به شتاب چراغ اتاقم را روشن كردم، ديدم كه تلفن غرق اشكهاي خودش است. از او پرسيدم چه اتفاقي افتاده كه گريه ميكند.
گفت: «چندماه است كه هيچ زنگي دلم را نلرزانده. از هيچ تلفني كسي به من زنگ نزده... چه بلايي سر دنيا آمده؟ از تنهايي دق كردم بابا.»
مدتي طولاني به فكر فرو رفتم تا آنكه ناگهان فكر بكري كردم؛ بلافاصله از خانه بيرون رفتم و از خيابان شماره تلفن خودم را گرفتم و بلافاصله به خانه برگشتم. ديدم كه گوشي تلفن از خوشي برق ميزند.
از آن روز به بعد هر روز از خيابان به خانهام تلفن ميكنم.
نظر شما