ميگويد: اينها را پوشيدهام تا همرنگ پاييز باشم. حالا كه ميخواهيد عكس بگيريد قشنگتر هم ميشود. در محوطه هتل كه قدم برميدارد ميگويد: «از اين ستارههايي كه خودشان را ميگيرند خوشم نميآيد. هر كسي كه چهرهاش شناخته شد بايد به مردم احترام بگذارد نه اينكه از آنها دور شود». اينها را كه ميگويد 2نفر نزديك ميشوند و ميخواهند با فروتن سلفي بگيرند. او هم با روي خوش قبول ميكند و حتي گاهي به شوخي كنايهاي هم به آنها ميزند تا «تصوير باحالتري» بگيرند. مسعود فروتن 72ساله را همهمان با چهره آرام و خط لبخند عميقي كه در گونههايش دارد ميشناسيم. خود آقاي كارگردان، مجري و نويسنده همه فنحريف هم اين لبخند را جزو «ريختشناسي» خودش ميداند و ميگويد: «هيچوقت لبخند از صورت من دور نشده». او در هشتمين دهه زندگياش درباره همهچيز حرف زد؛ از زندگي در دنياي امروز تا زندگي نوستالژيك كودكي و جواني خودش تا حال خوب و... . اين گپوگفت را كه بخوانيد شايد بتوانيد بخشي از رازهاي زندگي كسي كه ميگويد خوشحالترين آدم دنيا ست را كشف كنيد.
- براي يك زندگي خوب ميتوان كارهاي زيادي كرد؛ميتوان به زندگي پول اضافه كرد، ميتوان ماشين خوب و خانه بزرگ خريد، ميتوان كار خوب پيدا كرد و... . شما براي حال خوب زندگيتان چه ميكنيد؟
مهمترين كاري كه انجام ميدهم اين است كه واقعيت زندگي را قبول ميكنم. منظورم واقعيت زندگي امروزي كه احتمالا چيزي منهاي پول،رفاه ، مصرفگرايي و... است. من به آرامشام فكر ميكنم وقتي ميخواهم قدم به بيرون از خانه بگذارم. براي همين يكي از كارهايم اين است كه وقتي در ترافيك گيرميكنم اصلا غرنميزنم. چون اگر بخواهم حرص بخورم هيچچيز عوض نميشود. نيمساعت ترافيك است و بايد تحمل كرد. بنابراين براي داشتن حال خوب مدام فكر ميكنم كه ببينم كه الان در چه موقعيتي هستم و از موقعيتي كه دارم چگونه ميتوانم بهترين استفاده را بكنم؛مثلا ما الان با هم رفتيم و حدود يك ساعت عكاسي كرديم. من سعي كردم در عكاسي چيزي را كه از من ميخواهيد برايتان ارائه بدهم و حال خوبم را به شما نشان بدهم. اين تصميمي شخصي است و احتمالا يكي از همان چيزهايي است كه شما ميگوييد. آن را روي ساعت 4 بعدازظهر امروز نصب كردم تا حالم با شما خوب باشد.
- اين براي زماني است كه احتمالا سختي نكشيدهايد و از خانه آمدهايد اينجا، به محل قرار گفتوگو.
من از صبح تا اين موقع نخوابيده بودم.
- اگر در ترافيك مانده بوديد چه؟
از كجا ميدانيد نبودهام. من صبح ساعت۵ بيدار ميشوم. ساعت۶ آماده ميشوم كه بيايند دنبالم. چون ساعت۷ صبح آنتن زنده دارم. ساعت۹ برميگردم خانه تا صبحانه بخورم. بعد بهخاطر كاري، ظهر جاي ديگري رفتم، بايد ميرفتم و كلي در ترافيك ماندم. الان هم كه پيش شما هستم و ميگويم و ميخندم. چون من قبول كردهام كه دارم در تهران زندگي ميكنم و تهران اين ترافيكها و مشكلات را دارد. من نميتوانم فكر كنم كه اين همه ماشين در تهران ديگر بس است؛ بيشتر از اين وارد نكنند؛ بيشتر از اين نسازند و... .
