اما مشكل اصلي اينجا بود كه كار اصلي اين نبوده كه من براي فعاليت به آنجا منتقل شوم بلكه بيش از آنكه وجود خودم مهم باشد، عناصري از كار بودند كه پيش از من بايد در آن وجود ميداشتند. يكي از اين عناصر، زمان بود كه اصلا هيچ سنخيتي با آنچه بايد انجام شود نداشت. شايد خيلي فلسفي بهنظر برسد كه بگويم در شغل جديد من، زمان وجود نداشت اما اين اتفاق خيلي ساده و واقعي افتاده بود. نشانياش هم اين بود كه در محيطي كه من كار ميكردم، باتري هيچ ساعتي كار نميكرد و اغلب ساعتها، مثل خانه خانم هاويشام در داستان آرزوهاي بزرگ از حركت باز ايستادهاند.
چالرز ديكنز، اين داستان را به چه منظوري نوشته است؟ آيا اين زن با نگهداشتن زمان توانست جلوي گذر زمان و پيرشدن خود را بگيرد يا اينكه اين اتفاق ميتوانست ميزان عصبانيت او را از زمين و زمان نشان دهد؟ او در برابر واقعيتي قرار گرفته بود كه بهنظر وي به هيچ وجه شايسته او نبود. او در زندگي خود گول خورده بود و دل كسي كه قرار بوده با او ازدواج كند، با وي نبوده است. اما آيا ساعتهاي محيط كار من هم به چنين دليلي از كار افتاده بود؟ دليلش هر چه باشد، اعم از وقتنكردن كارپرداز، فرصتنكردن مدير تداركات يا بيتفاوتي مدير ساختمان، ميتواند نشاندهنده بيمعنابودن ساعت يا زمان مدرج جديدي باشد كه بهتدريج در اين 100سال رايج شده است؛ زماني كه بهصورت رياضيوار شمرده شده و معنادار است و با هر تيك آن لحظه زندگي يك تاك به جلو ميرود. به ناچار هر روز ماجراي خانم هاويشام به يادم ميافتاد و فكر ميكردم به اين دنياي بيزمان، جايي كه ساعتها از كار افتادهاند و هر مراجعه كنندهاي كه به ساعت نياز داشته باشد، آن را از من ميپرسد، چون آن را در اين ساختمان گم كرده است.
در جريان تعليم و تربيت، با ساختمانهاي ادارياي كه بزرگ ميشديم، يكي از زبانهاي تعامل ما با اين ساختمانها، فهم رياضيوار زمان از دريچه صداهاي متوالي آن بود. اما آنچه در اين ساختمان ميشنيدم و ميديدم، زماني بود كه چنان در جان ساعتها به خواب رفته بود كه انگار از اول وجود نداشت. اما من باقيمانده بودم و زماني كه به جز وقتي كه به ساعت نگاه ميكردم، وجود نداشت. صداي تيك و تاك به گوش نميرسيد و گذر زمان احساس نميشد. ساختمان، وقتي سخن ميگفت، هيچ اشارهاي به گذر زمان نداشت. اين وضع بدون زمان، در روح و وضع وجودي سايريني كه در ساختمان رفتوآمد ميكردند نيز حلول پيدا كرده بود. همه آنها دچار بيزماني و زمان خطي غيرمدرجي شده بودند. تنها ساعت موبايل بود كه از مجراي حريم خصوصي هر فردي گذر زمان را به آنان يادآور ميشد. اما از زمان جمعي كه ساختمان بايد از آن داد ميزد، خبري نبود. لذا همه مردم بهصورت فردي دنبال گذر زمان بودند، اما بهصورت جمعي انگار هيچ زماني قرار نبود بگذرد. همه به انتظار ساعتي بودند كه بايد به خانه ميرفتند، اما هيچكس به گذر زمان تعلق خاطر نداشت و اهالي ساختمان از وقتي كه ميآمدند تا زماني كه بروند، به يك بازه زماني غيرمدرج پرتاب ميشدند. اين بيزماني از چهرهها و حسهاي آنها هم پرتاب شده بود.
نتيجه اين بيزماني اين بود كه هيچ كارمندي در اين همه سال تغيير پيدا نكرده بود؛ البته او پير شده بود. همه به زمانه بيزماني، يعني دوراني كه ساعت وجود نداشت پرتاب شده بودند. حتي برنامههاي عرفي محلي هم به داخل ساختمان آمده بود و زمان با تقسيمهاي طلوع و غروب و گذر مكرر روزهاي بيشمار خود را نشان ميداد. هر روز مانند يك بازه بيانتهاي زماني فرا ميرسيد و سپس روز ديگر آغاز ميشد. هيچكس در اين همه سال ارتقا پيدا نكرده بود. ارتقا و كارشناسيها هم مانند زمان از خط و درجه افتاده بود و بهصورت روزهاي بيمنتها در آمده بود. قانون درجهبندي زمان و به تأسي از آن، باقي قراردادهاي اداري از بين رفته بود ولي قانون محلي با قدرت زيادي ساختمان را فرا گرفته بود؛ همانند داستانهاي قديمي مردم اين محل، برخلاف قرارهاي كاري كه بايد زمانبندي شده و با برنامهريزي پيش برود، هيچكس نميدانست چه زماني قرار است چه اتفاقي بيفتد. ساعت اين ساختمان مانند داستان خانم هاويشام شكسته و زمان مرده بود.