به عقيده پاينده، محوشدن تمايز بين دنياي واقعي و تخيل از ويژگيهاي داستانهاي پسامدرنيستي است كه در داستان علي خدايي مشاهده ميشود. اگر اين گفتوگو را تا انتها بخوانيد خواهيد ديد كه علي خدايي، نويسنده بسيار كاربلد و شاگرد هوشنگ گلشيري، چگونه زندگي خود را هم تبديل به يك داستان پست مدرن كرده است؛ داستاني كه شخصيت اصلي در آن از داستاني به داستان ديگر در سيلان است. همه، او را نويسندهاي اصفهاني ميدانند و گويا اين تصور بهدليل گره خوردن نام او با جلسات هوشنگ گلشيري باشد. از او درباره سال و محل تولدش ميپرسم؛ «من 13فروردين 1337در تهران، خيابان خورشيد، به دنيا آمدم.
كسي كه من را به دنيا آورد خانم عزت بنيآدم بود. تمام فاميل هميشه به من فحش ميدهند چون سيزدهبهدر به دنيا آمدم و تمام برنامههاي آنها را خراب كردم! اين اتفاق 59سال است كه تكرار ميشود و با اين حال هميشه اگر باشند، ميآيند. پدر من يك ترك مهاجر بود. مادرم هم با وجود اينكه در قائمشهر به دنيا آمد پدرش مهاجر بود و مادرش مازندراني؛ بنابراين من يك ذره قروقاطي هستم.» از او علت مهاجرت پدرش را ميپرسم، ميگويد: «آن موقع گويا رسم بوده، من نميدانم؛ هيچ وقت از او نپرسيدم. ولي نكته مهمي كه پدر من داشت اين بود كه با اينكه تركي صحبت ميكرد اما همين كه به انزلي آمد علاقه وافري به انزلي و رشت پيدا كرد و اين علاقه را من هم از او به ارث بردم. بعضيها معتقدند بهترين داستانم «از ميان شيشه از ميان مه» است كه درباره انزلي نوشته شده و يكي از شواهدي است كه علاقه من را به آنجا نشان ميدهد.
بعد از من يك خواهر و 2برادر ديگر هستند كه آخري در اصفهان به دنيا آمد. پدرم نقشه بردار راه و ساختمان بود و در جاهايي كه براي كار مجبور بود برود، مدرسه نبود. بنابراين من نزد عمه مادرم ميماندم كه او زبانهاي مختلفي بلد بود و در داستان «تمام زمستان مرا گرم كن» بخشي از او را نوشتهام؛ يعني درواقع شخصيت داستان از او الهام گرفته شده است. خاطرم هست اين عمه مادرم صاحب فرزند نميشد و به همين دليل مادر من را از برادرش گرفته و بزرگ كرده بود و مادرم هم هميشه او را مادر خود ميدانست؛ يعني درواقع 2 مادر داشت. بنابراين من هم نزد اين عمه مادرم كه براي من هم مثل مادر بود بزرگ شدم. هميشه به من ميگفت شما بزرگ ميشويد و من را ترك ميكنيد و من هميشه دلدارياش ميدادم و ميگفتم من كاري ميكنم كه تو هميشه باقي بماني. آن زمان مجله زن روز منتشر ميشد و ميخواست بهترين مادر دنيا را معرفي كند. من عكس او را گرفتم و براي مجله فرستادم و گفتم كه اين بهترين مادر دنياست.
اين شخصيت در تمام داستانهاي من هم هست. در كتاب «آذر» آنجا كه مينويسم «فنيا دست عالي را ميگيرد و ميرود...» درواقع فنيا دست علي را ميگيرد... هر شخصيت غيرعادي را ميخواهم تصور كنم او را به جايش ميگذارم (ميخندد)». از او ميپرسم اين مادربزرگ دوست داشتني را چي صدا ميكرديد؟ «من به او «مِهمِه» ميگفتم. مادربزرگ را به روسي بابوشكا ميگويند و مِهمِه كلمه سادهتري بود كه بين ما مصطلح بود. در كار آخري كه مشغول نوشتن آن هستم كلمه مِهمِه را بهكار بردهام. ما در خيابان ويلا زندگي ميكرديم؛ جايي كه از تمام اديان آنجا زندگي ميكردند. من و او يك زندگي تك داشتيم.»