- پس يك چيزهايي روي اعصاب شما هم هست كه ممكن است جريان زندگيتان را از مسير حال خوب خارج كند.
هست ولي سعي ميكنم فشاري به من نيايد. من هم فكر ميكنم كه چرا در خيابانهاي 8 متري و 10متري اين همه ساختمان چندطبقه ميسازند. به قول مرضيه برومند كه با روزنامه شما حرف زده بود كه ميگفت: «محله را گرفتند؛ به جايش مال ساختند.» من هم همين اعتقاد دارم. ميگويم اينهمه مركز خريد براي چيست؟ اصلا آنقدر زيادشده كه كسي حتي براي خريد هم به آنجاها نميرود. ميبيني ملت فقط دارند همديگر را نگاه ميكنند. مغازهدارها هم از ترس ورشكستگي 70-60درصد تخفيف ميدهند. لابد فروش نميكنند كه تخفيف ميدهند. «تخفيف نيمفصل»؛ نيمفصل چيست ديگر؟ من نگران مردم هستم. اينهمه مركز خريد و لباسفروشي براي چيست؟
- شايد بعضيها بگويند خب اينها هم بخشي از زندگي است. اسمش را ميگذاريم مدرنشدن زندگي.
نه. مدرنشدن نيست. ما داريم زيادي مصرفگرا ميشويم. اينهمه لباس فرنگي براي چه به مملكت ميآيد؟ اندازه همه دنيا كه نميخواهيم لباس بپوشيم. از آنطرف هم شعارهاي تبليغاتيمان اين است كه به هم بگوييم بياييد براي كمشدن ترافيك از مترو و اتوبوس تندرو استفاده كنيم، آن وقت مجوز ورود ميليونها دستگاه ماشين را صادر ميكنيم. اصلا اين همه ماشين آخرين مدل از كجا ميآيد؟ براي چه ميآيد؟
- شما به جوابش رسيدهايد؟
بارها فكر كردهام كه چرا اينهمه ماشين بايد وارد اين مملكت بشود؛ ماشينهاي آخرين مدل با برندهاي مختلف. بعد هم همهشان ميآيند كف خيابان و جوانهاي 25-20 ساله بهعنوان راننده هي لايي ميكشند. كه چي؟ دارند پُز ميدهند. چرا؟ چون پولدارند، ميخواهند ماشين مدل بالا داشته باشند. ولي وقتي درست نگاه كنيد اين ثروت جامعه است.
- شايد بعضيها بگويند خب، جوان است و دوست دارد ماشين آخرين مدل داشته باشد!
من نميگويم نكنند. اما در مقابل چه؟ ما گير خيابانهاي پر ماشين و پرمسئله تهران هستيم. تهران دارد تبديل به يك پاركينگ بزرگ ميشود. به نظر ميرسد از ديد عدهاي ديگر پارك دوبل اصلا اشكالي ندارد. هرجا ميبيني يكي دوبل پارك كرده ، فوقش فلاشر ميزند كه يعني برميگردم. وقتي برگشت ميگويد: من فقط 5 دقيقه نبودم. درحاليكه نيمساعت منتظر بودهاي تا بيايد ماشينش را بردارد. دوبله پارككردن هم يك اتفاق معمولي شده و هيچكس نميتواند اعتراض كند. بارها شده من اعتراض كردهام كه چرا پارك كردهايد و گفتهاند به شما چه. مگر شما افسر راهنمايي و رانندگي هستيد؟ من در يك ورود ممنوع جلوي ماشيني كه ورود ممنوع آمده بود ايستادم و گفتم تا عقب نرود من تكان نميخورم. پشت سريهايم بوق ميزدند كه مگر شما افسريد؟ گفتم بله. چون لباستنم نيست شما از من بيم نداريد؟ من ماشين را مجبور كردم دنده عقب برود چون راه همه را بسته بود.
