جمعهها هم ميرفتيم به كار فصلي. نخستين حقوقي كه گرفتم مال جمعهروزي است كه پدرم، من و برادر بزرگم را همراهش برد. كار، عدسچيني بود. برادرم 5سالي از من بزرگتر بود و ميتوانست كار كند، اما من فقط انگار به خوردن عدسهاي تازه و خيس مايلتر بودم تا چيدن و دستهكردنشان. ماه رمضان بود آن جمعه. بعدازظهرش كه برگشتيم خانه، پدرم روزه بود. هنوز يادم است كه قابلمه يخ را روي سينهاش گذاشت و درد كشيد تا غروب بشود و افطار كند.
پدرم شرط كرده بود تابستانها اگر كار نكنيد، خبري از لباس و كفش نو نيست. گفته بود خيلي هنر كند پول كتاب و دفتر و مداد و خودكارمان را بدهد و بعد شروع كرديم؛ به نوبت من و برادرانم كه در اين مسير همسرنوشت بوديم. اوايل در بازار قزوين ساك دستي ميفروختيم علافراسته. ميدويديم دمدست خانمها و آقايان و خانوادههايي كه ميوه خريده بودند و ساكدستي ميخواستند. بعد ياد گرفتيم فروش باميه و زولبيا و شربتي، سودش بيشتر است. صبح اول وقت ميرفتيم به صفي طولاني مينشستيم تا نوبتمان بشود و چقدر توي كوچه و خيابانها ميدويديم و داد ميزديم: باميه! باميه! و همان روزها ميديديم كه چطور از ما ميدزدند و فكر ميكنند نميفهميم. 2 تا شربتي ميخوردند و پول يكي را حساب ميكردند. هر شربتي، 5ريال بود. باميه هم يك تومان.
تابستان بعدي راهي نجاري شدم. بوي چوب و دود، از بيرون لذتبخش است اما وقتي تنت خيس عرق ميشود و صداي دستگاهها، سرسام ميآورد، آنوقت مرد ميدان ميخواهد ماندن و ايستادن و پول درآوردن.
تابستان بعدياش به بستنيسازي رفتم؛ اسمالمشتي قزوين... و هنوز بستني سنتي برايم يادآور گلاب است و شكر و يخچال سنتي و... .
بعدها گندمچيني، جوچيني، ميوهچيني، كارگري در چلوكبابي و شاگردي مغازه و... . همه اينها را به اجبار ميكرديم و لذتي نبود؛ گويي باور كرده بوديم كه اگر كار نكنيم، حق زندگي نداريم.
و البته حالا خوشحالم از اين اجبار؛ از اين سرنوشت؛ از اين كار مدام؛ از اين تجربههاي ناگزير. اما يك چيزهايي مغزم را ميخورد. سرم را به درد ميآورد. يادآورياش حالم را دگرگون ميكند.
كاركردن را باور داشتم و توي پوست و مغز و استخوانم رفته بود كه اگر كار نكنم، در آينده آدم بيمصرفي خواهم شد اما بيشترين فشارم از زماني در ذهنم باقي مانده كه صاحبكارم درچندسال دبيرستانم كه تابستانها و گاهي هم جمعهها برايش كار ميكردم، چون همنامام بود، اسمام را صدا نميكرد. هميشه مرا به اسم پدرم صدا ميكرد: پسر حسينعلي!
و اين دردش از درد جسم بدتر است.
و حالا 30سال از آن روزها ميگذرد اما روحم درد ميكند كه گويي جنايت كرده بودم همنام صاحبكارم شده بودم و با صدانكردنم، تحقيرم ميكرد و اين بخش «كودككار»بودن، دردآورتر است تا عرقي كه از تمام تنم شره ميكرد.
و هيچوقت يادم نرفته دانشگاه قبول شده بودم اما مجبور بودم كار كنم تا بتوانم درسم را ادامه بدهم و گاهي كه به من فشار ميآمد، فقط فريدون فروغي به دادم ميرسيد:
آي شياد! ميخواي بموني تو
اما صبر كه بره ميدهم جزاي تو
كار و تلاش از من
راحت و خواب از تو
كاسه خون از من
تنگ گلاب از تو
آي شياد! ميخواي بموني تو
اما صبر كه بره ميدهم جزاي تو
سوز و گداز از من
عمر دراز از تو
لطف و صفا از من
رنگ و ريا از تو
آي شياد! ميخواي بموني تو
اما صبر كه بره ميدهم جزاي تو
و اينطور بود كه گاهي ميترسيدم از خودم. از «كودككار»بودنم... كه هر چيزي تحملي دارد و كودك بايد باشي و خيس عرق بشوي و ببيني همسنوسالهايت، در اوج ناز و نعمت هستند و تو مجبوري بدوي تا بزرگ شوي و...
اين بخش كودككاربودن آزارم ميداد كه مجبور بودم در تمام اين سالها، سطل پر از باميهام را بگذارم خانه عمهام تا به كلاس سرود مسجد محل برسم. مجبور بودم تمام بنيهام را به كار بگيرم كه تا ساعت6 غروب، كارم را تمام كنم تا به كلاس تئاتر برسم. بايد خيس عرق ميرفتم به بانك روبهروي محل كارم تا رمان و داستان كوتاه بگيرم از مرد مهربان پشت دخل و بعد شبها با چشمان خوابآلود و خسته بخوانمش كه فردا صبح تحويلش بدهم. صاحبكارهايم به من ميخنديدند كه نوشتن مال آدمپولدارهاست، تو را چه به نوشتن؟
اما هيچوقت از كودككاربودنم پشيمان نيستم و اگر دست من باشد، همه فرزندان ايران را مجبور ميكنم كار كنند تا جامعهشان را بشناسند؛ همين.