مینو همدانی‌زاده: هرسه‌ روی جدول خیابان نشسته بودند و آب‌پاش را دست به دست می‌کردند. چراغ راهنما قرمز شد. وسطی می‌خواست بلند شود که اولی بلوزش را کشید و گفت: «نوبت منه!»

وسطي همين‌طور که خودش را مي‌کشيد، صدايش را کلفت کرد و گفت: «يعني چي؟ ولم کن!»

سومي دستش را گرفت و نوک زباني گفت: «راست مي‌گه، نوبت اونه، بعدشم من!»

وسطي گفت: «مگه نوبتيه؟! هرکي به شانسش!»

اولي بهش خيره شد و گفت: «ديشب فقط تونستم يه سطل کوچيک ماست بخرم، بچه‌ها اون رو با نون‌خشک مونده خوردن!»

سومي گفت: «باز تو تونستي يه چيزي بخري، من که با جيب خالي رفتم خونه!»

وسطي ياد دمپختک گوجه‌اي افتاد که ديشب سر سفره‌شان بود، سرجايش نشست. چراغ دوباره قرمز شد...

 

  • خورشيد و ابــر

نوشته‌ي جاني روداري > ترجمه‌ي پروين فرهنگ:

خورشيد سوار بر ارابه‌ي آتشين خود، با افتخار تمام در آسمان سفر مي‌کرد و نورش را در تمام جهات مي‌پراکند، اما از دست ابر بدخلق و غرغرو بسيار عصباني بود.

ابر غرغرکُنان مي‌گفت: «ساده لوح! ولخرج! بذل و بخشش کن، اشعه‌هايت را دور بريز، ببينم چي برايت باقي مي‌ماند!»

در تاکستان، هرحبه‌ي انگوري که در حال رسيدن بود، اشعه‌هاي خورشيد را تند و تند جمع مي‌کرد و هرعلف، هرعنکبوت، هرگل و هرقطره‌ي آب، سهم خود را از گرما و نور خورشيد برمي‌داشت...

ابر هم‌چنان مي‌گفت: «باشد! باشد! بگذار تا تمام نور و گرماي تو را بدزدند. وقتي که ديگر چيزي براي بخشيدن نداشته باشي، خواهي ديد که چه‌طور از تو تشکر مي‌کنند.»

خورشيد اما با شادي تمام به سفرش ادامه مي‌داد و ميليون‌ها و ميلياردها اشعه‌اش را نثار مي‌کرد؛ بدون اين‌که آن‌ها را بشمارد.

هر غروب، خورشيد اشعه‌هايي را که برايش باقي مانده بود، مي‌شمرد و مي‌ديد هيچ از تعدادشان کم نشده است.

چند روز بعد ابرتبديل به تگرگ شد و خورشيد با شادي تمام در دريا شيرجه زد!