- شنبه صبح
ميخواهم به خيابان ناصرخسرو بروم. در واگن، ايستاده، كتاب صوتي گوش ميدهم. هدفون توي گوشم است. بهروز رضوي ـ گوينده توانمند راديو ـ داستان دريانورد جواني به نام مارلو را بازگو ميكند كه ميخواهد با كشتي فرسودهاي به سمت شرق آسيا برود. اسم كشتي «جودا» است. اين كشتي، مدتي طولاني در بارانداز شادول مانده و زنگ زده و گردوغبار گرفته؛ يك كشتي 400تني. زير اسم كشتي نوشته شده: «يا انجام بده يا بمير»!
مارلو بهعنوان ناخدادوم خوشحال است كه ميخواهد آسياي شرقي را ببيند. در اين كشتي استخدام شده و سفرش را شروع كرده است... . حالا بايد جمعيت را كنار بزنم، از قطار پياده شوم و به سمت خيابان ناصرخسرو بروم تا از مدرسه دارالفنون گزارشي تهيه كنم. گوشيام را بايد توي كيفم بگذارم. قاپزنهاي گوشي در ماه گذشته گوشي همسر و چند نفر از دوستانم را قاپ زدهاند.
خيلي دلم ميخواهد اين مدرسه تاريخي را ببينم؛ مدرسهاي كه بستر خيلي از حوادث بوده و نقش مهمي در تربيت نيروهاي متخصص ايراني داشته است. نرسيده به خيابان ناصرخسرو هنوز داروفروشها فرياد ميزنند: «دارو، دارو... ». داروفروشها با كاپشنهاي رنگيرنگي با سربندها و صورتهاي سوخته از سرما، مثل 35سال گذشته، داروي كمياب ميفروشند؛ يعني هنوز بساط قاچاق دارو و فروش داروي غيرمجاز جمع نشده؛ از سالهاي كودكيام كه با مادر به اين خيابان ميآمدم تا امروز، داروفروشها هميشه اينجا بودهاند. سعي ميكنم در اين روز سرد پرسوز كه نيمي از كشور در تصاحب سرماست (مخصوصا غرب و شمالغرب كشور) ديگر به اين موضوع فكر نكنم.
دلم تاولتاول است... چرا فكر ميكردم بعد از زلزله بم، ما ديگر واقعا درس ميگيريم؟ ما از هيچ زلزلهاي درس نميگيريم؛ بوئينزهرا، رودبار، زنجان، اردبيل و... . يادم ميافتد كه در سفرنامه ناصرخسرو، وقتي او به تبريز ميرسد، ميگويد: «مرا حكايت كردند كه بدين شهر زلزله افتاد. شب پنجشنبه هفدهم ربيعالاول سنه اربع و ثلاثين و اربعمائه و در ايام مسترقه بود. پس از نماز خفتن، بعضي از شهر خراب شده بود و بعضي ديگر را آسيبي نرسيده بود و گفتند 40هزار آدمي هلاك شده بودند».
يعني ما از دوره ناصرخسرو و قبلتر هم درگير زلزله بودهايم. او ميگويد: «در اين سال 40هزار از مردمان تبريز در اين شهر در اثر زلزله جان باختند». خدايا...
در خيابان ناصرخسرو هستم؛ در حياط زيباي دارالفنون.
اما از ناصرخسروي امروز بايد به سراغ ناصرالدينشاه بروم. اين مدرسه در دوره ناصرالدينشاه به دستور اميركبير ساخته شده است. ناصرالدينشاه هم حكايتي براي خودش داشته است. شخصيت عجيبي دارد. وقتي ميشنوم كه ناصرالدينشاه از كاخ گلستان تا مدرسه دارالفنون يك تونل مخفي درست كرده بوده و هر وقت در مدرسه دارالفنون نمايشي اجرا ميشده و گروههاي نمايش ميآمدهاند او يواشكي به اين مدرسه ميرفته تا از نمايشها ديدن كند، متعجب ميشوم. ظاهرا ميگفتهاند اين براي پادشاه درست نيست كه هر گروه نمايشگري كه ميآيد، دل توي دلش نيست كه آن نمايش را ببيند.
