چون معمولاً در اين هفته نويسندگان، مترجمان، شاعران و ساير فعالان ادبي با حضور در مراكز فرهنگي مثل كتابخانهها، فرهنگسراها و مدارس، با مخاطبان خود ديدار ميكنند و دربارهي آثارشان به گپوگفت مينشينند.
البته در اين نشستها ممكن است اتفاقهاي خندهدار يا گاهي گريهدار هم بيفتد! براي همين سراغ چند نفر از نويسندگان، شاعران و مترجمان ادبيات كودك و نوجوان رفتيم تا از آنها دربارهي حضورشان در ميان مخاطبان، در هفتهي كتاب سالهاي گذشته سؤال كنيم.
استقبال در حد تيم ملي
عبدالصالح پاك:
سال گذشته در مدرسهاي در بندر تركمن بودم. وقتي به مدرسه رفتم، مديرشان كمي وحشتزده شد. احتمالاً ميترسيد يك ساعت از وقت درس بچهها گرفته شود و زمانشان هدر برود. معلمهاي ديگر هم اشاره ميكردند كه كاش بروي و روز ديگري بيايي كه او نباشد.
برگشتم و روز بعد به مدرسه رفتم. بچهها از دم در منتظر بودند و مرا مثل فوتباليستها با هياهو و خوشحالي به داخل مدرسه بردند. كتابهايي با خودم برده بودم كه برايشان بخوانم اما آنقدر ذوق و شوق داشتند كه گفتند ميخواهيم خودمان بخوانيم.
بهنوبت از روي يكي از داستانهايم خواندند و من هم به كساني كه روانخوانيشان بهتر بود، كتاب جايزه دادم. برنامه آنقدر دلنشين بود و آنقدر استقبال شد كه معلمها هم آمده بودند. بچههاي كلاسهاي مختلف را جابهجا ميكردند تا همه از زنگ كتاب استفاده كنند.
خوشبختانه همين موضوع باعث گرايش بعضي از بچهها به كارهاي فرهنگي و عضويت آنها در مراكز كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان شد. حالا امسال خود مدير كه نتيجهي مثبت سال قبل را ديده بود، پيام داده و مرا دعوت كرده كه باز هم به مدرسهشان بروم.
قصههاي بعد از ناهار
فرهاد حسنزاده:
من خاطرههاي زيادي از بودن در ميان بچهها دارم. به نظرم نوجوانها آمادگي بهتري براي استفاده از حضور نويسندهها دارند، چون هم اهل نوشتن هستند و هم به آيندهي اين كار فكر ميكنند. به هر حال پرسشهايي دارند و اين خيلي خوب است.
در مدارس ابتدايي اين قضيه كمرنگتر است و من بخشي از برنامه را با خواندن داستان پر ميكنم كه اتفاقاً بچهها اين كار را دوست دارند. اما برايتان بگويم از روزي كه به يك مهدكودك دعوت شدم.
بچهها ناهارهايشان را خورده بودند و دور لبهايشان چرب و چيلي بود. اول خودم را معرفي كردم و از حالت چهرههايشان فهميدم ذهنهاي كوچكشان درك درستي از نويسنده و نويسندگي ندارد و اصلاً برايشان مهم نيست با يك نويسندهي كتاب روبهرو هستند. بنابراين هيچ سؤالي نداشتند.
تصميم گرفتم برايشان شعر و داستان بخوانم. شعرها را ميشنيدند و باز هم هيچ سؤالي نداشتند. خودم شروع كردم به پرسيدن از آنها، ولي مثل خوابزدهها نگاهم ميكردند و به پرسشهايم جوابهاي كوتاه و شبيه به هم ميدادند.
رفتم تو خط قصهخواني. حتماً ميدانيد كه قصهگويي با قصهخواني فرق ميكند. قصهگو قصه را بازي ميكند و من قصهگوي ماهري نيستم. از روي صفحهي تبلتم برايشان قصه ميخواندم و سعي ميكردم خوب بخوانم. چيزي نگذشت كه ديدم سرشان را گذاشتهاند روي ميزها و بعضيها خوابشان برده است. خوابي عميق و سنگين. خلاصه خيلي سخت گذشت.
