برخي از اين معابر با خاطراتي آرام و دلنشين در سالهاي دور گره خوردهاند. «ياد بستنيهاي لاله زار به خير» جملهاي است كه از يكي دو نسل قبلترمان زياد شنيدهايم و هر بار با چشماني متعجب نگاهشان كردهايم. معابر بسياري در تهران در همان گذشتههاي نهچندان دور به نام مشاهير و چهرههاي فرهيخته اين سرزمين نامگذاري شدهاند تا يادشان ناميرا شود. نامها بر معابر ماندهاند اما يادها راه ديگري را در پيش گرفتهاند.
- برفتم بر در شمسالعماره
شمال خيابان با جنوبش متفاوت است. از جنوب كه وارد ميشوي همان حال و هواي بازار بزرگ را دارد. مغازههاي فروش لباس و وسايل آرايشي و سمت ديگرش پرچمها و سياهيها كه در محرم و صفر مشتريهايشان زياد ميشوند. تا كوچه مروي، خيابان شلوغ است حتي اگر فلافليهاي نبش مروي هم ديگر كار نكنند. خيابان چند سال پيش با سنگفرش پوشيده شده و شرق معبر هم به پيادهراه تبديل شده است؛ پيادهراهي با نيمكتهاي چوبي در ميانه مسير و آفتابي كه يكي در ميان از لابهلاي شاخ و برگ سايه انداخته بر سنگفرش و روي آنها ميتابد؛ تصويري كه حتي در همهمه حضور عابران هم جايي براي ديدهشدن بازميكند. لذت ديدن درختان سايه انداخته بر پيادهراه از چشم مسافران سوار بر خودروهاي سفيد ويژه سنگفرش هم دور نميماند.
كمي قبلتر از تقاطع پست كه روي عبور خودروها بسته شده صداي مرداني را ميشنويد كه به چشم رهگذران خيابان خيره ميشوند و آرام و زير لب اعلام ميكنند كه دارو فروشند. اگر نااميد از داروخانهها به اينجا آمده باشيد حتما نگاهتان به نگاه داروفروشها گره ميخورد. مغازههاي فروش تجهيزات عكاسي، كتابفروشي و مواد شيميايي و تجهيزات آزمايشگاهي بخش شرقي خيابان را تشكيل ميدهند. هرچه به تقاطع ميدان توپخانه نزديكتر ميشويد حضور خانمها كمرنگ ميشود و صداي زيرلب دارو فروشها رساتر.
تك و توك دستفروشها و دورهگردها و گاهي نشئههايي كه زير درخت مچاله شدهاند و قيلوله ميكنند در كنارشان ديده ميشوند. اينجا ناصرخسرو است؛ خياباني كه دارالخلافه ناصري بود؛ خياباني كه با محدودههاي دور و برش و احداث شمسالعماره و دارالفنون و علاقه تجددخواهي ناصرالدين شاه به الگوي خيابانهاي اروپايي در تهران تبديل شد.
«من را ياد محل كارم مياندازد و ياد دارالفنون و شمسالعماره، همونجايي كه دلبر خونه داره...» نقيزاده كه كودكيهايش را در دروازهغار گذرانده، سالهاست پشت رل مسافركشي ميكند و چند سالي است با جابهجايي مسافران در خيابان ناصر خسرو تا بزرگراه شهيد محلاتي روزگارش را ميگذراند؛ «گاراژي هم بود به اسم... آها، تي.بي.تي؛ الان ديگر جمع شده است. سر خيابان همينجا كه الان شهرداري ساختمان دارد هم پارك بود. آن موقع داروفروشها آنجا بودند. پارك كه به ساختمان تبديل شد داروفروشها هم كل خيابان را اشغال كردند.»
مسافرش ميگويد: «ناصر خسرو من را ياد شلوغي مياندازد؛ ياد موتور و ماشين و فروش داروهاي قاچاق و كمياب. حكيمي چيزي بوده نه؟» اين آخري را در جواب سؤالم كه ميشناسيدش، ميگويد. نقيزاده به آرامي ميگويد: «سواد درستي ندارم اما فكر ميكنم شاعر بوده است. فقط مجسمهاي چيزي از او اگر ميگذاشتند اينجا خوب ميشد». مسافر ميانسالش ميگويد: «آقا اسم قديمي كوچهها را عوض ميكنند آن وقت شما چه انتظار داري؟!»
- مرا گويي كجايي؟
از خيابان مصطفيخميني كه پايينتر ميآيي گنبد لاجوردي و خورشيد طلاييرنگ گنبد قبر آقا پيداست. سر قبر آقا با آن ستونهاي مرمرين يكتكهاش، سالهاست كه ديگر محل قرار هيچكسي نيست. سينما تمدن از معروفترين سينماهاي سالهاي دور پايتخت، شكسته و مخروبه رهاشده و ديگر كسي صداي صلوات مسافران ماشين دودي را كه قصد عزيمت به ري و زيارت عبدالعظيمحسني(ع) را داشتند، نميشنود.