البته اين تونل الان بسته شده اما شايد خيلي هيجانانگيز باشد كه اين راه مخفي را از گلستان تا دارالفنون دوباره پيدا كنند. ناصرالدينشاه همان كسي است كه دوربين عكاسي را به ايران آورد و عاشق عكاسي بود و نخستين ايرانياي است كه از خودش سلفي گرفت.
من در مدرسه دارالفنونم و ميخواهم يك گزارش از مدرسه تهيه كنم. مدرسه دارالفنون نخستين دانشگاه پليتكنيك ايرانياست. اين مدرسه به دستور اميركبير ساخته شد؛ چون معتقد بود بايد نيروهاي علمي را در خود كشور پرورش بدهيم. او از روسيه و انگليس استاد دعوت نكرد؛ از اتريش، استاداني در رشتههاي مختلف دعوت كرد تا به ايران بيايند و دانشجو تربيت كنند؛ چون معتقد بود اگر دانشجو به خارج بفرستيم، ممكن است ديگر بازنگردند؛ يعني او خودش به فرار مغزها دامن نزده بود و فكرش را كرده بود. او خواسته بود كه از استادان اتريشي كمال پذيرايي و استقبال انجام شود. 2روز قبل از رسيدن استادان اتريشي به تهران، اميركبير، عزل و به كاشان فرستاده ميشود. استادان اتريشي به تهران ميرسند، بدون اينكه استقبالي از آنها به عمل آيد. اميركبير 15روز بعد در حمام فين كاشان كشته ميشود.
مدرسه هماكنون در حال تعمير و ترميم است. اين بنا يك بار در دوره رضاشاه كاملا تخريب و دوباره در 2طبقه ساخته ميشود. خب، تعجبي ندارد كه كارهاي طراحي و ساخت اين بنا زير نظر ماركوف روسي بوده است. او همان كسياست كه موزه ملي و زندان قصر را هم ساخته است.
حياط دارالفنون با درختها و آبنما و كتيبههاي مختلفي از اشعار شاعران بزرگ، بسيار زيباست. جالب است كه نخستين عمل جراحي غيرسنتي، در حياط دارالفنون انجام شده است. دكتر پولاك اتريشي، 2بار در اين حياط در هواي باز عمل جراحي انجام داده است.
به او گفته بودند: «بايد جراحي در فضاي استريل باشد!» و او گفته بود: «در هواي فرحانگيز تهران هيچ عفونتي پيش نميآيد». دلم آشوب ميشود. ما همان آدمهايي هستيم كه هواي فرحانگيز تهران را به هوايي كه اكنون هست، تبديل كردهايم. قرار است در اين فضا، موزه «تعليم و تربيت از دوران مادها تا امروز» افتتاح شود. كار مرمت اين مدرسه را سازمان ميراث فرهنگي بهعهده دارد و البته اين بنا هماكنون متعلق به آموزشوپرورش است.
از مدرسه خارج ميشوم. ميروم كه دوباره سوار مترو شوم اما قبل از رفتن به مترو، در بازارچه و خيابانهاي اطراف (به سمت كاخ گلستان) كمي گشت ميزنم. جايتان خالي، سمبوسههايم محلي ميخرم. بايد به دفتر نشريه بروم، كارهايم را انجام دهم و قبل از ساعت 3بعدازظهر به مدرسه دخترم بروم.
از مدرسه دارالفنون تا مدرسه دخترم.
در راه مدرسه تا خانه، سمبوسه را به دست دخترم ميدهم تا توي خانه آن را بخورد. سر راه بايد شلغم بخرم... و كمي زنجبيل... ميگويند خوراك سرماخوردگي همينهاست. دختر را برميدارم و به خانه ميرويم. مسير خانه تا مدرسه پياده 20دقيقه و با تاكسي يكساعت و 10دقيقه است. چون خريد كردهام و كيف يك دختر دبستاني در اين كشور بيش از 8كيلوگرم وزن دارد، مجبوريم با تاكسي به خانه برويم. بايد مراقب باشم كه دخترم در تاكسي نخوابد.
هنوز به خانه نرسيدهايم. شانههايم آنقدر درد ميكند كه نميتوانم تكانشان بدهم. رسيدهونرسيده به خانه، بايد كمي مرغ يخزده از فريزر بردارم كه سوپ بپزم؛ تلفن خانه را بايد ببينم كه كسي زنگ نزده باشد. قبضها را از كريدور پايين، آوردهام تا يادمان نرود آنها را پرداخت كنيم. دخترك حال خوشي ندارد. سوپ در زودپز و شلغم در قابلمهاي جدا در حال پختن است. هواي خانه سرد است.
