صدای ساز ویرانم میکند. صدایی که دیگر این جهانی نیست. در حضور مرگ معنای دیگر مییابد. موسیقی را صدای بیکلام هستی و شاید نیستی میدانم. مرگ آگاهی را در جان برمیانگیزد و اضطرابی غوغاگر را در مخاطب بیدار میکند که در دام زندگی روزمره مدام فراموش میشود. اما مرگ فراموشمان نمیکند و هنرمند اگر اهل ساز باشد و یا تصویر و یا نقش با این فراموشی میستیزد. او در حضور مرگ میزید. کرشمهها آدمی از جهانی که باید باشد را بیدار نگاه میدارد ولی دریغ نیست.
سه تار «فرامرز شکرخواه» آتش مرگ آگاهی را در جانم میریزد و همه زندگی میشوم. آنهم از ساز کسی که تا دیروز در ذهنم نبود و با مرگش به تمامی آن را فتح کرد.
«یونس شکرخواه» را از جوانی میشناسم و از وقتی که لباس کارگری بر تن داشتم و بعد همکار هم در تحریریه کیهان شدیم. من در حوالی و او در حوالی سیاست خارجه. او و من بسیار متفاوت زندگی کردیم و روزنامهنگاری. اما وقتی قلمیاش را در مورد برادرش خواندم این تفاوت رنگ باخت. شوریدهگیاش را در چند واژه یکباره منفجر کرد. گویی برای این لحظه حفظ کرده بود.
به دیدنش برای تسلیت مرگ برادر به همشهری رفتم نبود، تماس گرفتم پیدایش نکردم. خودش زنگ زد. نمیدانستم چگونه تسلا بدهم در داغی که تسلاپذیر نیست. به بهانه صحبت از همشهری از بیان کلام حقیقی گریختم. اما بغض او خود گویا بود و لکنت زبان من و جملههایی که جفت و بست نمییافت. خواستم برایم ویدیویی بفرستد تا صدای ساز برادرش را بشنوم و شنیدم.
هنر خود مرگ است و با مرگ بودهگی لاجرم طرف زندگی میایستد. امروز در بغض یونس تمامیت زندگی را بازیافتم. در دوست داشتن آن دیگری. در همراهی با تلخ کامی یک همکار و مهمتر دوست. تسلایی نیست ولی چارهیی جز صبوری نیست.
کاش با من از برادرش میگفت تا در حضور زندهاش صدای سازش را بشنوم و به دستهایش خیره بشوم که صدا را از یک شی یعنی سه تار مسیحوار را از نیستی میرهاند و هست میکند. این ویدیو را برای شما هم در این آدرس میگذارم تا در این تجربه تلخ اما زنده همراهم باشید. شما زنده بمانید. همان حرفی که به همکارم گفتم.