در دنياي امروز سفر ديگر تغيير حالوهوا و تفريح هرازگاهي نيست؛ سفر را ميتوان به عنوان يك «سبك زندگي» در نظر گرفت. چه بسيارند آدمهايي در جهان كه در سفر زندگي ميكنند يا مهمترين انگيزهشان براي كار و كسب درآمد و از آن فراتر خود زندگي، سفركردن است و بس. پس از شما دعوت ميكنم تا پس از اين «مسافرخانه» را در همينجا دنبال كنيد. اگر مثل من عشق سفر باشيد كه مطمئن هستم زمينههاي مشتركي براي اين ارتباط پيدا ميكنيد و اگر هم از آن دسته نباشيد، شايد شما هم مسافر شويد.
تاكسي، مرا در خيابان بارانزده محمد پنجم پياده ميكند؛ درست مقابل در هتل رامبراند كه پيشتر اتاقي را در آنجا رزرو كردهام. خيابان محمد پنجم اصليترين خيابان شهر است كه ميدان معروف سووبار را به ساحل دريا ميرساند؛ پر از رستورانهاي مختلف و فروشگاههاي ريز و درشت.
خستگيام را درميكنم و بعد از شام توي كافهاي همان نزديكيها ولو ميشوم. باران شديدتر شده و كمي هم هوا را سرد كرده. حالا نشستن پشت شيشه كافه و نوشيدن چاي نعنا لذتبخشتر است. از توي كولهام نسخه نوروزي مجله «همشهري داستان» را بيرون ميآورم و باز ميكنم. مطلبي توجهم را جلب ميكند؛ مطلبي كه ليلا، يكي از دوستان قديمي نوشته و روايتي مستند است از سفر نويسنده به شهرهايي كه نامهاي عجيب داشتهاند.
بين شهرها نام طنجه را هم ميبينم كه از نظر نويسنده نامي عجيب بوده است. او درباره سفرش به طنجه نوشته و احساسي كه قبل و بعد از ديدن اين شهر داشته. برايم جالب است كه درست در اين لحظه از زمان و در اين نقطه از جهان من به طور اتفاقي مجلهام را از ميانه باز كردهام و چنين مطلبي را خواندهام. ليلا را از سالها پيش ميشناسم؛ وقتي كه در يك برنامه تلويزيوني تدوينگر بود. اما يادم هست كه علاقه اصلياش را ادبيات ميدانست. مينوشت و ترجمه ميكرد. در خاطرههايم جستوجو ميكنم و هيچ ردي از او پيدا نميكنم. فقط شنيدهام كه ديگر در ايران نيست؛ گاهي ميآيد و ميرود. اينكه او الان كجاي جهان است، ذهنم را پر ميكند. اين خاصيت سفر است كه در تنهايي يكباره به بهانهاي ياد آدمهايي ميافتي كه شايد هيچوقت در خانه از ذهنت عبور نكنند.
باران تندتر شده و صدايش با صداي موسيقي آرامي كه در كافه پخش ميشود، تركيبي عجيب ساخته است. استكانم را دوباره پر از چاي ميكنم و عطر نعنا هم به اين مجموعه اضافه ميشود. تصميم ميگيرم ليلا را پيدا كنم و به او بگويم كه دارم در كافهاي در طنجه مطلبش را ميخوانم. براي «پيام» ـ دوست مشتركي كه حدس ميزنم بيشتر از من او را دنبال كرده ـ توي واتساپ پيغام ميفرستم. پيام در واشنگتن است و الان بايد 4بعدازظهرشان باشد. پيام بلافاصله جواب ميدهد؛ سلام و عليك و تبريك عيد و حرفهاي معمولي. از پيام، سراغ ليلا را ميگيرم. پيام ميگويد آخرين بار كه از او خبر داشته در لندن بوده و شمارهاش را برايم ميفرستد.
چندان اميدوار نيستم كه شماره همان باشد و ليلا جايي باشد كه بتواند جواب بدهد و تازه شماره مرا بشناسد؛ تازه اگر خودم را هم معرفي كنم، از كجا معلوم كه مرا هنوز به ياد داشته باشد؟
وقتي بلافاصله بعد از فرستادن «سلام» كنار پيغامام تيك ميخورد و ليلا هم سلام ميكند هنوز دارد از استكانم بخار بلند ميشود. خودم را معرفي ميكنم و او هيجانزده پاسخ ميدهد و ميگويد كه به خاطرههايش پرتاب شده است.
ميگويم دارم مطلبش در همشهري داستان را ميخوانم. تشكر ميكند. اما وقتي ميگويم كه كجا نشستهام و دارم آن را ميخوانم، باور نميكند. عكسم را در كافه و كنار قوري چاي نعنا ميفرستم و او ميگويد كه چقدر به من حسودي ميكند. مكالمهمان يكساعتي طول ميكشد؛ درباره سفرش و توصيههايي كه ميكند كه كجا بروم و چه بكنم.
جهان ما چقدر كوچك شده است. تكنولوژي با همه دردسرهايش، با همه سرديهايي كه در روابط اجتماعي آورده است گاه سربزنگاه به كمك آدم ميآيد، دستش را ميگيرد و مينشاند روبهروي كسي كه انتظارش را ندارد؛ آن هم با سرعتي عجيب. وصلشدن من در طنجه به ليلا در لندن ـ آن هم از طريق راهي بسيار دورتر از هر دوي ما در واشنگتن ـ سرجمع 3دقيقه طول كشيد.
چهكسي تا همين چند سال پيش فكرش را ميكرد؟ شايد بچههاي اين نسل ارزش اين سرعت را نفهمند اما نسل من ميداند كه دستيابي به اين تكنولوژي چه لذتي دارد. سالها پيش وقتي در اواسط دهه60 خودمان و دهه80 فرنگيها نوجوان بودم، داشتن pen friend يا دوست مكاتبهاي يك پز بود! در آن ايام با زحمت يك 10دلاري پيدا كردم و آن را در پاكتي گذاشتم و همراه نامهاي به آدرس مؤسسهاي در آمريكا فرستادم. كار مؤسسه پيداكردن دوست مكاتبهاي بود.
ويژگيها و علايقت را در فرمي كه در ايران بهسختي به دستات ميرسيد مشخص ميكردي و همراه همان 10دلار به نشاني مؤسسه ميفرستادي؛ يكيدو ماه بعد، مؤسسه 10نشاني از 10نفر را كه علايقشان به تو نزديكتر بود و هركدام در جايي از جهان زندگي ميكردند برايت ميفرستاد و مكاتبهها شروع ميشد. رفتوآمد نامهها يكماه طول ميكشيد اما چه حالي داشت وقتي يك روز از مدرسه ميآمدي و ميديدي يك نفر از تايوان، گويان يا بلژيك نامهات را پاسخ داده و دست رفاقتات را فشرده است. حالا امروز فاصله آدمها يك كليك است.
تكنولوژي، جهان را كوچك كرده اما با اين حال خيلي چيزها را نتوانسته تغيير بدهد. هنوز صداي باران در نيمهشب طنجه شنيدنياست و هنوز چاي نعنا عطري عجيب دارد.
نظر شما