اگر نويسندهاش خوب نيست ما نياييم
محمدرضا شمس:
يكي از مسائلي كه در اين قبيل برنامهها با آن روبهرو ميشوم اين است كه بچهها معمولاً شاعران و نويسندگان را نميشناسند. شناخت آنها از اسامي شاعران به پروين اعتصامي و حافظ و سعدي خلاصه ميشود. حتي وقتي خود من بهعنوان نويسنده به مدرسهاي ميروم، اسمم را نميدانند.
يك بار در دفتر مدير مدرسه منتظر بودم، كسي نميدانست من نويسندهام، فكر ميكردند پدر يكي از دانشآموزان هستم. بچهها مدام جلوي دفتر رفتوآمد ميكردند و به مسئولان مدرسه ميگفتند: «خانم اجازه! اگه نويسندهش خوب نيست، ما نيايم!» اين موضوع برايم خيلي جالب بود.
خاطرهي ديگري كه در ذهنم مانده اين است كه در يكي از مدارس دولتآباد، در ميان كتابخواني براي بچهها از آنها سؤالهايي ميكردم و برايشان جايزه در نظر ميگرفتم. مثلاً ميخواستم اسم سه شاعر را بگويند. خيليها دستشان را بالا ميگرفتند، اما من فقط ميتوانستم هر بار يك نفر را صدا كنم.
يكي از بچهها را كه سمت راستم نشسته بود و هر بار دستش را بالا ميگرفت، نديده بودم و همين باعث گريهكردنش شده بود. معلمشان هم براي آرام كردن اوضاع مدام سختگيري ميكرد و داد و بيداد راه ميانداخت.
مدتي بعد از آن برنامه، از طريق يكي از دوستانم ماجرا را فهميدم. يكي از كتابهايم را امضا كردم و بهعنوان هديه براي آن دانشآموز فرستادم.
اينهمه نويسنده، اينهمه داستان
لاله جعفري:
سال گذشته در چند مدرسه با دانشآموزاني در ردههاي سني گوناگون (از پيشدبستاني تا دبيرستان) برنامهي كتابخواني داشتم. اول كار با خودم ميگفتم: «با اين همه بچه چه كار كنم؟» اما فكر بكري به نظرم رسيد و تصميم گرفتم برايشان كارگاه نوشتن خلاق راه بيندازم.
يك كلمه را انتخاب ميكردم و به كمك بچهها آن كلمه را به داستان تبديل ميكرديم. بعد هم داستانهايشان را در مجلهي نبات منتشر ميكردم. براي انتخاب كلمهها از دمدستيترين چيزها كمك ميگرفتم تا بچهها ببينند كه از هر چيزي ميتوانند براي نوشتن ايده بگيرند.
مثلاً سر يكي از كلاسها به ليوان آبي كه روي ميز بود اشاره كردم و از بچهها خواستم با آن داستان بنويسند. اول چشمهايشان از تعجب گرد شد، اما كمكم حرفهاي جالبي زدند؛ مثلاً يكي گفت: «يه ليوان بود كه بسكتباليست بود.» وقتي داستان تمام ميشد و از آنها ميپرسيدم: «نويسندهي اين داستان كيه؟» با ذوق و شوق ميگفتند: «ما.»
من فكر ميكنم اگرچه رونمايي و تعريف و توضيح دربارهي كتاب مهم است، هيچ كدامشان اندازهي درگير كردن بچهها در خلق داستان اثر ندارد. انگار مرز بزرگي در وجودشان شكسته ميشود و ميفهمند خودشان هم ميتوانند نويسنده باشند.
بچهها خلاقيتهاي نهفتهاي دارند و برگزاري چنين كارگاههايي بهصورت مستمر (حتي بهعنوان كلاس درسي) برايشان بسيار مفيد است.
هماهنگي ناهماهنگي توسط خود بچهها
رودابه حمزهاي:
يكبار براي مراسم كتاب و كتابخواني به روستاي گميشان رفته بودم. كتابهايم به دست بچهها نرسيده بود، اما كار جالبي كرده بودند؛ متن يكي از كتابها را پرينت گرفته و قبل از رفتن من به آنجا خوانده بودند. آن هم كتابي كه براي من بسيار مسئلهساز شده بود، چون تصاوير با متنها هماهنگي نداشت و مثلاً در كنار شعري كه دربارهي مجسمه نبود، تصويرگر، تصوير مجسمهي فردوسي را كار كرده بود.
بچههاي گميشان چون خود كتاب را نديده بودند، تصور بسيار خوبي از كتاب داشتند و با شعرها ارتباط درستي برقرار كرده بودند. بعد كه كتابها به دستشان رسيد، به من گفتند كه ديدشان نسبت به كتاب عوض شده است.
