تو بگويي قطرهها يکييکي از دست ابرها نازل بشوند؛ بگويي روزها کوتاه و بلند از جلوي چشم آدمها عبور بکنند؛ بگويي صداي خندههايشان کم و زياد بشود؛ بگويي روزگار بهانهجويي بکند يا نه... هرچه تو بگويي، همان ميشود. همان که نام کوچکش تقدير است، تقدير سال و ماه زندگي.
از اينجا که من نگاه ميکنم؛ آدمهاي کوچه و بازار، غريبههاي دوستداشتني هستند. اما پيرزني که رنج عصايش را باور نکرده است، مثل جوان باشکوهي است که تو از آن بالادستها تماشايش ميکني.
دوباره لبخند ميزني, به چهرهي پسربچهي چهارده سالهاي که با دوچرخهاش آمده براي مادرش سبزي تازه بخرد. چه غرولندي هم ميکند از اين کار کوچک. تماشايش ميکني و لبخند ميزني. تماشايمان ميکني و دوستمان ميداري.
اي کسي که انگار از دور ايستادهاي به تماشا، اما از رگ گردن به جان مردم نزديکتري، من از دوست داشتنت، حس ناشناسي دارم. اما تقصير من نيست. اين خود تو هستي که حيرتآوري و من هرگز نميتوانم بدانم دقيقاً چه کسي هستي. اما ميدانم که هستي و مطمئنم که ميماني.
اين دفعه را تو بگو. تو که از آن يک قبضه خاکِ معروف، گِل ما را سرشتهاي. من که فقط تو را با نشانههايت ديدهام به سماع آمدهام. تو بگو چگونه مشعوف ميشوي، وقتي کسي را که آفريدهاي، تماشا مي کني؟ وقتي سرنوشتِ کسي را که از روح خودت در او دميدهاي، دنبال مي کني؟
من تو را غريبانه دوست دارم. اما تو که ما را ميشناسي؛ چگونه دوستمان داري؟ من از دور بودن از تو گاهي گريه ميکنم. اما تو بگو چگونه تحمل ميکني وقتي کسي را که دوستش داري، سرگشته ميبيني؟ من ناگزيرم به شکيبايي، اما تو که مدبر کائناتي بگو چگونه بر اين دوري تدبير ميکني؟
تو بگو... اين دفعه را تو بگو. من به سجده افتادهام که اين دفعه را سکوت کنم. تو به اندازهي همهي سالهايي که ما سجده کردهايم؛ شنونده بودهاي. اندازهي همهي سالهايي که فاصله گرفتهايم، صبوري کردهاي.
اين دفعه را تو بگو که جملههايت، بيترديد جملههاي ديگري هستند و زبان زندهتري داري که به جغرافياي خاموشي نميگنجد.
از جملههاي تو بايد تصويرگري کرد. از جملههايي که با نسيمِ صبحِ سلامت گفتهاي، يا با ستارهي دلتنگي که نزديک صورت ماه، سوسو ميزند. اين جملهها مثل عطر شببوهاي سرِ ديوارهاي آجري، حواس آدم را نشئه ميکند.
آخر من چه ميگويم؟ وقتي صداي تو را ميشود از پچپچههاي کوچ پرندهها نيز شنيد. از جملههاي متقن رودخانه. به زبان روشن آتش و اشارهي ظريف باد. صداي تو را ميشود از هرکجاي عالم خاکي شنيد، اما شنيدن که کافي نيست. بايد تو را زندگي کرد. کسي که تو را زندگي ميکند؛ هرگز نميميرد؛ هرگز!
* سطري از سهراب سپهري
عكس: مهديه دلاوري