خانه فیروزه‌ای > یاسمن رضائیان: چشم‌هایش مشکی بود و کوچک. تیرگی چشم‌هایش از غم نبودن بود. دل‌تنگی، چشم‌هایش را عزا‌دار کرده بود.

پرنده‌ي کوچکي که روي گنبد مي‌نشست، گاهي پر مي‌زد و به صحن سر مي‌کشيد و در نهايت دوباره به سمت گنبد پرواز مي‌کرد، چشم‌هاي غمگيني داشت. دنبال دانه نبود، پي آب نمي‌گشت. دنبال کسي مي‌گشت که در نبودنش تمام صحن به اندازه‌ي يک جاي خيلي کوچک شده بود؛ آن‌قدر کوچک که قلب غمگينش نمي‌توانست در آن بتپد.

نام کوچک آن پرنده کبوتر بود، اما آقاي خراسان او را چنان پايبند کرده بود که حالا خودش را با نامي ديگر مي‌شناخت: کبوتر حرم.

- از اين بالا همه‌چيز فرق دارد. قابي که مي‌بينم دو قسمت است. پايين آن طلايي درخشان است و بالايش مشکي عزا‌دار. مردم مشکي‌پوش مرتب مي‌آيند و وارد حرم مي‌شوند. مشکي خودش را به دست طلايي مي‌سپارد. مشکي در طلايي حل مي‌شود و فکر مي‌کنم تمام قلب آدم‌هايي که از حرم خارج مي‌شوند طلايي شده است.

کبوتر حرم به زبان خاص خودش حرف مي‌زند. سعي مي‌کنم روي حرف‌هايش تمرکز کنم تا آن‌ها را درک کنم. چشم‌هايم را مي‌بندم و خودم را جاي او مي‌گذارم. حالا مي‌توانم منظورش را بفهمم. معناي حرفش را بفهمم که مي‌گويد: «مشکي‌ها خودشان را دست طلايي‌ها مي‌سپارند.»

* * *

رنگ پر‌هاي او سفيد است. يا‌کريم، هم‌رنگ نور منحصربه‌فردي است که از مسجد النبي‌(ص) مي‌تابد. سفيد و سفيد و سفيد. تا چشم کار مي‌کند سفيدي است که غوغا مي‌کند. اين پاکي معصوم‌وار است که سياه‌پوشان را در آغوش گرفته است.

- اين‌جاست که سياهي در مقابل سپيدي رنگ مي‌بازد. اين‌جاست که آدم‌ها، قلب‌هايشان، روح‌هايشان و چشم‌انتظاري‌هايشان سپيد مي‌شود. از اين‌جا که من هستم ديگر سپيد فقط رنگ نيست. گويي آيين است؛ آييني که بي‌نهايت آدم به آن ايمان آورده‌اند.

خوش به‌حال يا‌کريم مسجد که اين آيين تازه را هر‌روز و هر‌روز تماشا مي‌کند. گوش‌هايم را مي‌گيرم و خودم را جاي او مي‌گذارم. اين صداي بال‌بال‌زدن‌هاي پياپي فقط صداي بال يا‌کريم‌ها نيست. آدم‌هاي صحن دارند از تيرگي خودشان پر مي‌گيرند و بيرون مي‌آيند.

* * *

سفر‌شان را شروع کرده‌اند. اين روز‌ها فصل سفر کبوتر‌ها و يا‌کريم‌هاي دل‌داده است؛ از اين گنبد تا آن گنبد. سفري براي سبک‌ترشدن و بعد باز‌گشتن به جريان زندگي. هر‌چند فکر مي‌کنم آن‌ها هميشه سبکبال هستند. پرنده باشي، خانه‌ات گنبد حرم و مسجد باشد و هر‌روز هم‌دل زيارت اين همه زائر باشي، ديگر حالت براي هميشه خوب است.

کبوتر حرم چشم‌هاي کوچک مشکي‌اش را بسته است. سفر او در قلبش آغاز شده است. حالا خودش را در آغوش پرتو‌هاي بي‌شمارِ نوري سپيد مي‌بيند.

- اين سپيدي به اندازه‌ي همان درخشش طلايي، با‌شکوه است!

* * *

گنبد حرم در خيالش مهمان تازه‌اي دارد. آشناست. هر‌سال همين روز‌ها به او سر مي‌زند. يا‌کريم سپيدي که سپيدي‌اش هم‌رنگ سپيدي مسجد النبي‌(ص) است.

- يک قطره نقره در درياي طلا، چه تصوير زيبايي خلق شده است!

* * *

- حال و هواي آن سياه‌پوشان يکي است.

مي‌بيني کبوتر‌جان؟ عزا‌دار هر‌کجا که باشد همان است. هميشه همين‌طور آرام گريه مي‌کند، همين چشم‌هاي پر از حرف را دارد و نگاهش هميشه همين‌طور منتظر است. انگار که به دلش افتاده اتفاقي بزرگ مي‌افتد، چشم از گنبد بر‌نمي‌دارد.

- آن‌ها مي‌روند و مي‌آيند و از اين رفت‌و‌آمد خسته نمي‌شوند. انگار اين قدم‌ها جزيي از آيين سپيد اين‌جاست.

راست مي‌گويي يا‌کريم‌جان! آن‌ها از اين رفت‌و‌آمد خسته نمي‌شوند. اين آمد‌و‌شد‌ها تا ابد ادامه دارد. عاشق است ديگر. دلش تاب نمي‌آورد. هر‌قدر هم اين‌جا بماند باز هم زمان رفتن احساس مي‌کند دلش مي‌خواهد بماند. انگار بند دلش را به گوشه‌اي از پنجره‌ي مسجد گره زده باشد؛ نرفته، بر‌مي‌گردد.

* * *

دوباره چشم‌هايم را مي‌بندم. خودم را جاي کبوتر حرم مي‌گذارم که حالا به مسجد النبي‌(ص) آمده است. بعد گوش‌هايم را مي‌گيرم و خودم را جاي يا‌کريم سپيد مي‌گذارم که روي گنبد حرم نشسته است. پيش نگاهم تاريکي نيست. روشن است. من نور سپيد را از پشت پلک‌هاي بسته‌ام احساس مي‌کنم و با گوش‌هايم همهمه‌ي با‌شکوهي از ذکر و دعا مي‌شنوم.

* * *

نبودن آن‌ها، از دل‌دل‌کردن و چشم‌انتظاري‌ها حس مي‌شود. غم نبود‌نشان از سال‌ها پيش سفر کرده و به اين روز‌ها رسيده است. در جريان اين غم بي‌انتها، ميان حزن سنگين چشم‌هاي منتظر و پا‌هاي بلا‌تکليفي که مرتب مي‌روند و بر‌مي‌گردند صداي پرنده‌ها هم به گوش مي‌رسد. دارند از عزاداري صحن و سرايي ديگر تعريف مي‌کنند. انگار از زيارت باز‌گشته‌اند.

 

تصوير: اثر محمد‌مهدي ميرزايي