتي بازتاب پيدا كرده است، مانند آثار سعدي. و يا اينكه سينه به سينه به شكل شفاهي نقل شده و افراد فهميده‌اند كه چگونه بايد با بچه‌هايشان برخورد كنند و كودكان را چگونه آموزش دهند و براي برخورد با مباحث گوناگون زندگي آماده‌شان كنند؛ از مسائل كوچك گرفته تا مباحث بزرگ كه فرض بفرماييد به جهان هستي بينديشند، به اينكه در كجا هستند، به كجا مي‌خواهند بروند و وظيفه‌شان در سطح كلان چگونه است.

  • اگر بخواهيم از اين بحث جمع‌بندي داشته باشيم، نسبت فلسفه و زندگي را چگونه مي‌توان تعريف كرد؟

به هر حال فلسفه به يك معنا مي‌شود گفت كه همان زندگي است؛ يعني درواقع اصيل‌ترين نحوه زندگي، داشتن تامل درباره اين است كه چرا من هر رفتاري را كه پيشه مي‌كنم بايد بتوانم اين رفتار را براي خودم توجيهش كنم و براي ديگران هم اگر لازم شد توجيه كنم. همين كوشش كه من دليل رفتار خودم را يا علت رفتار خودم را بفهمم و به ديگران هم بفهمانم، درواقع انديشه‌ورزي فلسفي است. حالا من مي‌خواهم هر كس باشم؛ مي‌خواهم يك فيلسوف حرفه‌اي استاد دانشگاه باشم يا يك فرد معمولي كه فرض كنيد چوپاني در صحرا باشم و دارم زندگي چوپان مي‌كنم؛ هيچ تفاوتي ندارد، همه اينها به يك معنا، انديشه‌ورزي فلسفي هستند.