- فكر ميكردم ديسيپلين نوعي آمپول است!
ياد خاطرهاي ميافتد و با صداي بلند ميخندد و از خندهاش من هم ميخندم؛ «وسط اين سالها هم يكبار من را به سپاه دانش فرستادند؛ جايي وسط كرمان كه برق نبود. از جويي آب ميخورديم كه گاوها هم از همانجا آب ميخوردند و جاي خيلي عجيبوغريبي بود. يادم هست ما را به دهي بردند كه وسط آن يك درخت قرار داشت و شاخه اين درخت از خانه رد شده و وضعيت عجيبي بود. همه اينها را در مجموعه « از نزديك داستان» نوشتهام. حمام نداشتيم. فقط ما آنجا بوديم. ميگفتند جن ميآيد و شبها خيلي ترسناك بود. براي دستشويي بايد به انتهاي باغ ميرفتيم و اگر زياد راه ميرفتيم سگها دنبالمان ميكردند. در تهران كلاس اولم را در مدرسه «روش نو» خواندم. روش نو، مدرسه متفاوتي بود و مدير آن عباس يمينيشريف بود. يادم هست نمرهاي بود تحت عنوان ديسيپلين! بعد من نميدانستم معني ديسيپلين چيست. فكر ميكردم چيزي شبيه پنيسيلين است. به مادرم ميگفتم من كه آمپول نزدم!»
ميخواهم كه اگر بازهم چيزي از يمينيشريف در ذهن دارد بگويد؛ «او خيلي متفاوت بود. يكبار فحشي كه در مدسه ياد گرفته بودم را براي مادرم تعريف كردم. مادرم به مدرسه آمد و اعتراض كرد. يمينيشريف گفت: خب، انتظار داشتي ياد نگيرد؟ بايد اينها را هم ياد بگيرد ديگر و كجا بهتر از اينجا؟ در خيابان ياد بگيرد كه خيلي بدتر است (مي خندد).»
«كلاس چهارم به اصفهان آمدم. در اصفهان به مدرسه انگليسيها ميرفتم. كلاس پنجم دوباره به تهران برگشتم.مدرسه روش نو تغيير مكان داده بود. وقتي آنجا قرار بود افتتاح شود دكتر هادي هدايتي، وزير آموزشوپرورش وقت، آمد. قرار بود من خيرمقدم بگويم. مادربزرگ من آنقدر به من لباس پوشانده بود كه فقط چشمهايم پيدا بود. صبح كه براي خيرمقدم رفتم ناظم خيلي تعجب كرد و شال گردن من را هي دور من ميچرخاند و باز ميكرد. آنقدر دور زده بودم كه نفس نداشتم براي خيرمقدم؛ اين بود كه گفتم: آمدي... آمدي... آدمي كه هزار جان گرامي فداي هر قدمت و با آن حالم يك دستهگل هم تقديم كردم. بعد به مدرسه زرتشتيها رفتم. سهشنبهها ما تعليمات ديني داشتيم و آنها اوستا ميخواندند. دوستان خيلي خوبي بوديم. همانطور كه گفتم درآن منطقه از همه دينها زندگي ميكردند. كليميها، مسيحيها، زرتشتيها، آشوري اگر بودند كاتوليك بودند و پروتستانيها هم بودند. بعد هم كه وارد دبيرستان شدم به مدرسه البرز رفتم. يادم هست هر درسي كه نمرهمان كم ميشد سريع به خانه گزارش ميكردند و من يكبار كاردستي 7 شدم! آن زمان مادرم هم به تهران آمده بود. پدرم به مهاباد رفته بود. از كلاس دهم دوباره به اصفهان آمدم.»
- تو نويسندهاي...
علي خدايي كه تمام مدت بازگويي خاطراتش سرشار از لذت است، تعريف ميكند كه چطور استعداد نويسندگياش كشف شد؛ «در همان كلاس دهم بودم كه دبير انشاي ما 2 موضوع براي انشاء نوشتن به ما داد؛ يكي درباره يكي از شعرهاي فروغ بود و يك موضوع ديگر. من درباره همان شعر فروغ نوشتم. هفته بعد كه دبير انشاء آمد پرسيد خدايي كيه؟ گفتم: منم. گفت: من فكر ميكردم تو بايد خيلي لاغر باشي (من خيلي چاق بودم!) فكر كردم مثل صادق هدايت باشي. بعد گفت: تو نويسندهاي، ميدانستي؟ گفتم: نه من نميدانستم! خاطرم هست انجمن ادبياي در مدرسه بود كه عضوش شدم و شروع كردم به نوشتن اما خيلي بد مينوشتم! خودم الان كه به آن نوشتهها نگاه ميكنم از خنده رودهبر ميشوم: اي عجوزه هزارسال... دژخيم بزرگ و از اينطور چيزها كه در داستانهاي شب راديو ميگويند!»
