درجه اهميت آن در فهم مسائل اجتماعي و فرهنگي كمك زيادي ميكند و حتي به روايت روانكاوان به فهم مسائل رواني؛ براي مثال يك اختلال عاطفي/فصلي وجود دارد كه مربوط به پاييز است و گاهي تا اواخر زمستان هم دست از سر فرد برنميدارد. در دنياي اسطورهشناسي و مذاهب و آيينها (خصوصا در ژاپن و چين) نيز اين فصل، جايگاه خاصي دارد.
پاييز فصلي است كه با بوي مهر و مدرسه ميآيد و با شبنشيني چله ميرود و در زندگي عاطفي ما نيز نقش پررنگي دارد؛ با عشق و عاشقي صنمي دارد و خيلي صفتهاي ديگر دارد كه بخش بزرگي از آنها محصول فضاي رمانتيك حاكم بر شبكههاي مجازي است. اينروزها اگرچه تجربه اين فصل در تهران آلوده غمانگيز است اما پاييز، داراي ابعاد فرهنگي مهمي است. با دكتر فرزان سجودي - نشانهشناس و دانشيار گروه نمايش دانشكده سينما و تئاتر دانشگاه هنر تهران و عضو حلقه نشانهشناسي تهران - درباره «فصل پاييز به مثابه يك نشانه اجتماعي- فرهنگي» گفتوگو كردهايم كه در ادامه ميخوانيد.
- پيش از هرچيز ميخواهم بدانم چطور يك فصل به يك نشانه تبديل ميشود يا درستتر اينكه فصلها معاني ضمنيشان را چطور به دست ميآورند و چطور كاركرد استعاري پيدا ميكنند؟
اين فقط فصلها نيستند كه به نشانه تبديل ميشوند. براي انسانها هر چيزي به نشانه تبديل ميشود تا قابل شناخت شود. در اين مورد بايد گفت فصلها هم مثل هر نشانه ديگري ابتدا بر اساس سازوكارهاي مشابهت و مجاورت و سپس تجربه فرهنگي، اجتماعي و روابط بينامتني وارد بازيهاي دلالتي و دلالتهاي ضمني و چندگانه ميشوند؛ مثلا بهار قياس ميشود با زايش و جواني؛ تابستان با پختگي و رسيدگي؛ پاييز با ميانسالي؛ زمستان با كهنسالي و مرگ. و البته الزاما در همه فرهنگها و هر متني چنين نيست. دلالتها ثابت نيستند و در فرهنگهاي متفاوت و در متنهاي متفاوت متغير و تفسيرپذيرند.
امروز متنهاي زيادي درباره پاييز توليد ميشود به قدري كه گاه به دليل كثرت استفاده در شبكههاي مجازي و متون، مبتذل و همهجايي به نظر ميرسد. پاييز در سينما، ادبيات، شبكههاي اجتماعي و... حضوري پررنگ يافته و امروز به امري نوستالژيك تبديل شده است. اما نكته قابل تامل اين است كه نشانهاي كه براي شهرنشينان شمال كشور و تهرانيها نوستالژيك بوده تبديل به يك نوستالژي همگاني و يك خاطره جمعي شده است؛ چون مثلا يك فرد جنوبي ممكن است اصلا پاييز را به آن معنايي كه مثلا در شمال يا همين تهران اتفاق ميافتد نديده باشد.
نخست اينكه نشانهها اصولا حتي در دلالتهاي استعاري و ضمنيشان در اثر كثرت كاربرد، ميل به ابتذال پيدا ميكنند. استعارههاي مستعمل نمونه بارز همين ابتذال ناشي از كثرت كاربرد هستند. اكنون به دليل وجود رسانههاي همگاني و فضاي مجازي و گرايش به سانتيمانتالكردن، نوعي نگرش مصرفيكردن و كليشهايكردن هم در مورد نشانهها وجود دارد؛ حالا در اين مورد خاص، دلالتهاي ناشي از نام فصلها و نشانههاي ديداري كه دلالت بر فصلها ميكنند.
پس اشاره شما درست است؛ (اين رسانهها و بهخصوص رسانههاي ديجيتال هستند كه كار يكسانسازي و كليشهسازي را به عهده دارند. بديهي است كه اين رسانهها قادر به بازيگرفتن خلاقه از فرايندهاي دلالت نيستند و از طريق تكرار و حشو، الگوهاي طبيعيشده يا طبيعيتلقيشده ميسازند. تغيير فرهنگي، شامل گرايش به سطحيسازي، مصرفيكردن و كليشهايكردن نشانههاست. نشانهها به كالاهاي مصرفي بدل ميشوند، بازي نشانهاي و در نتيجه تلاش تفسيري به حداقل ميرسد و مصرف نشانهها و كليشهايشدن آنها، به حداكثر.
- نظام نشانهاي بهار بسيار مولدتر، پوياتر و معناسازتر از نظام نشانهاي پاييز است و تداعي حيات و زندگي ميكند؛ چرا پاييز در فرهنگ ما معناي خاصي پيدا كرده و حتي بُعد رمانتيك پررنگي دارد؟
براي مثال اينكه بهار، دلالت بر زندگي ميكند و پاييز، دلالتي ديگر، البته به معناي مولدتربودن و پوياتربودن خود اين حوزههاي نشانهاي نيست. حوزههاي نشانهاي كم و بيش مولدند ولي دلالتهاي متفاوتي دارند.