- چرا فكر نميكنيد به اينكه وقتي مردم در مقابل بيقانوني بهجاي فشار به طرف مقابل رودرروي شما ميايستند يعني اينكه حوصله خيلي چيزها را ندارند؛يعني حالشان خوب نيست؛ يعني «شما هم ديگه بيخيال شو». تا حدي كه عدهاي حتي حوصله ندارند عذرخواهي كنند شما ديگر چه انتظاري داريد.
متأسفانه فرهنگ ما دچار تزلزل شده است. اين مسئله بسيار جدي است. بايد فكري اساسي براي آن كرد. حالا يك بعد اين فرهنگ همين فرهنگ عذرخواهي است.يادم ميآيد يكبار گوينده تلويزيوني، شعر را غلط خواند. من تماس گرفتم كه شعر را غلط خواندي. گفتم در برنامه بعدي اصلاح كن. گفت يعني آنها كه نفهميدهاند هم بفهمند كه من غلط خواندهام. حاضر نشد عذرخواهي كند. بارها ديدهايد كه حتي گوينده خبر هم غلط را ميبيند و رد ميشود. ميگويد مگر چند نفر ديدهاند. يعني كسي تكيه به مردم ندارد كه اين مردم شنونده من هستند. من اگر عذرخواهي كنم جاي دوري نرفته است. من مجري تلويزيون قرار نيست علامه دهر باشم. من يكروز در برنامه زنده «با صبح» آقاي يزدانپرست را يزدانخواه گفتم. به من گفتند اشتباه شده و من در بخش بعدي گفتم كه ببخشيد؛ بالاخره جلوي دوربين آدم يك لحظه اشتباه ميكند. عذرخواهي خيلي هم براي مردم دلنشين است. مردم عذرخواهي را كه ميبينند توي دلشان ميگويند: «اين چه آدم باحالي است كه از ما عذرخواهي كرد.» متأسفانه گاهي احساس ميكنم ما ديگر فرهنگ عذرخواهي نداريم. ميبيني جوانها به اندازه ابعاد خودشان يك كيف پشت سرشان است. در تئاتر و سينما و هرجا كه ميروي، به اندازه دو نفر جا ميگيرند و چون حواسشان به كيفشان نيست ممكن است با كيف ضربه بزنند يا حين عبور اذيتات كنند. ولي ميبيني طرف اصلا بلد نيست كه از تو عذرخواهي كند. درحاليكه عذرخواهي يكي از زيباترين خصلتهاي آدمي است.
- شايد در آن لحظه يك چيزي حالشرا خراب كرده است.
بايد با من بداخلاقي كند؟ببينيد! ما اصلا اين شكلي نبوديم. فرهنگ ما اين نبود. من احساس ميكنم وسيله باعث شده مردم پرخاشگر شوند. منظورم از وسيله هر چيز مكانيكي است كه الان مهمترين شكلش همين گوشيهاي تلفن همراه است. الان موبايل و شبكههاي اجتماعي آن بر مردم حكومت ميكنند. قبلا ماشين حكومت ميكرد و حالا تلفن هم اضافه شده است. هيچكس انگار ديگر آن آدم سابق نيست.
- شما ميگوييد اين وسايل ارتباطي چيزي به زندگي ما اضافه نكردهاند.
آخر چه ارتباطي؟ هر وسيلهاي آداب استفادهاي دارد. قرار نيست در هرجا كه باشي با اين تلفن حرف بزني. زمان بچگي من، تلفن در خانه ما بود و انگار تمام اهل محل تلفن داشتند. تلفن وسيلهاي بود كه اهل محل بيشتر همديگر را ميفهميدند. ارتباط آن بود.
- شايد بعضيها بگويند آن موقعها بيشتر شبيه يك وسيله ارتباط جمعي بود.
من فكر ميكنم جدايي در جامعه از زماني بهوجود آمد كه بچهها صاحب اتاق و موبايل شدند. ما 5بچه در يك اتاق ميخوابيديم. اصلا زندگي تكي معني نداشت. همهچيزمان جمعي بود. خوردن، خوابيدن، بيرونرفتنو... .