هميشه قبل از خارجشدن، پكيج خانه را روي درجه پايين ميگذارم تا در اتلاف انرژي نقش نداشته باشم. برايش كمي آب ليموشيرين ميگيرم. هنوز مانتو به تن و مقنعه روي سرم مانده است. لپتاپ را روشن ميكنم تا اطلاعاتم را براي گزارشم كامل كنم. ساعت5بعدازظهر، من معلم خصوصي دخترم هستم و بايد تا 9شب به تكليفهايش برسم. نميدانم يك دختر 9ساله كوچك كه تا 3بعدازظهر در مدرسه است چرا بايد تا 9شب مشق بنويسد! اين هم از مشكلات ديگر آموزش ماست.
- يكشنبه
قرار است با يك متخصص درباره «نقش الگوهاي شهري و امنيت» صحبت كنم. سوژه را خودش هفتههاي قبل مطرح كرده؛ سوژه عالياي است؛ خيلي مهم است.
اين تراكمهاي بيحدوحصر، اين خيابانهاي در حال انفجار! اين شهر به چه ملغمهاي تبديل شده است! درباره الگوهاي شهرسازي مطالعه كردهام و با يك مهندس ساختمان، يك معمار و يك استاد دانشگاه رشته شهرسازي حرف زدهام تا سؤالهايم بيربط نباشند و ذهنم خالي نباشد. با يك صاحب شركت كه كار ساختمانسازي انجام ميدهد هم حرف زدهام.
امنيت در يك شهر چه معناي وسيعي دارد؛ امنيت اجتماعي، امنيت سازهاي. آيا در ساخت شهر تهران، گسلها و خطرات ژئوتكنيكي كه معمولا از موضوعات مطالعات دانشگاهي هستند، در نظر گرفته شده است يا نه؟ ساختمانهايي با درجه اهميت بالا مثل بيمارستانها، مدرسهها، ايستگاههاي آتشنشاني و... تا چه اندازه منطبق بر آييننامهها ساخته شدهاند؟
مديركل اجتماعي استانداري تهران گفته بود: «به نظر ميرسد كه خيابانهاي شهر تهران ديگر ظرفيت افزايش جمعيت را ندارد؛ اين [وضعيت] دارد امنيت ملي ما را مخدوش ميكند».
ياد يك يادداشت حسي كه براي تهران نوشته بودم ميافتم؛ «تهران زن است؛ از آن زنهاي بدشانس كه از شوهر شانس نداشته. شوهرش نااهل بوده، خرجياش را نداده، كتكش زده، پيرش كرده... ؛ تهران عيالوار است. يك عالم بچه دارد؛ يكي تخس و نحس، يكي گردنكش و عصبي؛ خانهاش كوچك است تهران؛ يعني باغ و اموال زياد داشته، سرش را بزخرها كلاه گذاشتهاند. تهران اعصاب ندارد؛ مشتمشت قرص ميخورد. تهران به خودش نميرسد؛ معلوم است خوشگل بوده اما رها شده است.
موهايش سفيد، فربه و هيكلي و پر از درد.... تهران خلاصي ندارد. دلش ميخواهد يك كمي تنها باشد؛ سرش را بگذارد زمين و بخوابد اما مگر ميشود؟ تهران دلش ميخواهد بگذارد و برود يك جاي دور، يك جاي تميز كه اكسيژن باشد و باد و آب. اما بدبختي، از اينجا يك قدم بردارد دلش ميگيرد و ميميرد. تازه اين همه بچه را چه كند؟ عاطفه مادرياش پايبندش كرده. تهران همان زن است كه تا دلت بخواهد در جواني خاطرخواه داشته اما پيشاني نداشته... .»
اين موضوعات را دارم بررسي ميكنم و كتري را گذاشتهام تا بجوشد و صبحانه را آماده كنم. دخترم بايد از خواب بلند شود و به مدرسه برود. لقمه نان و پنير را به دستش ميدهم. همسرم او را به مدرسه ميرساند. من بايد به محل كارم برسم. صفحههاي بستهشده بايد غلطگيري نهايي شوند.
