بنشينم پاي شعرها و داستانهاي نوجوانان اعضاي مرکز آفرينشهاي ادبي کانون.
گفتم کانون پرورش فکري تهران هم انجمني ادبي دارد به نام آفرينش و امسال 18ساله شده است. حالا ديگر خيلي از اعضايش، خودشان از شاعران و نويسندگان حرفهاي شدهاند. گفتي خودم عضو همان انجمن بودهام، اما ميخواهم سري به استانهاي ديگر بزنم و بعد چشمهايت را ميبندي. نميدانم در فکرت چه ميگذرد که ريحانه براتي ميگويد:
«از کوچههاي چشمان قهوهايات
فال گرفتم
چشمان تو تلختر است يا فال من؟»
چشمهايت را باز ميکني. به من نگاه ميکني. سر تکان ميدهم که نميدانم. چشمهايت قهوهاي است و فالت تلخ. ميخواهم تعبير فال تلخت را بگويم. اما به قول مهديه شاماني:
«تمام حرفهاي دلم را براي خودم تعريف ميکنم
براي خودم
براي دو فنجان خالي روي ميز»
دقيقهها ميگذرند. گذشتهاند. به تصوير بزرگ انار نگاه ميکنم. روي تابلو، اناري به بزرگي باغهاي دامغان ميخندد. دارد تمام ميشود. آخرين نفرات هم شعرها و داستانهايشان را ميخوانند. تو گاهي نظرت را دربارهي آنها ميگويي. ستايش شالکويي پشت ميز ميايستد و شعرش را ميخواند:
«دلخوشيام تنها به دقايق آخر است
گل دقيقهي نود باش و شادم کن!»
* * *
در برگشت از دامغان سري به انجمن ادبي آفرينش سمنان ميزني. آنجا هم نوجوانان عضو مرکز آفرينشهاي ادبي در چهلمين نشست انجمن ادبي با دفترهاي شعر و داستان دور هم جمع شدهاند.
تو با فضاي کتابخانههاي کانون پرورش فکري آشنا هستي. غريبي نميکني. صندلي چوبي آبي را عقب ميکشي و مينشيني کنار نوجوانان. حسنيه اسدي شعري ميخواند و تو را و مرا ياد حادثهي تلخ تصادف قطارهاي مشهد- تبريز مياندازد و ميگويد:
«...قطار زائران، مهمان باران ميشود حتماً»
از من ميپرسي. چه روزي بود اين تصادف داغ. تاريخ آن يادم نميآيد. اصلاً چه فرق ميکند. رفتن و نبودن آنها که دوستشان داريم هر روزي که باشد سنگين است و ديگر از آن تاريخ هرروزش، سالها طول ميکشد. به قول ابوالفضل معدني:
«جنگيست ميان من و تاريخ نبودنت
برگرد
صدسال گذشت بر من
و اين قصه به بنبست رسيد.»
* * *
حالا به انجمن ادبي زنجان رسيدهايم. از قبل به من گفتهاي اگر دلت داستانهاي سيال ذهن ميخواهد با من بيا؛ و من با تو آمده بودم. در همان آغاز جلسه بيشتر از تو شگفتزده شدم. گفتم اينهمه دختر نوجوان داستاننويس! گفتي من که توي تاکسي برايت تعريف کرده بودم.
«رانندهي تاکسي ميگويد حالم خوش نيست. به خدا راست ميگويد. ميگويد آدرسم براي 10 سال قبل است. آنجا شده خيابان اصلي. سردم ميشود. ميلرزم. اين لرزههاي بيمورد از ترسم است، از اضطراب. يادگار همان 10 سال پيش. چهطور پيدايشان کنم؟
خودمان را وسط داستان الهه موسوي ميبينيم. ترس و اضطراب ما را رها نميکند. زمستان است ولي ما بيشتر از سرماي داستان ميلرزيم تا سرماي هوا. عجيب رفتهايم توي داستان.
«يعني مامان زري آنقدر پير شده که نميتواند مثل قديمها حوض را پُرکند، دورش گلدانهاي شمعداني بچيند و هندوانه بيندازد تويش که خنک شود؟ نگاهم را ميکشم طرفش. ابروهاي بيرنگش توي هم رفتهاند. مثل هميشه حرف آخرش را اول ميزند: مامان زري مرده. خوابيده توي قبرستان.»