- گاهي شايد شماها هم درباره اينكه آن موقعها حالتان خوب بوده غلو كنيد. مگر ميشود 5نفر هر روز توي يك اتاق بخوابند و حال همه خوب باشد؟
معني زندگي همين بود. شايد شما يادتان نيايد. آن موقعها خانهها طاقچه داشت. من كمي بزرگتر كه شدم يكي از طاقچهها را براي كيف و كتاب خودم برداشتم. بقيه لباسها در يك كمد بود. در يك زندگي دستهجمعي ما اصلا به يك اتاق و يك كمد و يك لباس فكر نميكرديم. سالها گذشت تا يكي از اين طاقچهها مال من شد. اصلا همه زندگيام را گذاشتم داخل آن. نميدانيد چه كيفي ميكردم كه بالاخره يك چيزي مال من شد.
- انگار در دوران شما خيلي بايد تلاش ميكرديد تا مالكيت چيزي را كسب كنيد و همين باعث شده بود حتي براي رسيدن به چيزهاي كوچك و ساده تلاش كنيد و رؤيا ببافيد. درست است؟
دقيقا. مثلا يادم ميآيد روزي پدر و مادرم، من و برادرم را فرستادند دوچرخهسواري ياد بگيريم. اختلاف ما 3سال بود. من ۱۲ سالم بود و برادرم ۹ سال. تابستان بود و برادر كوچكترم دوچرخهسواري را زودتر از من ياد گرفت. وقتي رفتيم دوچرخه بخريم يك دوچرخه خريدند. آن روز كه دوچرخه را آوردند مادرم گفت دوچرخه مال برادرت است كه زودتر ياد گرفته است. من ناراحت شدم اما خب اين ناراحتي اصلا براي هيچكس مهم نبود. چون قانون اين بود هر كسي كه زودتر ياد گرفت به آن وسيله برسد.
- وضعتان خيلي خوب بوده؛ تلفن و دوچرخه و تلويزيون در آن زمان!
خب ما تقريبا زندگي خوبي داشتيم. تلويزيون اتفاقا خيلي دير به خانه ما آمد. ما شهرستان بوديم و آنجا تلويزيون نبود. البته ما باز هم زودتر از ديگران تلويزيون داشتيم و همسايهها ميآمدند و خانه ما تلويزيون نگاه ميكردند. البته فقط ديدن برنامههاي تلويزيون نبود؛معاشرت هم ميكردند.
- اذيت نميشديد در اين شرايط؛هر لحظه يك گروهي زنگ خانه را بزند و بيايد داخل؟
نه. زندگي گروهي بود. در آن سالها ما كه به مدرسه و حتي دانشگاه ميرفتيم، زنان ميرفتند سبزي ميخريدند و در يك خانه جمع ميشدند و سبزي پاك ميكردند، اطلاعات محل را به هم ميدادند و از حال هم خبر داشتند. باور نميكنيد؛ همه از حال هم خبر داشتند. يا مثلا خانمها براي جهيزيه خريدن مشورت ميكردند و گاهي همه اهل محل(زنهايشان) با هم ميرفتند براي خريد جهيزيه. اصلا دنياي عجيبي بود.
- چه شد كه از آن فضا رسيديم به اين تكخانهايها؟
وقتي آپارتمانسازي مد شد محلهها از بين رفتند. خانههاي دوستداشتني از بين رفتند. پاتوقها ويران شدند. حتي زيادشدن وسيله مثل همين تلويزيون هم باعث شد ديگر كسي كه تلويزيون دارد نزد كسي ارج و قربي نداشته باشد. آن روزها باور كنيد حال همه خوب بود. حتي ميگفتند همسايه از همسايه ارث ميبرد. نگران همسايهاي بودند كه اگر دستش تنگ است لنگ شام و ناهار نباشد. بعد مردم «متجدد» و «مترقي» و «متمدن» شدند. الان ديگر همسايهها اسم همديگر را نميدانند. ما در ساختمانهاي ۲۰طبقه با هم معاشرت نداريم. نميدانم چرا اينطور به هم ريختيم. ديگر خيليهايمان به خانه هم نميرويم. از همديگر خبر نداريم. بهقدري به هم بياعتماديم كه همسايه ميرود داخل خانه، در را قفل ميكند. آنوقتها اما انگار همه با هم محرم بودند.
