تاریخ انتشار: ۳ آبان ۱۳۹۶ - ۱۰:۴۳

فاطیما کریمی: ساطور به‌دست پشت دخل قصابی ایستاده و گوسفند شقه می‌کند. او هر روز دل و جگر گاو و گوسفند را درمی‌آورد و به‌دست مشتری می‌دهد.

اما نه مثل مردان قصاب كتاب‌ها، قوي هيكل و خشن است و نه صداي كلفتي دارد بلكه خنده‌روست و مادر يك دختر 18ساله. زهرا صادقي 36سال بيشتر ندارد اما به همراه پدرش هر روز كركره مغازه را بالا مي‌كشد و پيش‌بندش را مي‌بندد و مي‌ايستد پشت دخل قصابي.

فرزند ارشد خانواده از بچگي همراه و ياور پدرش بوده. وقتي ديد گرد سفيدي روي موهاي پدرش نشسته، دست به‌كار شد. آستين‌ها را بالا زد و به قصابي رفت تا هم كمك حال پدرش باشد و هم كمك خرج زندگي خودش.

مشتري‌ها مي‌آيند به مغازه‌اي در خيابان بهار كه بزرگ نيست ولي صاحب مغازه آشناي محله است. چون دختري دارد كه همه به او احترام مي‌گذارند؛ دختري كه كمك احوال پدرش كارهاي مردانه انجام مي‌دهد.

وقتي قرار شد با زهرا صادقي درباره شغل مردانه‌اش صحبت كنم، پدر كه راضي به مصاحبه بود، توصيه كرد كه بايد قلق دخترش دستم بيايد وگرنه اجازه مصاحبه نمي‌دهد.

روز بعدش دختري با مانتو و مقنعه سفيد رنگ جلوي در مغازه كنار پدرش نشسته بود. محمدآقا پوست از گوسفند مي‌كند و دخترش منتظر مشتري بود. وقتي من را ديد متوجه شد كه روز قبل هم به سراغش تا مغازه رفته بودم. گفت كه نمي‌خواهد مصاحبه كند. دوست ندارد همه او را بشناسند. بعد بلافاصله مسير برگشت را يادم داد. سوار ماشين كه شدم پدرش گفت برگرد راضي شد. با كلي شرط و شروط قبول كرد پشت دخل بايستد و همانطور كه مشتري‌هايش را راه مي‌اندازد به سؤالات من كه نبايد خصوصي مي‌شد، پاسخ دهد.

با او درحالي صحبت كردم كه مشتري‌هاي هميشگي‌اش تأكيد مي‌كردند كه حتما بنويسم اين قصاب حلال و حرام سرش مي‌شود!

يكي از آنها زن ميانسالي است كه با يك قرص نان وارد مغازه مي‌شود. يك تكه ماهيچه و يك گردن مي‌خرد. زهرا با ساطور چندبار روي گردن مي‌زند تا همان اندازه‌اي شود كه مشتري مي‌خواهد. بخشي از حواسش روي ترازو است و بخشي ديگر به جمله‌اي كه مي‌گويد: «پدرم دست تنها بود. شايد اگر هر شغل ديگري داشت من هم همان كار را انجام مي‌دادم. چون كار را عار نمي‌دانم».

زن نگاهي به من مي‌كند و نگاهي به زهرا و مي‌پرسد؟ مگر كسي گفته كار عار است؟

زهرا لبخندي به او مي‌زند و جواب مي‌دهد: «خانم خبرنگار است. مي‌خواهد بداند چرا اين شغل را انتخاب كرده‌ام».

خانم مشتري تازه مي‌فهمد اوضاع از چه قرار است. بعد رو به من مي‌گويد: «خانم بنويس. بنويس در دوره‌اي كه گوشت يخي را به جاي گوشت تازه به خورد مردم مي‌دهند اين خانم بهترين و با كيفيت‌ترين گوشت را به‌دست مردم مي‌رساند. اين خانم حرف راست مي‌زند. بنويس كه زن‌ها هيچ وقت كار را عار نمي‌دانند.»

از زهرا مي‌پرسم هيچ وقت فكر مي‌كردي قصاب بشوي؟ چون همه ما وقتي كودك بوديم دلمان مي‌خواست دكتر، مهندس يا معلم بشويم. زهرا لبخند مي‌زند و مي‌گويد:« نه. ولي هميشه دلم مي‌خواست پدرم كمتر كار كند».