بالأخره آن اتفاق افتاد. از داستان عبور ميکنيم. داستان هنوز در ذهنمان ميدود. به شعر گيسو رومي ميرسيم. آن هم هواي مرگ و زندگي را با هم دارد. عميق ميشويم. تو به فکر فرو رفتي آنجا که شنيدي:
«پانزده سال بعد از تو باران
پانزده سال بعد از تو پاييز
پانزده ساله بودي که رفتي
قلب مادر شد انگار لبريز
سر به سنگ مزار تنها دو
روح او سمت تو بال وا کرد
خنده کردي و مادر خودش را
توي آغوش گرم تو جا کرد»
دوباره به جهان داستان کشيده ميشوي. اين بار دست مرا ميگيري و با خودت ميبري به داستان «خوي پرنده» که ليلا دوستي نوشته:
«گلويش را ميچسبد. گره محکم روسري دور گلويش خط انداخته و ميسوزد. هنوز کامل نفسهايش سرجايش نيامده. رد کشيده شدنش را روي زمين نگاه ميکند که مثل خزيدن دو مار روي خاک نرم مانده. از گلويش آهي بلند ميشود. صداي خشخش ميآيد. آقحسين دارد خار و خاشاکها را روي هم ميگذارد. از جيبش کبريت بيرون ميکشد. کلثوم دستش را دورو برش روي زمين ميکشد. دنبال سنگ ميگردد.»
تو به من نگاه ميکني و دنبال ادامهي ماجرا ميگردي. باز دست مرا ميگيري و با خودت ميبري.
مرا با خودت آوردهاي به مشهد. به انجمن ادبي آفتاب. برف از شب قبل همهجا را سفيد کرده است و تو ديشب دوست داشتي شبانه، زير همين برف تند و درشتي که ميباريد به زيارت امام رضا(ع) بروي و رفتيم با هم.
صحن حرم خلوت بود و بسيار شلوغ از دانههاي يکريز برف. حالا ياد ديشب را با خودت به جلسهي انجمن ادبي آوردهاي. نوجوانان شاعر و نويسندهي مشهدي با شعر شروع ميکنند. دينا کيهاني هم از برف ميگويد:
«تو برفي شدي سردسرد
نشستي به روي دلم بيامان
من از آن زمان
شدم، خندهي برف در آسمان»
به من اشاره کردي از پنجره به آسمان نگاه کن. نگاه کردم. چه ابرهاي سياهي از يقهي پيراهن آسمان بالا رفتهبودند. سر باريدن داشتند اين ابرهاي شتابان. اين را ليلا جوان هم در شعرش ميدانست:
«دنيا جاي جالبي است
و چه حس خوبي!
ابري که امروز بر سر من باريد
بعد از چند روز بر سر تو هم خواهد باريد»
از اين شعر لبخند ميزني. کمي غمگين ميشوي. نميدانم به چه فکر ميکني. دلتنگيات را از چشمهاي قهوهايات ميفهمم. به من ميگويي نظرت چيست دربارهي اين شعر؟ خوشم آمده است؛ از اين شعر و از تمام شعرها و داستانهاي اعضاي انجمنهاي ادبي. تو هنوز غمگين و خوشحال به نظر ميرسي که مژده مقيسه ميگويد:
«هيچچيز غمانگيزتر از اين نيست
که گرداني
فرماندهاش را گم کرده باشد.»
راست ميگويد. راست ميگويد. تو سر تکان ميدهي و باز ميروي توي خيالهاي خودت و اين شعر. اين بار با خودت تنها ميروي. من فقط پشت سرت آرام راه ميافتم.
* * *
شيراز آخرين مقصد از گشت و گذار ادبي تو در کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان است. تازه از خيالهايت بيرون آمدهاي که دوباره زير آسمان باراني شيراز هواي غزلهاي سعدي و حافظ هواييات ميکند.
آنقدر برايم از گلهاي نرگس شيراز حرف ميزني که نميفهميم کي بين نوجوانان انجمن ادبي سروناز شيراز رسيدهايم. بعدازظهر است و رکسانا زارعي در شعرش خبر ميدهد که:
«بمب ساعتش را براي بعدازظهر کوک کرد
تانکها از روي کودکيِ بچهها گذشتند
قمقمههاي آب سهمشانرا بخشيدند
موج انفجار تاب خالي حياط را آرام تکان داد
بيسيم تمام شب در گوشش نجوا ميکرد
سنگر تا صبح پلک نزد
مردم آوارگيشان را در کولهپشتي با خود بردند ...»
ميگويي بمبي در کار نيست. نترس! زير لب زمزمه ميکنم ميدانم. آه ميکشم. ميشنوي. از من ميپرسي يادت ميآيد روزها و ماهها و سالهاي موشکباران؟ يادم ميآيد. يادم نميرود. نازنين کشاورز داستانش را ميخواند:
«مادر هر بار به سمت در ميرود. شايد اين صدا از پوتينهاي جنگي پدر باشد. آخرين برگها از درخت افتادند و اتفاقي که مادر منتظرش بود نيفتاد. هنوز قرآن و اسپند و آن کاسهي خالي آب روي آن چهارپايه دستنخورده است.»
چيزهاي ديگري يادت ميآيد. اسم کوچهي شهيدتان و اسم خيابانهاي شهر از ذهنت ميگذرد.
* * *
ميگويم انجمن ادبي بعدي کجاست؟ کجا بايد برويم؟ تو غرق در کشفهاي شاعرانه نوجوانان هستي. در كوچه پسکوچههاي داستانهايشان ميدوي و اصلاً حواست پيش من نيست.
نظر شما