در مطب دكترم.
يك متخصص خوب ريه براي مادرم پيدا كردهام. مادرم خانهاش نزديك اتوبان دوطبقه شهر است و سرفهاش بند نميآيد. عصر، او را به مطب دكتر ميرسانم. صداي سرفههاي بيماران آنقدر ترسناك است كه دلم آشوب ميشود. اين شهر چقدر مردمي دارد كه سرفه ميكنند! اين سرفهها ترسناك است... . درد مادرم يادم ميرود.
- صبح دوشنبه
بايد به موزه هنرهاي معاصر بروم. اينروزها «توني كرگ» ـ هنرمند انگليسي/آلماني ـ در اين موزه نمايشگاه مجسمه دارد. ميگويند اين هنرمند هماكنون جزو 4مجسمهساز بزرگ جهان است. كارهاي او حجمهاي سيالي است؛ پرترههاي دفرمه در زاويههاي خاص با استفاده از خواص موادي مثل پلاستيك و برنز و... . هميشه ديدن نمايشگاهها حالم را خوب ميكند. توني كرگ ميگويد: «همهچيز روي ما تأثير ميگذارد؛ حتي يك مشت خاك».
موزه هنرهاي معاصر يكي از برترين موزههاي هنري دنياست. شبيه بادگيرهاي جنوب كشور ساخته شده است. سبك معمارياش مينيماليستي است؛ يعني معمار ميخواسته بيننده ببيند كه او از چه موادي براي ساخت بنا استفاده كرده است و به خاطر همين بتنهايش را ميبينيم كه كمي چاشني زرد هم به آنها اضافه كردهاند. رنگ زرد بتن به خاطر همخواني با رنگ كوير و همخوانياش با بادگيرهاست. از كارهاي توني كرگ ديدن ميكنم. اين ساختمان حلزونيشكل موزه خيلي خوب است. بعد از بازديد از نمايشگاه بايد به دفتر محل كارم بروم. هوا جديجدي سرد است. كمي استخواندرد دارم.
عصر، دخترم ميگويد بايد انشا بنويسد. موضوع اين است: «اگر ميتوانستيد پرواز كنيد، كجا ميرفتيد؟». دخترم ميگويد: «ميرفتم به داييها وخالهام كه مهاجرت كردهاند سر ميزدم». حالم گرفته ميشود. صدايم كيپ شده است. با اين استخواندرد و صداي گرفته و گلودرد فقط هنر كنم عدسپلو بپزم. عدسها را ميگذارم در يك قابلمه و روي مبل، بيهوش ميشوم. از خواب كه برميخيزم عدسها پختهاند. پلو را آماده ميكنم. دوباره به كاناپه پناهنده ميشوم. يادم باشد چك مدرسه دخترم فردا بايد پاس شود... . گلودردم بيشتر ميشود. ديروز سر راهم به خانه، كتاب «روي خط چشم» پيمان هوشمندزاده را خريدم.
دلم ميخواست بخوانمش. يكي از داستانها را ميخوانم. ساعت 9شب همسرم از سر كار برميگردد. او در يك شركت خصوصي در جاده مشهد كار ميكند. 3ساعت موقع رفت و 3ساعت موقع بازگشت از سر كار در ترافيك ميماند. او تمام اين راه را پادكست زبان انگليسي گوش ميدهد. خاصيت ترافيك براي او تقويت زبان انگليسي بوده است. در نُت گوشيام اين سوژه را يادداشت ميكنم؛ اين به درد گزارش بعدي ميخورد: «آدمهايي كه در شهر فشرده و پرتراكمي مثل تهران زندگي ميكنند، بايد در طول ترافيك به يك برنامه مشخص آموزشي گوش بدهند؛ به يك داستان، پادكست، كتاب صوتي و... . بايد وقت خود را نجات دهند تا احساس بد كمتري داشته باشند».