- به خاطر زياد شدن جمعيت نيست؟
نه. الان من و يك نفر ديگر در منطقه ۲ زندگي ميكنيم اما اصلا هم را نميبينيم. نميشود كه آدم وقت يك تلفنكردن را هم نداشته باشد. من گاهي به دفتر تلفنم نگاه ميكنم، ميبينم از فلاني خبر ندارم. زنگ ميزنم حالش را ميپرسم. بعد خيلي خوشحال ميشود كه من فقط براي احوالپرسي زنگ زدهام ولي جالب است كسي ياد نميگيرد كه خودش اين كار را بكند. دوباره من 2ماه بعد اين كار را ميكنم.
- نسل جوان كه اين چيزها را نديده، چطور انتظار داريد آن شرايط را درك و همانها را تكرار كند؟
عنصر خوب و بد كه خاصيتش از بين نرفته است. جوان الان نميداند اينخوب است كه به فلان دوستش تلفن كند؟ من همينجا كه نشسته بودم به 2نفر زنگ زدم، حالشان را پرسيدم. نسل جوان مگر اين ارتباطها را ندارد؟ اصلا انگار اين دنيا اسمش شده دنياي ارتباطات. هيچ ارتباطي با هيچچيزي وجود ندارد. آن سالها ما گاهي ميرفتيم به خانه خالهام. يك مسيري را پياده ميرفتيم و بعد سوار اتوبوس ميشديم.گاهي ميرفتيم آنجا و ميديديم خاله نيست. به همسايه ميگفتيم خبر بدهد؛ چون همسايهها با هم مراوده داشتند. بعد برميگشتيم و خوشحال هم بوديم كه شهر را گشتهايم.
- الان براي اينكه حال بچه خوب باشد، به چند كلاس ميفرستندش اما ميبيني بچه افسرده است. ولي آن موقع شما را ول ميكردند خودتان ميرفتيد خانه خاله؛ صد كوچه آنطرفتر.
آخر حال خوب به اين چيزها نيست. آن موقع لباس برادر بزرگ سال بعد براي من بود و لباس من براي برادر كوچكترم. اعتراضي هم نداشتيم. احساس كمبود هم نميكرديم. الان نميدانم چرا همه احساس پولداري و دانشمندي ميكنند.ما توقع داريم همين يك فرزندي كه داريم علامه دهر شود. فكر نميكنيم كه بچه استعداد موسيقي ندارد؛ اما با زور ميفرستيمش كلاس موسيقي يا بايد برود كلاس كونگفو يا بايد حداقل يك زبان خارجي بلد باشد و يا بايد دكتر شود. ما تعطيلات را از فرزندانمان گرفتهايم. تمام حال ما اين بود كه از ۱۵ خرداد كه كارنامه را ميدادند تا اول مهر كه دوباره برميگشتيم مدرسه، 3ماه هيچ كاري نداشتيم. اين سه ماه ما در كوچه و حياط رها بوديم.
- نميگفتند توي كوچه نرويد؟
نه. اتفاقا ما را از توي خانه بيرون ميكردند توي كوچه.
- الان با زنجير بچهها را بستهاند كه از جايشان تكان نخورند چون ممكن است بلايي سرشان بيايد.