  • قصاب نازك دل

زهرا اگرچه يك قصاب است و در اين شغل نبايد نازك دل بود ولي او هم مثل بسياري از دختران از برخي چيزها مي‌ترسد يا حتي جرأت نگاه كردن به ذبح گاو و گوسفند را هم ندارد. توجيهش هم اين است كه «دلم نمي‌آيد. پدرم ذبح مي‌كند و من خرد مي‌كنم.

گوسفند را پوست نمي‌كنم. اين كار را دوست ندارم. فقط گوشت را از استخوان جدا مي‌كنم، وزن كرده و به مشتري مي‌دهم».

زهرا مي‌گويد كه وقتي با اين روحيه مي‌خواست پيشنهاد قصاب شدن را با خانواده‌اش در ميان بگذارد پدرش استقبال كرد، در اين ميان فقط دوستان و آشنايان بودند كه مي‌گفتند كه دست‌هايت ظريف است اين همه كار، چرا قصابي؟

اين سؤالات حتي حالا كه 8سال است در مغازه پدرش كار مي‌كند بازهم پرسيده مي‌شود، آنقدر كه مي‌گويد: «خيلي از افراد تعجب مي‌كنند. بعضي از مردان به همسرشان مي‌گويند كه به من نگاه كنند ياد بگيرند. بيشتر مشتري‌هاي خانم، من را دوست دارند».

اطمينان به يك خانم قصاب باعث شده تا مشتري‌ها او را دوست داشته باشند. چون مي‌گويند كه وقتي از يك خانم خريد مي‌كنيم اطمينان بيشتري داريم. او مي‌گويد:

« حتي آقايان هم اين نظر را دارند و مي‌گويند كه شما خانم هستيد به سليقه خودتان گوشتي بدهيد كه رفتيم منزل، به ما غر نزنند!»

  • قصاب به اين تميزي كي ديده؟

زهرا از خاطره سال‌ها پيش تعريف مي‌كند كه يك گردشگر خارجي هم به مغازه‌اش رفته و گفته من در خارج از كشور ديده بودم زنان قصابي كنند و راننده تريلي باشند اما در ايران دختر قصاب نديده بودم.

پيش‌بند زهرا هميشه تميز است. مغازه‌اش هم همينطور. آنقدر كه حتي وقتي ناظران وزارت بهداشت هم براي بررسي به مغازه‌اش مي‌آيند اعلام مي‌كنند تا به حال قصابي‌اي به اين تميزي نديده‌اند.

  • يك شغل شرافتمند ولي سخت

شغل قصابي به سبب روايت‌ها و داستان‌هايي كه از مردان قصاب وجود داشته هميشه جزو مشاغل شرافتمند به‌حساب مي‌آمده؛ زهرا مي‌گويد: «اين شغل را به‌خاطر اين شغل شرافتمندي مي‌نامند كه راه تقلب در آن زياد است اما تو هميشه بايد خودت را جاي مشتري بگذاري و تقلب نكني. بعضي از قصاب‌ها سنگدان مرغ را داخل چرخ گوشت مي‌ريزند و با گوشت چرخ كرده گوسفندي به‌دست مردم مي‌دهند يا گوشت بز را به جاي گوشت گوسفند مي‌فروشند. من اما معتقدم حتي اگر ترازو خراب باشد و عددي را كمتر از آنچه بايد باشد، نشان دهد، بايد آن دنيا به مردمي كه گوشت فروخته‌ايم جواب بدهيم».

از زهرا مي‌پرسم كه بعضي از قصابان، گوشت را ارزان مي‌فروشند و برخي ديگر گران‌تر. اين هم جزو سليقه‌هاي قصابان است يا نه؟

زهرا توضيح مي‌دهد كه اگر كسي همان گوشت را ارزان مي‌دهد، حتما علتي دارد؛«شما فكر مي‌كنيد كه گوشت خوب را ارزان خريده‌ايد چون اطلاعي از آن نداريد. مثلا مي‌دانيد كه گوشت بز مو دارد و گوشت گوسفند پشم؟ فكر مي‌كنيد چرا بعضي از قصابان اصرار دارند كه گوشت مرغ را خودشان براي شما خرد كنند؟ چون شما نمي‌بينيد كه آنها بعضي از اجزاي مرغ را براي خودشان برمي‌دارند».