- سهشنبه
بايد دخترم را بيدار كنم تا به مدرسه برود. آب ليموشيرين كمي به ما كمك ميكند كه بتوانيم بايستيم. خدا ليموشيرين را از ما نگيرد. خبري خواندهام كه تب و دردم را بيشتر كرده است. عدهاي از آژانسهاي مسافرتي اينروزها كه هموطنان ما در سرما و برف و باران و بيسرپناهند «تور سياه» برگزار كردهاند و مسافراني را به منطقههاي زلزلهزده ميبرند.... وقاحت تا كجا؟
اينروزها شعرهاي شيركو بيكس ـ شاعر كرد ـ مدام در فضاي مجازي دستبهدست ميشود.
هر لذتي كه ميپوشم/ يا آستينش دراز است/ يا كوتاه/ يا گشاد/ هر غمي كه ميپوشم/ دقيق انگار براي من باشد/ هر كجا كه باشم!
اصلا نميدانم چرا ياد كتاب «آخرين انار دنيا» افتادم كه بختيار علي ـ نويسنده كرد ـ آن را نوشته است؛ «مظفر صبحگاهي، يعقوب صنوبر را فراري داد. از يعقوب صنوبر خواست كه پسر كوچكش ـ سرياس صبحگاهي ـ را نگهداري كند و بعد از 21سال زنداني شد.»
بختيار علي ميگويد: «انسان شجاع، انسان نااميدياست. انسان اميدوار، آرزو دارد و ترسوست»! چه جمله عجيبي... .
بعضي روزها فكر ميكنم نميتوانم تحمل كنم. دلم ميخواهد ديگر هيچ خبري را نخوانم و تلگرام را باز نكنم. اصلا ديگر نميخواهم در هيچ فضاي مجازياي هيچ پيامي را بخوانم. خدايا ما داريم به كجا ميرويم؟
موهاي دخترم را ميبافم. برايش كمي سيب قاچ ميكنم. چندتا لواشك توي كيفش ميگذارم. به او ميگويم: «خيلي مدرسه بهت خوش بگذره».
خداحافظي ميكنيم.
همسرم ميخواهد با مهمانهاي يك شركت تايواني ملاقات كند. به من ميگويد: «به نظرت گز بخرم برايشان يا سوهان؟».
فكر ميكنم كه يك فرد از آسيايشرقي، چه تصوري از گز و سوهان خواهد داشت!
ميدانم آخرش نوقاي تبريز ميخرد. همسرم ميگويد: «شركت ما بايد دوره گذار را طي كند. در سالهاي پيش خيلي از شركتها ورشكست شدهاند. ما با چنگ و دندان داريم شركت را نجات ميدهيم».
شهرك صنعتي عباسآباد را ديدهام. بار آخر دلم گرفت از ديدن اينهمه كارخانههاي متروك و زنگزده كه روزي با هيجان كار ميكردند و كلي آدم در آنها مشغول كار بودند. يك قرص سرماخوردگي ميخورم و كمي شربت ليموترش و عسل تا بتوانم به محل كارم بروم.
به دفتر محل كارم نزديك ميشوم. به مردم شهر نگاه ميكنم. در فصل زمستان اين موضوع خيلي فكرم را مشغول ميكند؛ خيلي از مردم در فصل سرما در شهر تهران لباس گرم ندارند. لباس مناسب براي سرما ندارند. كفشهايشان مناسب نيست.
- چهارشنبه
به دخترم ميگويم: «دوست داري فردا ـ پنجشنبه ـ برويم كنار درياچه خليجفارس و به ماهيها غذا بدهيم؟».
ميگويد: «كار غيرقانوني دوست ندارم».
ميگويم: «غذا دادن به ماهيها كار غيرقانوني است؟».
ـ بله. نبايد هر غذايي را به ماهيهاي درياچه داد. كار درستي نيست؛ ممكن است برايشان خوب نباشد.
ـ كجا برويم؟
ـ كتابفروشي
اينروزها تب تامگيتس و خانه درختي و كتابهاي تصويري حجيم، بالاست. برخي از ناشراني كه اين سعادت را داشتهاند و تبليغات تلويزيوني كردهاند، كتابهايشان پرفروش شده است... به جادوي تلويزيون بايد ايمان داشت.
ميگويم: «ميخواهي تام گيتس تازه بخري؟».
ميگويد: «اگر كتاب بهتري هم ديدم ميخرم».
ـ مثلا كارآگاه سيتو؟
ـ مامان! نگران نباش؛ كتاب خوب ميخرم.