او در دانشگاه، علومآزمايشگاهي خوانده است. برايم سؤال بود كه با اين همه علاقه به ادبيات چرا به سراغ اين رشته رفته است؛ «پدرم گولم زد! البته من هيچ وقت اعتقاد نداشتم كه بايد رشته ادبيات را انتخاب كنم. دوست داشتم حقوق بخوانم. پدرم گفت كه علومآزمايشگاهي را انتخاب كن و تا همين الان در بيمارستان در همين رشته كار ميكنم.»
- هدايت معلم انشاء و كلاسهاي گلشيري
«اولين داستان من كه خودم داستان ميدانمش «جيران» است. در آن زمان دفتر مطالعات فرهنگي در اصفهان بود كه آقاي گلشيري در آنجا نشستهايي داشت. از طريق همان معلمام (آقاي موسوي) با آنجا آشنا شدم و در جلسات شركت ميكردم و داستان ميخواندم و هميشه هم ميگفتند پاره كن بينداز دور، خوب نيست! تا اينكه جيران را نوشتم. آقاي گلشيري از سفرنامه حاج سياح شروع كرد و بعد جمالزاده، هدايت، بزرگ علوي، جلال آلاحمد و بهآذين و ... همينطور جلو ميآمديم. ميخوانديم و حرف ميزديم. آنجا كتابهاي تازهاي كه منتشر ميشد را ميآوردند و ما ميخريديم. انتشارات زمان ،كتابهاي خوبي با ترجمه شاملو و قاضي و... منتشر كرده بود. كتاب بورخس و جزوههاي تي.اس.اليوت را ما از آنجا ميخريديم. براي من ديدن اين همه اسم جديد خارجي اشتياق زيادي ايجاد ميكرد و از طرفي به كتابهايي كه آنجا بود اطمينان داشتيم. ميدانستيم اينجا چيزهاي خوبي براي ما انتخاب كردهاند. خاطرم هست چقدر با احترام از چخوف صحبت ميكرديم. همه اينها را آقاي گلشيري با رفتارش به ما ياد ميداد. بعدها مجله زندهرود منتشر شد و در آنجا مطلب منتشر ميكرديم. يكبار عكس ما را كه در يكي از آن جلسهها بوديم كسي در فيسبوك گذاشته بود. يادم هست كسي آمده بود و نوشته بود دايناسورهاي زندهرود (بلند ميخندد).»
درباره شيوه نوشتنش از او ميپرسم؛ «شب، زندگي من شروع ميشود. من شبها در خيابانها راه ميروم و اصفهان را تماشا ميكنم. تمام نوشتههاي من برگرفته از تماشاي اصفهان است. نقشهاي اصفهان به من ياد داده كه من در داستانهاي مختلفي زندگي ميكنم. من بدون داستان اصلا وجود ندارم. اين بازياي است كه من در اين 30سال انجام دادهام و ديگر دنياي واقعي را نميشناسم. من اصلا در دنياي واقعي زندگي نميكنم. فوقالعاده لذتبخش است و بسيار از زندگيام كيف ميكنم.» وقتي ميگويم شنيدهام به تهران ميآييد، ميگويد: «ممكن است. ارديبهشت بازنشسته ميشوم و زمان بيشتري را در تهران خواهم گذراند و خل بازيهايم را در تهران ادامه خواهم داد. تهران براي من محل خوبي براي زندگي بود چون در آن، نخستين تجربههاي تماشايم را داشتم. مادر من تخممرغهاي رنگي عيد را در پنبه نگه ميداشت. سالهاي بعد وقتي تخممرغها را ميشكست آن زرده تبديل به ياقوت شده بود و من اين ياقوتها را ديدهام. حالا تهران براي من تبديل به ياقوت شده است و منتظرم تا بيايم و آن تخممرغها را بشكنم...».