البته در همان نظام گفتماني مسلط كه بيش از همه بازتوليد ميشود و پيشتر، از آن سخن گفتيم، الگوي رايج اين است كه نظام نشانهاي بهار تداعي زندگي كند و مثلا پاييز دلالتهاي ملالآورتري داشته باشد و واقعا در بيشتر موارد نيز نشانههاي اين دو فصل، با اين دلالتهاي ضمني به كار گرفته ميشوند. اين ناشي از نوعي رابطه انگيخته شمايلي بين نشانههاي اين فصلها و تغييرات طبيعي ـ بهخصوص در كشورهاي داراي اقليم چهارفصل ـ است. دقيقا به دليل همين رابطه انگيخته و طبيعي است كه اين دلالتهاي ضمني ميل به طبيعيتلقيشدن دارند؛ درحاليكه ميتوان نمونههايي را ذكر كرد كه از اين الگوي قالبي پيروي نميكنند.
- ما در نشانهشناسي از مفهومي به نام «سفر نشانهها» حرف ميزنيم و آن موقعي است كه نشانهها از يك فرهنگ به فرهنگ ديگر حركت ميكنند. فكر ميكنيد توجه به پاييز در متن فرهنگ ايراني تا چه حد محصول سفر نشانهها از فرهنگها و كشورهاي ديگر است؟ مثلا كشورهايي كه پاييزشان خيلي متفاوت از آن چيزي است كه ما در ايران تجربه ميكنيم.
فرهنگها بهخودي خود وجود ندارند و هيچگاه وجود نداشتهاند. فرهنگها هميشه بينافرهنگ بودهاند و محصول ترجمه بينفرهنگي يا به قول شما سفر نشانهها. قطعا در مورد فصلها هم همينطور است كه نياز به جستوجو و پژوهش بيشتر دارد. براي مثال، بسيار ديدهام تصاويري كه از «پاييز آرماني» در فضاي مجازي منتشر ميشود تصاويري است از مناظر پاييزي در «جايي ديگر».
- پاييز ما امروز حداقل در پايتخت، ردي از رنگ و لعاب مخصوص پاييز كه در شعرها قربانصدقهاش رفتهاند، ندارد؛ پاييز امروز ما پر از دود و آلودگي شده و باران ندارد؛ آيا در درازمدت نظام نشانهاي پاييز تغيير ميكند؟
فضاي نشانهاي، فضايي با فاصله از بهاصطلاح «واقعيت» است. رابطه بهاصطلاح واقعيت پردود و آلوده ما با شبكه دلالتياي كه با نام فصل پاييز و تصاوير آن، در حوزه فرهنگي از طريق گفتمانها برانگيخته ميشود، رابطه يكبهيك و بلافصل نيست. از قضا شايد در مواجهه با اين پاييز آلوده، اصرار به پناهبردن به آن پاييز سانتيمانتالِ برساخته، بيشتر باشد؛ پاييزي كه دوست داريم باشد، نه پاييزي كه هست.
- به نظر ميرسد پاييز و حسوحالي كه به اين فصل ربط داده ميشود، در حوزه تداعيهاي فردي باشد. منظورم از تداعيهاي فردي، لذتي است كه يك توليدكننده متن (يك شاعر، يك هنرمند و حتي يك آدم تأثيرگذار در فضاي مجازي مثل توييتر يا اينستاگرام) در پاييز تجربه كرده است. اما اين تداعيهاي فردي بهتدريج به نشانههاي جمعي تبديل شدهاند و منظومهاي از معنا را درباره يك فصل، در دل يك فرهنگ ثبت كردهاند. آيا اين فصل در مورد اين حسوحال اصالت دارد؟ كمي در اين باره توضيح دهيد.
پيوسته رابطهاي بين نظامهاي نشانهاي جمعي و تداعيهاي فردي وجود دارد. تداعيهاي فردي از طريق متوني كه در حوزه جمعي توليد و مصرف ميشوند بهتدريج به نشانههاي جمعي تبديل ميشوند. حس نوستالژيك مبتذلشده حوضي با رنگ آبي استخري و فوارهاي در ميان و چند شمعداني در پيرامون حوض كه احتمالا چند سيب يا هندوانهاي هم در آن انداختهاند، براي برخي ساكنان پيشين شهري مثل تهران شايد تداعي گذشته اين شهر و زندگي در آن بوده باشد ولي قطعا براي يك روستايي كه حوضي در حياط نداشته و قناتي از حياطش ميگذشته، چنين دلالت نوستالژيكي را برنميانگيخته است. اما اين تداعي در اثر كثرت كاربرد و سرانجام ابتذال آن، به حوزه همگاني وارد شده و هر جا قرار است نوستالژي زندگي گذشته توليد شود از آن استفاده ميكنند و براي مخاطبان نيز اين دلالت را برميانگيزد.
همين امر در مورد نشانههاي فصلها هم صادق است. دلالتهاي نشانههاي فصلها مثل هر حوزه دلالتي ديگري، طبيعي و ذاتي نيستند بلكه برساخته عمليات گفتماني هستند؛ به علاوه، تجربههاي جمعي نيز در شكلگيري دلالتهاي جمعي دخالت دارد. براي مثال( همين چند روز پيش زلزلهاي هولناك، غرب كشور را لرزاند و عواقب بسيار غمانگيزي داشت. حال در فضاي مجازي مشاهده ميكنيم كه بسياري از كاربران، اين رخداد بسيار غمانگيز را با اشعاري درباره پاييز و حزنآلودي اين فصل همراه ميكنند. البته شكي نيست كه براي كساني كه به طور مستقيم از اين واقعه آسيب ديدهاند ـ نهتنها اكنون بلكه شايد تا نسلهاي ديگر ـ پاييز و روزهاي مياني اين فصل، تداعيهاي حزنآلودي دارد اما ديگران هم بهتدريج و با ورود به ادبياتي كه از اين رخداد در پاييز ياد ميكند، در گفتوگويي دوسويه، با يادآوري حزن اين رويداد، حزن كليشهاي دادهشده به پاييز را دوچندان ميكنند.