با خودم ميگويم: «چقدر غرغرو شدهام. بگذار خودش تصميم بگيرد. من كه نميتوانم همهچيز را به اين دختر تحميل كنم».
اصلا هم نتوانستم حرفهاي احمدينژاد را دانلود كنم؛ نميتوانم. تحمل اينيكي را ندارم. سوار تاكسي شدهام. خواننده ميخواند «كفتر كاكل به سر واي واي...».
راننده تاكسي، پيرمرد سرخوشي است كه بلند با خواننده همخواني ميكند؛ بلندِ بلند. ميشناسمش؛ يك روز مُعين ميشود و روز ديگر ابي... . اصلا هم برايش مسافران مهم نيستند.
عصر ميروم دخترم را از مدرسه برميدارم و ميروم به مادرم سر بزنم.
بوي غذا همهجا پيچيده است. يك سوپجو خوشمزه، خورش كرفس، خانه گرم.
تلويزيون دارد اخبار پخش ميكند.
ميگويم: «ميشود كانال را عوض كني؟».
ميگويد: «عجب خبرنگاري هستي»!
سوپ حالم را جا ميآورد. به سؤالات اينترنتي مادرم جواب ميدهم. دخترم مشق مينويسد. صبر ميكنم تا ترافيك كم شود و بعد به خانه برگردم.
- پنجشنبه
بايد خانه را تميز كنم. پنجشنبهها روز خانهتكاني است. خانه را تميز ميكنم. رختها را ميشويم. ملافهها را عوض ميكنم. گردگيري ميكنم و زمين را تِي ميكشم. كتاب «كنولپ» هرمان هسه را همزمان كه دارم تي ميكشم گوش ميكنم. كنولپ يك بيابانگرد رهاست كه خانه ندارد اما بااستعداد و دوستداشتني است. او كار مشخصي ندارد و مدام در سفر است؛ مودب و...
كلا تب فوتبال در ايران بالا رفته است. اما من كه اهل فوتبال نيستم! همه درباره گروه ايران در جام جهاني 2018 حرف ميزنند.
- جمعه
بالاخره امسال هم درناي اميد به ايران آمد؛ درنايي كه در اين جهان، تنهاست. اين درنا از سيبري راهي طولاني را تا تالاب فريدونكنار ميآيد.
اين تكدرنا كه «اميد» نام دارد، آخرين بازمانده از درناهاي سفيد سيبري است كه در يك دهه اخير با وجود مرگ زوجش «آرزو» بهتنهايي به تالاب فريدونكنار سفر ميكند.
اميد در حالي در تالاب فريدونكنار مشاهده شد كه حاميان اين پرنده زمستانگذران درحالانقراض، از آمدنش نااميد شده بودند.
نسل درناي سفيد از ميان ۱۵گونه درناي موجود، در حال انقراض است. اين گونه درناهاي سيبري جز در سالهاي ۸۸ و ۹۴ در تمامي نيمقرن گذشته با طي مسيري حدودا ۵هزار كيلومتري، مازندران را به عنوان مقصد زمستانگذراني خود انتخاب كرده است. رئيس اداره حياتوحش محيطزيست مازندران گفت: «سفر اين پرنده از سيبري به عرضهاي جنوبي در تالاب فريدونكنار در چند سال اخير با وقفه انجام ميشود؛ به طوري كه از اوايل مهرماه، به اوايل آذرماه رسيده است». او دليل اين تأخير را ناشي از مساعدبودن شرايط آبوهوايي در 2زيستگاهي دانست كه درناي سيبري پيش از آمدن به مازندران در آنها اقامت ميكند.
خوشحال ميشوم.
تلفنم زنگ ميزند... چند خانم مُسن فاميل كه قرار بوده سفر دستهجمعي داشته باشند، هزينه سفرشان را به من ميدهند تا براي زلزلهزدهها واريز كنم. پولها را به حساب هلالاحمر ميريزم.
شب ميخوابم. خواب ميبينم كه اين خانمها همراه مادرم خوشحال از سفري روحاني بازگشتهاند. لباسهاي زيبايي به تن دارند.
چمدانهايشان پر از كيك و شيرينيهاي خوشمزه است.
ميگويند: «تازه از سفر برگشتهايم، شيرينيها را سوغات آوردهايم».
گريهام ميگيرد.