من تعجب ميكنم. يادم است 12-11سالم بود. رفته بوديم خانه خواهرم. مادرم ميخواست چيزي براي خواهرش بفرستد ،همان بالاتر از پارك وي، من را فرستاد، از ميدان بهارستان كه خانه خواهرم بود. به ما گفته بودند با غريبهها حرف نزنيد و هروقت حس كرديد كسي دارد به شما نزديك ميشود، بزرگتر را صدا كنيد. من به خانه خالهام رفتم، پيغام را دادم و همان راه را برگشتم و آمدم. به من و جامعه اطمينان كرده بودند. اين فجايعي كه الان رخ ميدهد، نبود. همه بچهها در كوچه بودند. من حس ميكنم ما زندگي گروهي و جمعي را از دست دادهايم. ما هيچچيز شخصي نداشتيم اما خوب زندگي ميكرديم. وقتي راديو خريديم، فقط پدر راديو را روشن ميكرد. ما قبلش بايد مشقهايمان را مينوشتيم تا پدر بيايد شام بخوريم و راديو را روشن كند. راديو عضو اصلي خانواده ميشد. ما برنامهها را حفظ بوديم. شنبهها ساعت ۸ شب مشاعره بود. پدر من خيلي باسواد بود. شعر را كه ميخواند مثلا پدرم ميگفت «خاقاني» و اين را زودتر از سهيلي ميگفت و ما خوشحال بوديم كه پدر باسوادتر از آقاي سهيلي است. الان پدر گوشهگيرتر از بچههايش است. اصلا شما همچنين پدري در كدام خانواده ميبينيد.
- شما با اين چيزها بزرگ شدهايد، اما حالا پدر و مادرها خبر «اهورا» را ميگيرند كه كشته شده. پدر و مادري كه اين خط خبري را دنبال ميكند، حالش بايد از چه چيزي خوب باشد كه به فرزندش منتقل كند. در فضاي مجازي ما خبرهاي بد و قتل و غارت دارد ميچرخد. آن پاورقيهاي سابق نشريات ديگر نيست، آن راديو ديگر نيست.
من راه خوبي براي خودم پيدا كردهام. شبها كه ميرسم خانه موبايلم را خاموش ميكنم. تلفن خانه هست. نزديكانم از اين طريق با من تماس ميگيرند. اين وسيله (موبايل) را چندان نميپسندم. البته هنوز ياد نگرفتهام كه اينستاگرام را چطوري بايد باز كنم. اين دنياي مجازي واقعا دنياي ماها نيست.
- دنياي شما چيست؟
من عاشق كتاب و كاغذ هستم.
- خب زندگي در كنار اين همه آدم عجيب برايتان سخت نيست كه همهشان سرشان توي موبايلشان است؟ همه در ترافيك بياعصابند. همه تلگرام دارند.
من وقتي داشتم ميآمدم راننده مدام لايي ميكشيد. گفتم من عجلهاي ندارم؛ نيازي نيست تند بروي. گاهي حرص ميخورم از كسي كه خلاف ميكند. ولي چيزي نميگويم. چون مردم قيافه آرام دوست دارند. چيزي كه اين چهره آرام را از ما بگيرد چيز خوبي نيست.
- هيچوقت فكر نكردهايد تهران جاي شما نيست؟
نه. هيچوقت فكر نكردهام. شايد گاهي چند روزي بخواهم جايي بروم اما با همه مصايبش، زندگي در تهران جاري است. من آدم فعالي هستم. تهران محل كاركردن من است. كار تلويزيون ميكنم. تئاتري نيست كه روي صحنه بيايد و من نبينم. نمايشگاهي نيست كه برگزار شود و من نروم. من زندگي در تهران را دوست دارم.
- ولي بسياري تا بازنشسته ميشوند از تهران دل ميكنند و ميروند.
