هنگامي كه از زمانه و روزگار ناراحت ميشويم، از زندگيمان ميناليم و نسبت به آن ابراز ناراحتي ميكنيم اما اين ابراز ناراحتي نه نسبت به زندگي كه نسبت به شرايطي است كه موجب شده اقدامات عملي ما در مسير زندگي درست به بار ننشيند؛ به جاي آنكه به شرايط موجود دشنام بدهيم، به آن چيزي معترض ميشويم كه خط سير بودن و شدن ما در مدت حضورمان در اين عالم است: زندگي!
هر زندگياي يك بازه حياتي مختص به يكي از ما در ارگانيسم زنده جهان است. ما به دنيا ميآييم و درون زندگي همگاني اجسام، گياهان و حيوانات و در فرايند رشد، خود را ميفهميم. آنگاه به اين وجودداشتن ميگوييم زندگي و در طول عمرمان، كل آن را طي ميكنيم. مينشينيم لب جوي و گذر عمر يا تداوم زندگي را ميبينيم. زندگي براي ما يك كل بدون زمان است. حضور ما در جهان يك زمان گذرا دارد. زندگي روي زمين، بيكران، طولاني ولي عملا به همين اندازه كوتاهي است كه حسش ميكنيم.
ميتوانيم بگوييم كه براي چرخندهاي با سرعت نامحدود، گذر عمر محسوس نيست و زمين هم ازليت و ابديتي ندارد. عمري كه ما زندگي ميكنيم به همين اندازه محدود است؛ به اندازه يك سفر كيهاني پرسرعت؛ پس ميتوانيم كل برنامه زماني را نفيشده بينگاريم. اگر با سرعتي بالا در جهان به حركت درآمده و به زمين بازگرديم، متوجه ميشويم كه از عمر زمين بسي گذشته اما از عمر ما بيش از چندساعتي طي نشده است.
اگر براي ما در زمين عمر طولاني وجود داشته باشد، براي كسي كه در زمين نيست و حركت ميكند، اين اتفاق ميافتد كه زمانش خيلي كمتر طي شده باشد و لذا نميتوانيم براي عمري كه زندگي ميكنيم اصالت و ارزش قائل شويم؛ چرا كه در زماني وجود داريم كه امكان دارد آن زمان وجود نداشته باشد. زندگي درون چنين بستري خلق شده و هر روزِ ما نيز هميناندازه ناپايدار و نامشهود است كه طول زندگي ما. ما به درون شتاب جهان پرتاب شده و در يك حركت دوراني روي زمين، هستي يافتهايم. اينك از اين مقدار ناچيز عمر جهان، ميليونها سال تاريخ را هم خواندهايم و از ميان اين همه، به زندگي خودمان كه بخش كوچكي از اين زندگي طولاني است، بد ميگوييم.
شاعران همين اندازه كوچك زندگي را نيز دريافتهاند و نسبت به آن ارج و قربي قائل شدهاند. زمانه و روزگاري كه ما ميگذرانيم و گاه به آن بد ميگوييم، براي شاعران، حسي نامحدود ايجاد ميكند. آنها در نهايت از اين همه احساس دركشدهشان، چند قطعه كوچك ميسرايند و توي پيشدستي به ما تعارف ميكنند. شعر همان زماني را كه صفر است اما سرعت نامحدود دارد، در قالب واژهها ميريزد و به زندگي ساده و معمولي ما احساس و معنا ميبخشد. اگر به خوابهاي عجيبمان بنگريم، همين حركت و زمان را متوجه خواهيم شد. وقتي بدن ساعتها به خواب ميرود، ما با ديدن خوابي كوتاه، شب را به صبح ميرسانيم. شعر هم مانند قانون نسبيت عمل ميكند اما ما در آن، داخل سفينه و در حال حركت نيستيم و سوار بر معناي واژهها به حس فرو ميرويم. ما در لحظه شنيدن شعر كه به خوابي كوتاه ميماند، ساعتها زندگي ميكنيم.
شعرها تجسم محسوس واژهها و جملاتي هستند كه به صورت قالبي موزون و معنادار به ما ارائه ميشوند اما هر لحظه ما داراي حسي از ترس، خوف، اميد و... است كه ما را در بازه زمان به نامحدود فراميخواند. هر يك از ما در يك زمان نزديك به صفر، مانند كل عمر زمين حس فرا مييابيم و خود را غرق در حالها و احوالها مييابيم. اگر در احساساتمان مستغرق شويم، گذر زمان را حس نميكنيم. بنابراين وقتي كه مشغول مطالعه يا تماشاي منظرهاي هستيم، متوجه گذر زمان نميشويم ولي اگر بخواهيم تجسم كنيم، شايد بگوييم مدت كوتاهي به خواندن يا شنيدن شعر يا تماشاي چشمانداز مشغول بودهايم.
اما آنچه باعث ميشود گذر زمان را احساس نكنيم، احساسي است كه به چشمانداز روبهرو نثار كردهايم. حال، نكته هموار شد: وقتي با زندگي بد هستيم، به بينهايت وصل ميشويم كه در آن زندگي اصلا عددي براي شمارش ندارد؛ در خوشي هم كه مستغرق شدهايم ـ مانند روزهاي وصل كوتاه شاعران ـ از زمان و مكان قابلشمارش جدا شده و لحظهاي به آن زمان مبهم و نامفهوم دست پيدا ميكنيم.