خيابان اسماعيل بزاز كه بعدها به نام مولوي تغيير نام ميدهد با كوچه مرغيهاي چند سال قبلش در ذهن خيليها مانده؛ كوچهاي باريك با انواع پرنده زنده براي فروش.
مرغها و مرغ فروشها را جمع كردهاند اما هنوز تابلوي كوچه به همان نام است. عمدهفروشان موادغذايي، پارچهفروشها و پردهفروشها، لوازم دوچرخه و موتور، بستههاي كوچك و بزرگ سيگار كه روي هم چيده شدهاند و حجره سيگار فروشها را تزئين كردهاند، موشهايي كه در كنار جويهاي آب جولان ميدهند و سر و صداي خودروهاي بزرگ و كوچك؛ مولانا انگار ميدانست وضعيت يكي از طولانيترين خيابانهاي تهران كه نام او را بر پيشانياش زدهاند به كجا خواهد رسيد؛ «منم در موج درياهاي عشقت/ مراگويي كجايي، من چه دانم؟»
«مولوي مرا ياد كودكيهايم مياندازد و خريد بازار. وقتي بعد از سرچشمه، گنبد امامزاده سيداسماعيل را از دور ميديدم ميفهميدم كه به مولوي ميرويم يا براي خريد پارچه يا براي رفتن به شهرري»؛ هدي رضايي سالها ساكن خيابان ايران بوده اما هنوز به ياد كودكيها از شمال تهران با دخترش براي خريدپارچه به اينجا ميآيد.
مرد نسبتا جواني كه در ايستگاه منتظر اتوبوس خلوت است با شنيدن نام خيابان مولوي ياد كوچهمرغيها ميافتد و راسته پردهفروشها؛ «اين دو در ذهنم پررنگتر است. عمدهفروشيهاي مواد غذايي كه انواع حبوبات را كنار مغازهشان روي زمين تلنبار كردهاند هم تصوير ديگري است كه از مولوي در ذهنم مينشيند.» مولوي با شلوغي گره خورده است و كاسبيهايش. نه كسي يادي از مولانا ميكند نه براي جفايي كه به اين نام شده معترض ميشود.
- غريبانه در ديار
نيمتنه حافظ اثر ملك داديار گروسيان در تقاطع حافظ جنوبي و كريم خان، آرام و مهجور نشسته است. هيبت پل عابر پياده و ساختمان پشت سرش و سرعت خودروسوارها براي گذر از خيابان، مجسمه را از چشمها ميدزدد. حافظ جنوبي با آن رفتوآمدهايش معروفتر از بخش شمالي آن است. پاساژ معروف علاءالدين، تالار پرفراز و نشيب بورس، پاساژ موبايل، وزارتخانههاي نفت و بهداشت، ساختمان حوزه هنري، دبيرستان البرز، دانشگاه اميركبير، شركت بهرهبرداري مترو، تالار پر از هنر و خاطره وحدت و هزار چيز بيربط ديگر را فقط نام حافظ ميتواند كنار هم بنشاند. مكعبمستطيلهاي سرد و بلند خاكستري كه به ساختمانهاي اداري معروفند، تناقض غريبي با اشعار گرم و حال و هواي لسانالغيب دارند. اشعار لطيف و عارفانه ديوانش را حفظ هم كه باشي، با عبور از اين خيابان خشك، خشن و خسته، مخصوصا اگر گذرت به يكي از اداراتش هم افتاده باشد اين را زمزمه ميكني: «از سر كوي تو هركو به ملامت برود/ نرود كارش و آخر به خجالت برود». «حافظ يعني پل عظيم و قديمي با پايههاي بلند و سنگين؛ يعني پر از شلوغي و رفتوآمد و سر و صدا و گاهي دعوا، بهخصوص اينجا كنار علاءالدين.» حميد جوان چند سالي است با موتورش كنار پاساژ كار ميكند؛ يا مسافر جابهجا ميكند يا بسته. خيابان حافظ براي ميترا معيني هم كه از روزهاي جوانياش خداحافظي كرده يعني محل كار؛ «12سال در وزارت نفت كار كردم. خيابان حافظ يادآور آن روزهاست وقتي نامش را ميشنوم تنها ساختمان وزارتخانه و خاطراتش برايم تداعي ميشود.» شاعر شبهاي بلند عاشقانه و گعدههاي دوستانه اينجا غريب افتاده است. «گر آمدم به كوي تو چندان غريب نيست/ چون من در آن ديارهزاران غريب هست.»