هماهنگي متن و تصوير يكي از نكتههاي مهم در كتابهاي كودك و نوجوان است و بچهها هم به درستي متوجه اين موضوع شده بودند.
ما از مريخ نيامدهايم
محبوبه نجفخاني:
ديدن پديدآورندگان (نويسندهها، مترجمان، شاعران، تصويرگرها و...) معمولاً براي بچهها خيلي جالب است، چون فكر ميكنند اين افراد از مريخ آمدهاند، اما مسئله اين است كه مدارس دولتي اهميتي به اين موضوع نميدهند.
البته در مقابل، مدارس غيرانتفاعي بسيار از اين برنامهها استقبال ميكنند؛ چون بودجهي اين برنامهها در هفتهي كتاب از طرف وزارت ارشاد تأمين شده و برنامهريزياش با كمك انجمن نويسندگان كودك و نوجوان به انجام ميرسد، ولي در نهايت مدارس غيرانتفاعي آن را در مجموعهي فعاليتهاي ادبيشان ميآورند و رزومه ميسازند.
اهميت ديدار با پديدآورندگان معمولاً ناديده گرفته ميشود. من سالها كلاسهاي كتابخواني در مدارس داشتم و حالا كه مدتها از آن روزها ميگذرد تأثيرش را ميبينم. بچههاي آن كلاسها افراد كتابخوان و موفقي شدهاند و تحصيلاتشان را در مقاطع تكميلي به پايان رساندهاند.
بايد بدانيم كه كتاب درسي به تنهايي كافي نيست. اگر انسانسازي هدف ماست، بايد برنامهي بهتري داشته باشيم. بچهها معمولاً از سنين دبستان در مورد آيندهشان تصوراتي دارند.
خود من دانشآموزاني را ديدهام كه ميگفتند ميخواهند نويسنده يا مترجم شوند، كلاس زبان ميرفتند و كتابهاي انگليسي ميخواندند. اين بچهها وقتي از نزديك با نويسندگان، مترجمها و كتابهاي غيردرسي آشنا شوند، قطعاً با هدف جلو ميروند و آزمون و خطاي كمتري را در زندگيشان تجربه ميكنند.
آموزش و پرورش بايد ريشهايتر روي اين مسئله كار كند. تعطيلكردن كتابخانه و تبديل آن به كلاس براي ثبتنام دانشآموزان بيشتر، آگاهي نداشتن معلمهاي جديد از ادبيات كودك و نوجوان و كتابهاي مناسب اين سن، اختصاص زنگ كتابخواني به ورقه تصحيح كردن معلمها و وقتگذراني دانشآموزان تنها بخشي از مشكلات موجود در برخي مدارس است.
چه خبر از شخصيت داستان؟
عباس عبدي:
من در جزيرهي قشم زندگي ميكنم. جزيرهي بزرگي با حدود 60-70 روستا كه بعضيها كنار دريا هستند و بعضيها فاصله دارند. مردم روستاهاي كنار دريا معمولاً به شغلهاي ماهيگيري و صيادي مشغولند. از آنجاييكه من هم مدير شيلات بودم، بيشتر با اين روستاها در ارتباط بودم و خبري از روستاهاي دور از ساحل نداشتم.
طبيعتاً وقتي با جايي در ارتباط باشيد، افراد مختلف آن محل را ميشناسيد. من هم با ماهيگيران، ناخداها و افراد گوناگوني آشنا شده بودم كه هر كدام براي خودشان شخصيتي داشتند. وقتي شروع به داستاننويسي كردم، همين افراد را منبعي براي داستانهايم قرار دادم.
سال گذشته به مناسبت هفتهي كتاب به دبيرستاني در يكي از روستاهاي دور از ساحل رفته بودم. داشتم براي بچهها از تجربياتم و خاطرات سي سال زندگي در اين جزيره حرف ميزدم كه از بين دخترها يك نفر با حجب و حياي خاص خودش دستش را بالا گرفت و گفت: «شخصيتي كه در اين داستانتان آوردهايد، پدربزرگ من است.»
خيلي تعجب كردم و از او پرسيدم: «مگر او در اين روستا زندگي ميكند؟» جواب داد: «نه، اما چون روستاي ما دبيرستان ندارد، من به اينجا ميآيم.» از طريق آن دختر فهميدم كه شخصيت داستانم حالا پير شده و تور تعمير ميكند.