يك بار زهرا و خانواده‌اش مجبور شدند تا در شهرستاني از يك قصابي گوشت مرغ بخرند. زهرا تعريف مي‌كند كه «ديدم وقتي مرغ را پاك كرد 2تكه از آن را داخل سطلي انداخت و تصور كرد كه من نمي‌دانم آن 2تكه مرغ را بعدها برمي‌دارد و به‌عنوان كبابي استفاده مي‌كند.گفتم آقا اشتباهي 2تكه مرغ افتاد در سطل. او برداشت و به رويش نياورد. فهميد كه فهميدم! من حتي آنقدر با گوشت تازه و مانده سر و كار داشته‌ام كه به‌راحتي متوجه مي‌شوم تفاوت آنها چيست. بدون اينكه مثل بقيه مردم رنگ استخوان آن را ببينم».

زهرا در يخچال را باز مي‌كند تا تفاوت بين گوشت مانده و تازه را از روي رنگ آبي استخوان نشانم بدهد كه متوجه مي‌شوم گوشه‌اي از پوست دستش را چاقو بريده است. مي‌گويم:« خدا را شكر با ساطور به دستت نزده‌اي!» مي‌خندد و جواب مي‌دهد: «دستم را با چاقو زياد بريده‌ام. اصلا خانم‌ها عادت دارند دستشان را با چاقو ببرند».

  • هواي ندارها را داريم

كمترين مقداري كه زهرا و پدرش به مردم گوشت فروخته‌اند 3هزارتومان بوده است؛«بعضي از مردم توان خريد گوشت به مقدار زياد را ندارند يا از قشر كارگر هستند. پدرم سفارش كرده كه هواي آنها را داشته باشم. كمي بيشتر براي آنها در ترازو گوشت مي‌ريزم. حتي بعضي از مردم به اندازه 3هزارتومان گوشت مي‌خرند. شايد قديمي‌ها به اندازه مصرفشان گوشت مي‌خريدند چون يخچال نبوده ولي الان يخچال هست ولي پول نيست. در عين حال مردمي هم هستند كه كل گوسفند را يكجا مي‌خرند».

  • او يك مادر است

ساعت‌ها كه مي‌گذرد زهرا صادقي يك روز ديگر را هم به شب مي‌رساند. زهرا در كنار پدرش و همپاي او كار كرده تا نان‌آور خانه باشد. او اكنون بايد مادر دختري باشد كه در خانه منتظرش است. هر قدر هم كه در طول روز با گوشت، ران و گردن گوسفند و مرغ سر و كله زده باشد بايد همسر باشد و مادر دختري 18ساله؛ «دلم مي‌خواهد درس بخواند و مثل من دبيرستان را رها نكند. بايد اول برود دانشگاه. ضمن اينكه قصاب بودن را دوست ندارد».

شب كه مي‌شود زهرا لبخند مي‌زند و به كمك پدرش كركره قصابي را پايين مي‌كشد تا فردا.

  • نگاه

محمدرضا صادقي آنطور كه خودش مي‌گويد نزديك به 63سال سن دارد و غير از زهرا 4دختر ديگر هم دارد كه جز يكي از آنها بقيه به خانه بخت رفته‌اند و برخلاف زهرا كار نمي‌كنند. زهرا كارمند پدرش است از 7سال پيش كه به قصابي رفته،بيمه هم شده. محمد آقا مشكلي با فعاليت زهرا در قصابي ندارد. مادرش هم همينطور. آقاي صادقي از كارمندش راضي است و مي‌گويد:«زهرا هميشه در كنارم هست. از آنجا كه قصاب بودم كارم را ياد گرفت و برخلاف خواهرانش يك روز آمد و گفت كه مي‌خواهم بيايم مغازه. آن موقع فكر نكردم ديگران چه مي‌گويند. چون همه راضي به اين كار بوديم. او از پس خودش و خانواده‌اش برمي‌آيد. كارش هم آنقدر خوب است كه ديگران بخواهند كارمندشان شود».