احساس من اين است كسي كه به شهرستان ميرود خودبهخود در شهرستان بازنشسته ميشود و من اصلا بازنشستگي را دوست ندارم. من نميتوانم بازنشسته شوم. يكي از دوستانم پارسال تلفن كرد كه اينهمه كار ميكني بهخودت لطمه ميزني. ممكن است اتفاقي برايت بيفتد. من يك انسان بالاي 70سال بسيار فعال هستم و 70سالگي را حس نميكنم. گاهي ممكن است بهخاطر دندان و موهاي سرم حس كنم سنم بالاست. خوشحالم كه دارم كار ميكنم. وقتي به من پيشنهاد كار ميشود يعني آدمي بهروزم. براي همين به من پيشنهاد ميشود كه بهجاي دوربين بروم مطلب بنويسم. بروم كار كنم. وقتي صبح كار دارم، شب جايي نميروم براي اينكه ميخواهم استراحتكرده بروم سر كار.
- براي شما همهچيز سر جاي خودش است. يعني دقيقا ميدانيد قانون زندگيتان چيست اما ما جوانها همهچيزمان قاطي است.
ببينيد خيلي چيزها سر جاي خودش نبود. ما پول نداشتيم. مجبور بوديم از تلويزيون تا خانه پياده بياييم و ميآمديم. وقتي قرار است صبح بيدار شوم و كار دارم، شب دوش ميگيرم. صبح بيدار ميشوم. بهخودم ميرسم. لباسم را انتخاب ميكنم و اگر خسته باشم سعي ميكنم لباس رنگي بپوشم كه خستگي صورتم را از بين ببرد. ياد گرفتهام از در كه ميزنم بيرون، اتفاقات بدم را بگذارم داخل خانه و بروم. چون به شماي نوعي ربطي ندارد من چه سختياي گذراندهام. بايد روي خوشم را به شما نشان بدهم چون اين توقع را از من داريد. پس بايد خوب باشم و خوب بخندم. براي همين يكي از خوشبختترين آدمهاي روي زمينم. اين جمله خيلي مهم است. چندوقت پيش يك نفر ميگفت براي من جالب است كه فروتن ۷۰ساله از فروتن 60ساله موفقتر است. جمله بسيار زيبايي گفت. من از 10سال پيش موفقتر و سرشناسترم. وقتي به تئاتر ميروم و كارگردان، تئاتر را به من تقديم ميكند، جالب است. وقتي با من صحبت ميكنيد يعني جذابم كه داريد با من صحبت ميكنيد. به درد روزنامهتان ميخورم كه از من عكس ميگيريد. اين خوشبختي است. آدم از زندگي چه ميخواهد؟ كمبودها هميشه هستند و هركسي كمبودي دارد. من با كمبودها كنار ميآيم. ميپذيرم كه اين كمبود زندگي من است اما نبايد به من لطمه بزند و من را زخمي بكند. اگر بخواهي فكر كني درباره كمبودهايت تا ابد ميتواني غصه بخوري.
- فكرتان اين است كه براي غصهخوردن هميشه وقت هست؟
من اصلا براي غصه خوردن وقت ندارم. وقت ندارم كه غصه بخورم. دارم زندگي ميكنم و زندگي را دوست دارم.
- انگار در جامعه ما پذيرفته نميشود كه كسي در موقعيت شما اينقدر خوشحال باشد و لباس رنگي بپوشد.
قطعا،خالهاي داشتم كه وقتي ما سفر ميرفتيم، ميگفت برايش عطر يا بلوز رنگي بياوريم. ميگفت آدم وقتي جوان است ميتواند با طراوت جوانياش ارتباط برقرار كند. بعد كه سن بالا رفت، ديگر طراوت جواني نيست.براي همين بايد سعي كني با روي خوش و رنگخوش به محيط اطرافت انرژيات را منتقل كني. يك آدم مسن حتما بايد بوي خوب بدهد. حتما بايد لبخند داشته باشد كه جوانها نزديكش بيايند و اين رنگها باعث ميشود فكر كنند چقدر فلاني دلش جوان است كه رنگي ميپوشد. اين باعث ميشود جوانها با تو ارتباط برقرار كنند. شما، نسل سوم و چهارم نسل من هستيد. من ۴۵سال است كار ميكنم ولي داريد با من ارتباط برقرار ميكنيد؛ يعني ميفهميم همديگر را. به اين دليل كه من براي امروزم زندگي ميكنم و به امروزم فكر ميكنم. ديروز براي ديروز است. ديروز فقط به درد آن ميخورد كه خاطرهاش را تعريف كني. ديروز به درد اين نميخورد كه غصهاش را بخوري. ديروز امروز را ساخته است ولي امروز را باور كنيم. ما فقط امروز را داريم. از فردا خبر نداريم و ديروز هم تمامشده است. پس در امروزمان زندگي كنيم.
