نميدانم آن سربازصفر كلهخربزهاي مهربان را خدا از كجا رسانده بود كه رفته بود از زير آوار، مخزن اكسيژنشان را كشانكشان آورده بود، وصل كرده بود و آندو كنار هم در سكوتي مطلق و بيهيچ شكوهاي فقط به آسمان نگاه كرده بودند؛ بيهيچ حرف پيش؛ بيهيچ فحش و فضاحتي. نه فرهاد گفته بود كه «روله! ديدي چه شكلي خانهمان از دست رفت» و نه گودرز به اشك نشسته بود كه بگويد: «آه روله! ديدي دودمانمان از دست رفت؟»؛ جفتشان ماسكهاشان را زده بودند به دهان و در تسليمي مسّلم به آسمان نگاه كرده بودند؛ به آسمان لاجورد... و بيآنكه واژهاي بر زبان آورند در خود فرو رفته بودند.
شايد گودرز در دلش گفته بود: «اي بيكفن حسين واي»، شايد فرهاد در دلش گفته بود: «اي تشنهتن حسين واي» اما هيچ نجوايي در آنسوها به گوش نميرسيد؛ هيچ نجوايي جز خراش ناخن سودابه كه بر سنگ ميكشيد تا نور دوعينش را از زير آوار بكشد بيرون. هيچ نميخورد، هيچ نمينوشيد، چون نور دوعينش زير آوارها گرسنه و تشنه بود. كمي دورتر، در باغات پريشاناحوال اورامانات، اناري خسته خميازه ميكشيد و سيبي، كلفت بار دنيا ميكرد.
اكنون هيچچيز لذيذتر از شنيدن صداي كيكاووس پشت گوشي نيست. انگشتانم خسته شدهاند و او جواب نميدهد. فقط منتظرم گوشي را بردارد، بگويد: «آه روله! تويي؟ كي ميآي دالاهو؟». از رفاقتمان 15-10سالي ميگذرد. اگر يك بار گوشي كوفتي را بردارد و بگويد: «روله ميخواي از پشت سيم تنبور بزنم؟» من ديگر ميروم با خيال راحت ميخوابم و حرصوجوش مال دنيا را ميزنم. پشت تلفن كر و لالم نشستهام و خطوط صورتش را بازخواني ميكنم. سالها پيش كه براي جمعآوري افسانههاي رزمي و بزمي منطقه به دالاهو رفته بودم، ناگهان با تنبوري بر سينه در زيارتگاه بابايادگار بر من ظهور كرد. ريشاش عينهو رستم تا سينهاش ميرسيد و شلوار جافي پوشيده بود. نميدانم چه شد كه تنبور بر سينه فشرد و ترانه ايلياتي «من خرگوش بودم و تو چمنزار، من كبك بودم و تو قفس، من سنگ بودم و تو گهواره» را نواخت و همانجا نشستيم به شبنشيني.
آخر شب كه جدا ميشديم، با شرم تمام نشاني خانمدكتر عاقلهاي را ميخواست در تهران كه خواهرش را علاج كند. با شرم تمام گفت كه «ما هيچكداممان بعد از بمباران شيميايي عراق، اولاددار نميشويم يا بچههامان جوري ناقص به دنيا ميآيند كه انگار خدا قهرش گرفته است». حالا فقط نشستهام شماره ميگيرم كه كيكاووس گوشي را بردارد بگويد: «آه روله سلامتم». آنگاه پشتبندش من از احوالات سودابه بپرسم كه سنگ بست به شكمش بالاخره و از اجاق بابايادگار، شفاي اجاقكورياش را گرفت يا نه؟ و او بگويد: «نه روله، گيسهاش هم مثل دندانهاش سفيد شد اما بار شيشه ندارد». هر لحظه ميگويم الان گوشي را برميدارد و ميگويد: «رولهجان حالي برام نمانده؛ بس كه نعش بر دوش كشيدهام؛ بس كه جنازه عروس دفن كردهام» و من دلدارياش بدهم؛ بگويم: «آه رولهجانم، روله تنهاييام». اما او گوشي را برنميدارد و هيچ مخاطبي در جهان در دسترس نيست؛ هيچكسي كه بلد باشد با صدايي خشدار ترانه «من خرگوش بودم تو چمنزار» را برايم بخواند و من بروم بخوابم و از فردا باز حرصوجوش مال دنيا را بزنم.
هيچچيز لذيذتر از آهكشيدن كيكاووس پشت گوشي نيست. الان بايد گوشي را بردارد و من بگويم: «پسر وقتي براي پرندگان و خزندگان شعر خواندي، سلام من خسته را هم برسان». بايد حتما سربهسرش هم بگذارم و بگويم كه «رولهجان، آخر اين چه تنبور بيشفاييست كه هرچي زدي، خواهرت بچهدار نشد؟» و او با تحكم بگويد كه «رولهجان! تو به عمرت بمباران شيميايي ديدي؟» و پشتبندش براي اينكه بحث را عوض كند ترانه سياچمانه (سيهچشمانه) را بخواند و من پشت گوشي گريه كنم بيآنكه او بفهمد.
هيچچيز لذيذتر از روزهداري كيكاووس در اين فصلها نبود. نميدانم امسال هم توانست اين كار را از سر بگذراند يا زلزله همهچيزش را تباه كرد. هر سال اواسط پاييز كه زنگ ميزديم به همديگر، ميگفت درگير روزهدارياش است. ميگفتم: «اين ديگر چيست روله؟». ميگفت: «سه روز روزه براي شكرگزاري پايان سال زراعي رولهجان». در پايان 3 روز روزهاش، به هركس كه برسد عيدي ميدهد. ميگفتم: «پس عيدي من كو؟» و او تنبورش را ميگرفت دستش و از پشت تلفن ميخواند؛ «اگر قطره باران، گونهات را بوسيد، بدان كه اشكهاي از راه دور من است...». حالا من پشت گوشي، مجسمه بلاهت شدهام و رو به پنجرههايي كه پردههاي كلفت سرمهاياش نميگذارند آسمان را ببينم ميگويم: «پس چرا باران نميآيد امشب روله؟».
اي شعر، حالم را نميپرسي؛ اي تنبور، از يارم خبر نميآوري؛ اي گوشي كوفتي، آدم نميشوي چرا؟ چرا سلفي ميگيري با مصيبتزدگان سرزمين من؛ با مقتول زيباي من؟!