دو نگاه در يك مدرسه
مرجان فولادوند:
قرار بود به يك مدرسهي ابتدايي دخترانه بروم. معلم انشا و نگارش كلاس پنجم و ششم خانم بسيار باذوقي بود كه از قبل بعضي از كتابهايم را خريده و با بچهها خوانده بود.
بچهها در مورد داستانها حرف زده بودند و كارهايي روي آنها انجام داده بودند، مثل كشيدن نقاشي شخصيتها، تهيهي نمايشنامه و برگزاري يك مسابقهي داستاننويسي. قرار بود برنده، داستانش را در حضور من در سالن مدرسه بخواند.
آن روز همهي دانشآموزان مدرسه در سالن حضور داشتند. داستانش واقعاً زيبا بود. من رو به بچهها گفتم: «بچهها هر كدام از شما در آينده مشغول به كاري ميشويد. بعضيهايتان پزشك ميشويد، بعضيها معلم، بعضيها رئيسجمهور و بعضيها نويسنده و... اسم اين دختر را بهخاطر بسپاريد، چون او يكي از نويسندگان خوب كشورمان خواهد شد.»
بعد همه با هم اسمش را تكرار كرديم تا يادمان بماند. در همين زمان مدير مدرسه دوان دوان به سمت من آمد و ميكروفون را از دستم گرفت و گفت: «بچهها منظور خانم فولادوند اين است كه شما آدمهاي موفقي ميشويد، ولي در كشور ما زنها رئيسجمهور...»
بچهها چيزي نگفتند. او دوباره حرفش را تكرار كرد و باز بچهها چيزي نگفتند. خودش گفت: «زنها رئيسجمهور نميشوند.» دليلش را هم توضيح داد... تفاوت نوع تفكر دو نفر در يك مدرسه، يعني معلم انشا و خانم مدير واقعاً برايم عجيب بود!
داستان ما راست بود
محمدرضا يوسفي:
براي من جالبترين موضوع در برنامههاي كتابخواني تصور ذهني بچهها نسبت به نويسندههاست. يك بار به يكي از مدارس جنوب شهر رفته بودم. يكي از بچهها كه شنيده بود قرار است نويسنده بيايد، به كتابخانه رفته و پشت صندليها قايم شده بود. لابد فكر ميكرد قرار است اژدها به مدرسهشان برود، اما من با اينجور بچهها هم كمكم صحبت ميكنم و دوست ميشوم.
در برنامهي ديگري كه در كتابخانهي ملي با كودكان كار و خيابان داشتم هم اتفاق جالبي افتاد. يكي از بچهها از اول تا آخر با دهان باز، مات و مبهوت نگاهم ميكرد. من برايشان از كودكي خودم حرف ميزدم. از اينكه من هم كودكي نسبتاً سختي داشتم و از سه سالگي كار ميكردم.
وقتي حرفهايم تمام شد، سراغش رفتم و پرسيدم: «هيچ حرفي نداري؟» گفت: «اين حرفهايي كه زدي، راست بود؟» انگار باورش نميشد نويسندهها هم در كودكيشان مشكلاتي دارند.
يك بار هم به كانون اصلاح و تربيت رفته بودم تا براي بچههاي بزهكار با جرم سنگين كه به اصطلاح در قرنطينه بودند، كتاب بخوانم. مسئولان معتقد بودند كه نميتوانم كنترلشان كنم، اما بچهها چندين ساعت نشستند و كل رمان را گوش كردند و بعد هم نظرها و نقدهايشان را گفتند. در فضاي سنگين و ملالآور آنجا كه شبيه حمامهاي قديمي بود، گوش دادن آن بچهها به داستانم واقعاً برايم جالب بود.
بهترين جايزهي زندگيام را هم در يكي از همين برنامهها گرفتهام. يكبار به ميان عشاير رفته بودم. تا نيمههاي شب همراه بچهها و پيرزن قصهگويي كه تخصصش درستكردن تنور بود، نشستيم و قصه گفتيم و قصه شنيديم. قبل از خواب به آنها گفتم ديدن طلوع آفتاب را دوست دارم.
موقع طلوع آفتاب كه بيدار شدم، همهي بچهها با دستههاي گل جلوي چادر به استقبالم آمده بودند و اين برايم خيلي باارزش بود.