- اين روحيه كه گفتيد با جوانهاي امروز ارتباط برقرار كنيد، ممكن است در افراد مسن ديگر نباشد.
من خودم را اندكي بزرگتر از شما ميدانم نه خيلي مسنتر. براي همين هيچ حس پدربزرگي به شما ندارم. ولي حال خوبي با شما دارم. من آدم خوشحال و خوشبختي هستم. چند روز پيش يك نفر پرسيد: چرا هركس شما را ميبيند، لبخند ميزند؟ گفتم: شما بگوييد چرا؟ گفت: براي اينكه دوستات دارند. تو حال خوب به آنها ميدهي. بعد اين جمله را گفت كه «خداوند تو را بغل كرده است.» به اين معتقدم كه آن بالايي حواسش هست. شايد زندگي شما ضرباهنگ بيشتري داشته باشد. زماني تنها سرگرمي ما راديو بود و حالا اطرافمان پر از اتفاق است. آن روزها ما يك مادربزرگ خوب در خانه داشتيم كه رفيق ما بود. يعني اگر پدر و مادر با ما عتاب ميكردند، ما به اتاق او پناه ميبرديم و او ضمن اينكه ما را ادب ميكرد، در كنارش پناهگاه هم داشتيم. ما مادربزرگ نازنيني داشتيم كه هر چيزي را به زبان شعر و ضربالمثل ميگفت. يادم است بيادبي كه ميكرديم عتاب ميكرد كه «بچه عزيز است، ادب عزيزتر است». به مادرم ميگفت كه يعني ادب عزيزتر است و بچه را لوس نكن.
مسعود فروتن درباره تجربه نخستين عكاسي خاطره جالبي دارد. اين را زماني تعريف ميكند كه با او سرگرم عكسبرداري ميشويم و ميخواهيم لبخند عميقش را در عكسها بيشتر نشان دهد. ميگويد: «ميدانم منظورتان تبسم است. 9ساله بودم كه نخستينبار در مقابل دوربين عكاسي قرار گرفتم. آن زمان تعداد عكاسيها كم بود و معروفترينشان در ميدان بهارستان قرارداشت. راهرو عكاسي پر از تصوير هنرپيشههاي معروف بود و من هم هيچكدام را نميشناختم. وارد كه شديم گيجبودم. نميدانستم چهكاري بايد انجام دهم. هرچه آقاي عكاسباشي ميگفت را بادقت گوش ميدادم و در همان حالتي كه براي بدنم انتخاب كرده بود ميخكوب ميشدم. لباسهاي شيك و رسمي هم پوشيده بودم چون عكسها همان يكي بود و معلوم نبود تا چند سال ديگر دوباره به عكاسي بياييم. سرم را صاف نگهداشته بودم و آقاي عكاسباشي هم سرش را داخل آن پارچه فرو كرده بود، از زير پارچه صدايش را ميشنيدم كه ميگفت تبسم كن. تبسم كن. اما نميدانستم تبسم چيست و در همان حالت ميخكوبشده ترسي به سراغم آمده بود كه حالا بايد چكار كنم؟ تبسم ديگر چيست؟ من كه سرم را صاف نگهداشتهام و هر چه او گفته است انجام دادهام. بعد از آن همراهها به من گفتند منظورش اين است كه لبخند بزن. حالا شما هم از من تبسمي را ميخواهيد كه در 9سالگي و در همان عكاسي ميدان بهارستان نخستين بار با آن مواجه شدم».